ماجرای تصاویری که نمی‌توانستم نبینم

هر بار که از ورودی شهر رد می‌شدم، انگار نمی‌توانستم این عکس‌ها را نبینم. و حتی بیش‌تر از این‌که من بخواهم، عکس‌ها وادارم می‌کردند که نگاه‌شان کنم.
کد خبر: ۵۰۹۹۴
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۳:۵۶ - 10August 2015

ماجرای تصاویری که نمی‌توانستم نبینم

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، از همان چند عکسی شروع شد که روی تابلوی بزرگ شهر دیدم؛ یک پیرمرد روحانی و چهار جوانِ یکی از یکی گیراتر. تازه به این شهر آمده بودم؛ به پیشوا؛ یا به قول قدیمیهای شهر، امامزاده جعفر. و هر بار که از ورودی شهر رد میشدم، انگار نمیتوانستم این عکسها را نبینم. و حتی بیشتر از اینکه من بخواهم، عکسها وادارم میکردند که نگاهشان کنم.

تا ماهها کار من و عکسها شده بود نگاه و نگاه و نگاه. بدون هیچ قضاوت و حتی سؤالی. مثل بچهها از دور نگاه میکردم، تا میرسیدم، و رد میشدم.

زیاد نمیشناختمشان و تصاویر مبهمی از آنها داشتم. فقط در حد چند اسم و چند جمله دربارهیشان شنیده بودم، مثل بیشتر مردم شهر؛ «خانوادهی جنیدی چهار شهید دادهاند... حاجآقا امام جمعه بوده است... حاجیه خانم هنوز زنده است...» اما این عکسها، آن تصاویر مبهم را برایم رازآلودتر میکردند.

بعد از چهار پنج ماه، سؤالی ذهنم را به خود مشغول کرد و کمکم برایم جدی شد: آیا تا به حال کسی برای شهدای روی تابلوی بزرگ شهر، کتابی نوشته یا نه؟ و این سؤال بعد از یکی دو ماه برایم تبدیل شد به یک دغدغه و این جملهی خودخواهانه که «خدا کند کسی چیزی ننوشته باشد!» حالا آرزویم شده بود نوشتن کتابی دربارهی آنها. دربارهی چهار جوان و پیرمردی با لباس روحانی.   

سؤال را با دوستی در میان گذاشتم که خیلی زود باعث رابطهام با یکی از بستگان شهیدان جنیدی و در نهایت ملاقات با مادر شهدا شد. حوزهی علمیهی فاطمیهی پیشوا، اتاقی چهل متری با چند صندلی خالیِ دورتادروش و خانم سنوسالداری که رویش را سفت گرفته بود و خیلی آرام آمد داخل و نشست روی یکی از صندلیها، تصاوری هستند که هنوز برایم تازگی دارند و صادقانه، هنوز نتوانستهام خوب بفهمشان.

جلسه خیلی کوتاه برگزار شد. من از پیشنهادم برای مصاحبه با ایشان و نوشتن کتاب گفتم و ایشان قبول کردند. دعا هم کردند. خدا آرزویم را برآورده کرده بود.

وقتی اولین جلسهی مصاحبه به پایان رسید، حرفهای مردم شهر را انگار داشتم تازه میفهمیدم. راست میگفتند؛ حاجیه خانم هنوز «زنده» بود. حالا هم که بعد از سه سال نگاه میکنم، میبینم فقط سعی کردهام این «زنده بودن» را در بند واژهها دربیاورم.

چند وقتی که در گرما و سرما کوچههای پرپیچ و خم بافت سنتی شهر را تا منزل مادر شهدا میرفتم، یکآن به خودم آمدم و دیدم، من و آن عکسها و آن نگاهها انگار دیگر کاری با هم نداریم. من برای دلم مینشستم پای صحبتهای حاجخانم و برای دلم مینوشتم و برای تکتک شهدا و حاج آقا و حاج خانم. فقط میماند روزهایی که طمع برم میداشت، شخصی یا چیزی را به این جمع اضافه میکردم، کار گره میخورد و من دوباره دست به دامن آن عکسهای روی تابلوی بزرگ شهر میشدم و عکسهای روی سنگهای مزار امامزاده جعفر.

 

منبع: فارس

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار