به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «ام خاک»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم زینب روزبهانی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید:
اُمِّ خاک
چند ساعت قبل از آنکه آن صدا بیاید سلمان داشت اتاق بچه را رنگ میکرد. هوا صاف بود و مادرش آمده بود خانهمان. لباس خوبهایش را پوشیده بود و سبزیهای جشن فردا را پاک میکرد. برگهای ریحان را از ساقه میکند و میریخت توی سبد حصیری و از مراسم فردا میگفت. از دسته «توشمالی» که خبر کرده بود تا هفت روز و هفت شب برایمان بخوانند و شادی کنند. اسم یکبهیک مهمانها را میشمرد که مبادا کسی از قلم بیفتد. اصرار داشت هرطور شده شیخ حمود را دعوت کنیم. از قدیم اسم پسرهای طایفه را همیشه او میگذاشته و خوبیت نداشت که نباشد.
فقط یک دیوار مانده بود که سلمان تمام کند؛ هر دو پا را در یک کفش کرده بود که «خوشم ازش نمیآد، خیلی خوشرقصی کرد برا آمریکاییها؛ وقتی تو تموم محلههامون خونه داشتن، کم گردن کج کردیم براشون. به جاش آشیخی که تازه درسش تموم شده و برگشته رو دعوت میکنم.»
بعد، حرفش را زود عوض کرد و به بچه کشاند. فرچه پهن را در سطل رنگ تکاند. بیخودی میخندید و میگفت که چقدر دلش میخواهد پسرمان زودتر بزرگ بشود و بفرستدش کلاس تا آهنگ یاد بگیرد و بگذاردش بهترین مدرسه تا درس بخواند و مهندس بشود. بفرستدش فوتبال یاد بگیرد. بهترین بازیکن صنعت نفت بشود. خودش هم روی جلوترین سکوهای استادیوم بنشیند گل زدنهای پسرمان را ببینید. هورا بکشد و دست بزند. میگفت و میخندید و تندتند رنگ میزد.
اخمهای اُم سلمان کمی توی هم رفته بود که مجال به حرفش نداد: «اووو... حالا تا اوموقع. قربونش بِرُم اگه به خودت بکشه که از مدرسه میچکیدی میرفتی دُم فوتبال، اووقت چه؟ پاشو استوری تحویلُم نده. شیخ حمودِ خبر کن خیال همه راحت بشه بزرگمونه خو.» سلمان درِ قوطی رنگ آبی را برداشت و ریخت توی سطل. عرقش را با سر آستین گرفت که توی چشمش نرود. نگاهم کرد و لبخند زد. من هم لبخندی زدم و فکر کردم کاش انگشتر فیروزهاش را درآورد که رنگی نشود. چشمم افتاد به قفس توی اتاق که دوتا قناری صدابهصدای هم داده بودند.
سلمان و مادرش سر شیخ حمود بحث میکردند و زور کولر گازی قراضه به خنک کردن روز آخر شهریور نمیرسید. اُم سلمان، دسته پیازچهای را که نصف کرده بودم از من گرفت: «ئیقدر نشین عروسُم، برات خوب نیس! تازه زاییدی خو! کمی کاچی بخور تا شیرت بیاد. فردا باید جلو ئیهمه آدم دربیای. فردا که اسم پسرته بذارن یعنی اسم اصلی مادرش هم معلوم میشه. مثل مُو که سیساله صدام میزِنن اُم سلمان.»
وقتی که خندید دندانهای سفیدش درخشیدند و من هم خندیدم و فکر کردم که فردا چه روز مهمی است. سبزیها که تمام شد خواست برود به خانهاش سر بزند و برای پدر سلمان کمی قلیه ببرد.
قبل از آنکه صدا بیاید، سلمان گهواره بچه را برداشت و بُرد روی ایوان تا برایش آواز بخواند. دلش برای بچه رفته بود. خودش نشسته بود توی حیاط و چاقو میکشید به پوست ماهیها. چیز زیادی صید نکرده بود آن روز. برایش کامیون قرمز بزرگ، چندتا ماشین آهنی و یک دست لباس بچگانه فوتبالی گرفته بود. چاقو که میکشید، پولکها میدرخشیدند و مثل جرقههای آتش میپریدند هوا. ضبط صوت ترانه «امل حیاتی» میخواند و سلمان سر تکان میداد با اُم کلثوم که آوازش هفت خانه آن طرفتر را برداشته بود: «همه زندگیم را بگیر، اما بگذار امروز زندگی کنم. بگذار کنارت باشم، بگذار کنار قلبت باشم.»
صدای عجیب که آمد از جا پریدم. بند دلم پاره شد یکهو. پا گذاشتم توی بشقاب کاچی و صدا کردم: «سلمان!» جوابی نیامد. دویدم توی حیاط. دود غلیظ و سیاه پیچیده بود توی هوا. هزارتا پرنده توی آسمان پریده بودند و از ترس در دل هم پرواز میکردند. شیون و جیغ زنها و گریه بچهها ولولهایی انداخته بود همه جا.
دیوار حیاط و قسمت زیادی از خانه کناری ریخته بود روی سلمان. چیزی از او زیر خاکها و آجرها معلوم نبود. هر کسی به طرفی میدوید. هیچ کس نمیدانست صدای چه بوده این وقت روز به این بلندی. زبانم بند آمده بود. فقط ناخن میکشدم تو صورتم. گهواره سوراخ سوراخ روی ایوان بود. به هول بچهام را برداشتم. صورت ترچکش را توی موهای عرق کردهام بردم و دویدم ته خانه. چیز داغی سُر خورد پایین پاهایم. دهان بچه دَم گوشم همینطور خسخس میکرد. چسباندمش به خودم. مایع داغ بیشتر شد. فکر کردم به خونریزی افتادم. حتماً از ترس بوده. کاش روی خونریزی افتاده بودم. دست بردم لای پام و بچه را دیدم که از گلوش خون میجهید. صدای نفسها تو میرفت و بیرون نمیآمد و با هر نفسی یک مشت خون سرخ زلال میریخت روی سینهام که با شیر گرم قاطی میشد. انگار زمین و زمان ساکت شد آن لحظه. من توی تاریکی ایستاده بودم. گریهام صدای زوزه گرگ میداد.
