پشیمانی رزمنده دفاع مقدس از بی‌توجهی به توصیه رفیق شهیدش

«سید مجید میرمحمدی» از رزمندگان دفاع مقدس خاطره‌ای از شهید «عبدالحمید شاه حسینی» و نحوه شهادتش را روایت کرد.
کد خبر: ۵۱۱۳۲۱
تاریخ انتشار: ۲۲ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۰:۱۰ - 13March 2022

سفارش یک شهید وقتی زمزمه شهادت را شنیدبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌‎پرس، «سید مجید میرمحمدی» از رزمندگان دفاع مقدس خاطره‌ای از شهید «عبدالحمید شاه حسینی» و نحوه شهادتش را روایت کرد که در ادامه می‌خوانید.

در جریان عملیات والفجر ۸ بعد از عملیات ایذایی در ام الرصاص به فاو رفتیم. در حین عزیمت وقتی می‌خواستیم سوارکامیون بشویم من رفتم جلوی کامیون و نشستم بغل دست راننده، همین طور که داشتم می‌رفتم بالا شهید شاه حسینی به من گفت «سید بیا پیش ما، بیا عقب» گفتم «من حوصلشو ندارم می‌رم جلو بشینم» گفت «بیا اینجا، نیایی ضرر می‌کنی» گفتم «نه ضرر نمی‌کنم، جام خوبه».

توی کامیون نشستیم و کامیون حرکت کرد. ۱۳ کامیون نیرو‌ها را سوار کرده بودند و به سمت اروند کنار می‌رفتیم. در جاده یک موقع صدای پدافند‌ها درآمد، توپخانه و آتش و همه چیز منطقه شلوغ شد. پدافند‌ها مدام شلیک می‌کردند. بچه‌ها هم پشت بار کامیون برای خودشان شعر می‌خواندند و گاهی هم صدای قهقهشان می‌آمد که یک دفعه صدا آمد «هواپیما را زدند» هواپیما را دیدیم که چرخید و خورد زمین و منهدم شد. صدای الله اکبر بچه‌ها از توی کامیون‌ها بلند شد. بچه‌ها تکبیر گفتند، هنوز تکبیر بچه‌ها تمام نشده بود که یکی از هواپیما‌ها شیرجه زد روی جاده و به سمت ستون کامیون‌هایی که ما سوار بودیم آمد. همزمان باصدای شیرجه صدای انفجار بلند شد و یکی از راکت‌ها به فاصلۀ نزدیکی از جاده سمت چپ ما خورد زمین. طوری که صدای انفجار و آتیش انفجار پیچید توی ماشین و در همین حین راننده یک داد کشید و افتاد روی فرمان.

ترکش از سمت چپش آمده بود و به قلبش اصابت کرد، سرش روی فرمان افتاد و در جا شهید شد. بلافاصله کامیون از جاده منحرف شد و رفت روی شانه جاده که خاکریز بود، به طوری که چرخ‌هاش به سمت بالا قرارگرفت و تهش به سمت پایین ماند، درست عین وقتی که بار کمپرسی بالا می‌رود.

من دیدم سالمم، در جلو را باز کردم و پریدم بیرون، به عقب کامیون نگاهی انداختم. صدای ولوله و آه و ناله داد و بیداد بچه‌ها بلند بود. کامیون ما عقب بارش چوبی بود. دیدم از زیر در عین یک جوب خون می‌ریزد. بچه‌های بقیه کامیون‌ها هم سریع خودشان را رساندند. همه نگران بودند. ستون‌های گردان قمربنی هاشم (ع) داخل بار کامیون بودند. با زحمت در بار کامیون را باز کردیم.

دیدیم بچه‌ها روی هم ریختند پایین. تمام ترکش بمب وسط بار کامیون را گرفته بود، همه بچه‌ها بدن‌هاشون پرخون بود. مجروح‌ها را پیاده کردیم، اما در کمال ناباوری دیدیم حمید از جا بلند نمی‌شود. همه به هم نگاه می‌کردیم. هیچکس نای رفتن سمت حمید را نداشت. ترکش پهلویش را پاره کرده بود. حمیدی که تا چند لحظه قبل کمپوت روحیه همه بود بی جان افتاده بود. برادر راستگو و قاسمی آمدن و کمک کردن شهدا را از کامیون پایین آوردیم. به خودم آمدم، یاد لحظه سوار شدن افتادم، که حمید گفت سید بیا عقب پیش ما اگر نیایی ضرر می‌کنی و من گوش نکردم.

شش نفر از دوستانم آن روز در عقب ماشین شهید شدند. شهید حمید بود، سید خراسانی، رضا زالی، عرب و ابوطالبی در جا شهید شدند و شهید رضا عبدی هم سخت مجروح شد و در بیمارستان سینای تهران به شهادت رسید.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها