به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، طیبه کرانی: اینک که سال ها از ایام دفاع مقدس می گذرد، تمامی افراد تاثیر گذار در آن دوران و نسل جوان امروز باید اسلحه قلم و هنر را به دست گرفته و صحنه های کشف نشده این دوران حماسی را بیان کنند.
در این میان، حضور پررنگ و موثر روحانیت در معرفی حماسه های متفاوت دوران دفاع مقدس آنطور که باید و شاید دیده نشده و به معنی واقعی به آن پرداخته نشده است. روحانیونی که در طول تاریخ پیش از انقلاب و بعد از آن به طور گسترده ای در تمامی صحنه ها و شرایط کشور صف مقدم را تشکیل دادند و با همدردی با مردم چه در دوران انقلاب و چه در جنگ تحمیلی با عناوین و مسئولیت های مختلف به وظیفه خود به نحو احسنت عمل کردند.
یکی از این روحانیون مبارز و مجاهد آیت الله حسن علی جعفری پدر شهید " سعید جعفری" است که چند ساعتی را در منزل این خادم نظام و انقلاب میهمان بودیم که در ادامه ماحصل گفتگوی ما با وی را در ادامه می خوانید:
من متولد یکی از روستاهای شهر بابک استان کرمان هستم که تحصیلات خود را در مکتب آغاز نمودم و بعد از سپری کردن دوره دبیرستان در حوزه علمیه یزد ادامه تحصیل دادم. با توجه به اینکه در آن زمان رژیم طاغوت نسبت به روحانیون بسیار سخت گیر بود، به اصرار مادرم به شهربابک برگشتم.
ماجرای سر دادن شعار "مرگ بر بنی صدر" برای نخستین بار در نمازجمعه
پس از گذشت مدت زمانی، از آنجا که نمی توانستم از حوزه و فضای بسیار معنوی روحانیون جدا شوم از منزل فرار کردم و به طور مخفیانه به قم رفتم.
حدود بیست سال در قم ماندم و از محضر اساتید بزرگواری همچون آیت الله امورزی، حضرت آیت الله نوری و... بهره مند شدم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1359 به عنوان امام جمعه شهربابک انتخاب شدم و در سال 63 به عنوان نماینده مردم وارد مجلس شدم و به تهران آمدم.
در جریان 14 اسفند سال 59 که بنی صدر در دانشگاه تهران سخنران بود و تشنج در دانشگاه ایجاد کرد. من اولین نفری بودم که در خطبه های اولین روز جمعه پس از 14 اسفند با علیه بنی صدر سخن گفتم. برخی بر من خرده می گرفتند که امام باید پیشرو باشند و ایشان بگویند چه بکنیم.
من عقیده ام این بود که من یک طلبه ام و نباید اجازه دهیم امام در خاکریز نخست قرار بگیرد؛ لذا در نمازجمعه مرگ بر بنی صدر را سردادم.
اولین کتابی که نوشتم به نام "جهان به کجا می رود؟" بود که حضرت آیت الله یزدی مقدمه ای بسیار خواندنی در ابتدای آن نوشت. این کتاب در روزهای انقلاب نوشته و به ناشر سپرده شد تا چاپ شود اما ناشر آن کتاب را گم کرد.
کتاب دیگری با نام "فصول مهمه" نیز در رابطه با اعتقادات شیعه به همراه دوستانی ترجمه کردم که یکی از علمای مهم شیعه در لبنان به نام "سید محسن امین" نوشته بود.
همچنین کتاب های درسی زیادی را نوشته ام از جمله "اخلاق عملی" که در دانشگاه دافوس تدریس می شود و یا کتاب های "عبودیت" و "دیانت" که در دانشگاه علوم استراتژیک تدریس می شود. کتابی نیز با موضوع لغات قرآنی که عربی است، نوشته ام که در حال چاپ است.
درس خارج فقه حضرت آقا از ساختمان ریاست جمهوری تا حسینیه امام خمینی(ره)
حضرت آیت الله خامنه ای در سال 65 که رئیس جمهور بودند، جلسات درس خارج داشتند که بنده به همراه جمع زیادی در آن جلسات شرکت می کردم. از آن روز تاکنون بنده در جلسات ایشان شرکت دارم. از آن روزی که جلسات در دفتر ریاست جمهوری با جمعیت حدود صد نفر تا به امروز که با جمعیت حدود هزار نفر در حسینیه امام خمینی(ره) تشکیل می شود، حضور دارم.
همچنین آن وقت هایی که بنده در قم طلبه بودم، حضرت آقا نیز آنجا طلبه بودند اما وقتی پدرشان بیمار شدند، ایشان بی درنگ به شهر خود بازگشتند و در کلاس های علمای بزرگ شهر مشهد همچون حضرت آیت الله گیلانی شرکت کردند. نکته ی مهم این مطلب این است که ایشان نسبت به پدرشان بسیار انجام وظیفه می کردند.
در دوران جنگ تحمیلی امام جمعه بودم. در آن دوران تلاش داشتم نقش مهمی در دفاع مقدس داشته باشم لذا نخستین کاری که انجام دادیم تشکیل بسیج بود و فرزندان خودم به عنوان اولین افراد در این مرکز فعالیت داشتند.
من 2 دختر و 2 پسر داشتم. پسر بزرگم کلاس اول راهنمایی بود و هنوز سیزده ساله نشده بود و با اینکه جثه نحیفی داشت اما بسیار جسور بود و سر نترسی داشت.
منافقین گفتند فرزندت را ربوده ایم
هر وقت فرصتی پیش می آمد خودم نیز به جبهه می رفتم. پسرم پس از اینکه در خردادماه امتحاناتش تموم شد از خانه فرار کرد و به جبهه رفت و ما خبری از او نداشتیم. منافقین از این بی خبری ما سواستفاده کردند و گفتند ما فرزند امام جمعه را ربوده ایم.
شبی در خانه نشسته بودیم که تلفن خانه زنگ خورد و به ما گفته شد که فرزند شما اینجاست من خیال کردم که منافقین هستند و میخواستم گوشی را قطع کنم که ادامه دادند اینجا جبهه جنوب است و ایشان در جبهه در کنار ما هستند.
من خواستم که خودش صحبت کند و وقتی صدایش را شنیدم خیالم راحت شد. بعد از مدتی برگشت و من از ایشان پرسیدم که چگونه به جبهه رفتی و او داستان جبهه رفتن خود را شرح داد.
در جبهه در برخی عملیات در کنار رزمنده ها حضور داشتم. به یاد دارم که یک بار شهیدصیادشیرازی را هم ملاقات کردم. من در کنار رزمنده ها در جنوب و غرب به عنوان تک تیرانداز فعالیت داشتم.
پسرم پس از اولین حضور سیزده ساله شده بود و پس از آن با رضایت من به جبهه ها رفت و مسئولیت های را نیز بر عهده داشت. او در عملیات والفجر3 بیسیم چی گردان شده بود. پس از مدتی نیز آر چی زن شده بود. هر وقت که بوی عملیات به مشامش می رسید، ساکش را برمی داشت و راهی جبهه می شد و در نهایت در سال 65 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.
فرزندم بسیار مومن بود و به من و مادرش بسیار احترام می گذاشت. روزهای آخری که پیش ما بود می گفت من را حلال کنید که اگر شما راضی نباشید، هیچ چیز ندارم
انتهای پیام/