شب و روز بعدش با یک سبد حصیری توی کوچهپسکوچههای شهر آواره بودم. همه جا پر بود از زنهای سیاهپوش بیشوهر و نخلهای آتشگرفته و پرندههایی که بینوبت در آسمان جیغ میکشیدند. نه صدای سوت خمپارهها را میشنیدم که هوای خرمشهر را میشکافتند و نه صدای گریه و ضجه کسی را. فقط خسخس نفسهای بچه توی گوشم بود. پاهایم در هم میپیچید و چندبار با صورت زمین آمدم. شهر شبحی از خرمشهر بود؛ سوخته و بیدارودرخت با خانههای بیسقف. دیگر هیچ صیادی روی شط «هلههله سنگ پهنو ... هلههله موج دریا» نمیخواند. نه از آن دکه سمبوسهفروشی خبری بود و نه از کافه لنگر؛ همان جایی که سلمان اولینبار جلوم را گرفت، سرخ شد و گفت عاشقم است. بعد موتور رِکسش را دواند و دواند تا روشن شد و رفت.
دو روز بعد با اُم سلمان در آن هوای خاکستری خرمشهر بالای قبر ایستاده بودیم و گنگ به دستهای زمخت گورکن نگاه میکردیم. کلنگ میزد به خاک. بعد خاکهای کوبیده را پرت میکرد بیرون و تپه شده بود کنار هردویمان. نعش سلمانم را با یک پتوی خاکآلود و خون شتکزده بهسختی تا تپه قبرستان رساندیم. با اُم سلمان و چند زن همسایه از زیر آوار درش آوردیم. خاکهای تلمبارشده را کنار زدیم ذرهذرهشان را زیرورو کردیم و هیچ مردی نداشتیم.
زمین خیس بود و ابرها درهم رفته بودند باز. از تپه تا شیب قبرستان تا چشم کار میکرد چالههایی تازهپرشده بود که هیچکدام اسم نداشتند. ام سلمان با یک دست عبایش را گرفته بود و با دست دیگر چنگ میانداخت به صورتش و خون راه افتاده بود از چشم و چالش. نعش سلمان را بغل کرد. مثل کسی که بخواهد بچهایی را در رختخوابش بگذارد قد و بالای بلند پسرش را آرام کشید و کشید و در قبر خواباند. بعد خاکهای نرم را میبوسید و مشتمشت میریخت روی بچهاش. من هم از زنبیل حصیری بچهام را درآوردم. آبرفته، با دستوپای کوچک. پارچه را کنار زدم و برای آخرینبار نگاهش کردم و غصه خوردم که نشد برایش هیچ وقت لالایی بخوانم. لکه سرخ ماهگرفتگی چشم چپش را هی بوسیدم و به چشمام مالیدم و به حرف سلمان فکر کردم که چند ماه پیش گفته بود: «گل نازُم! مو نیستُم خو میرُم شط. هر وقت ماه گرفت، دستات رو بگیر بالا که نخوره به شکمت.» و من یادم رفته بود و دست چپم مانده بود روی شکمم. وقتی که پسرم را روی سینه سلمان جا دادند، شیر گرم از نوک پستانهایم چکید و برای همیشه خشک شد. آسمان برقی زد. همه جا روشن و خاموش شد و رگبار بارید. ما خیس از رگبار ایستاده بودیم و باد عبای هر دویمان را تکان میداد. وقتی که قبرکن رفت، صدای بیل همانطور ماند توی سرم. انگشتر فیروزه سلمان توی مشتم بود. نگین تاسیدهاش ماتومرده به کبودی میزد و رکابش پر بود از خونابه و گلولای. با خودم فکر کردم که اسمم چه بود؟ چیزی یادم نیامد! شاید «اُم خاک».
به گزارش دفاعپرس، زینب روزبهانی که متولد سال ۱۳۶۱ از بروجرد است درباره این داستان نوشته است: «ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب که اولها لیلا بود و تا مدتها بیقرارم کرد. ایدهاش در مسیر کربلا به ذهنم رسید. مثل تمام وقتهایی که چشممان روی کسی جا بماند؛ ذهنم روی پوشیه و عبایش ماند. بیخواب شدم. گاهی با سبد حصیری به دست میدیدمش، گاهی کنار سلمان و گاهی با انگشتر تاسیده فیروزه...
صحنهها مثل قطعات پراکنده پازلی بودند. مدام رگها و خونها و خاکها در سرم مرور میشد. بیشک داستانهایی که از احمد محمود، ناصر تقوایی، نسیم مرعشی، حامد جلالی و ... خوانده بودم و آنچه در کوکی از فیلم و سریالهای جنگی در ناخودآگاه من حک شده بودند، همگی در فضاسازی و ساخت اتمسفر داستان به کمک تخیلم آمدند و به موقع کدهایی دادند که داستان شکل بگیرد. وقتی که جهانِ ویرانِ لیلا را ساختم، کمکم زن آرام گرفت و شد «اُم خاک!» و من هم آرام شدم و بعد از مدتها هر دو در یک شب بلند تابستانی به خواب رفتیم.
انتهای پیام/ 121