گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: محمود خانواده مرفهی داشت، اما رفاه مالی باعث نشد از عقیده و هدفش دست بکشد، بعد از گرفتن دیپلم، از دانشگاهی در کالیفرنیای آمریکا پذیرش گرفت. روز رفتنش با ۱۲ بهمن و ورود همراه شد، روز رفتن، همراه خانواده که برای بدرقه او آمده بودند در فرودگاه خبر رسید که امام خمینی میآید، همانجا با وجود مخالفت خانواده از سفر به آمریکا صرف نظر کرد.
معلم قرآن بود و به کودکان و نوجوانان زیادی را در مسجد محله درس قرآن و دین آموخت. در سالهای اولیه انقلاب بارها مورد سوءقصد منافقین قرار گرفت و با شروع جنگ به میدان جهاد عمل رفت. محمد در عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس شرکت کرد، مدتی پس از تشکیل لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) معاون گردان تخریب شد. در عملیات والفجر ۲ و ۴ به عنوان تخریبچی شرکت کرد. تنها چند روز پس از ازدواجش برای شرکت در عملیات خیبر به جبهه رفت و در نهایت روز سوم عملیات به شهادت رسید.
«صدیقه سادات مستانی» همسر شهد «محمود بهرامی» که تنها دو هفته با همسرش زیر یک سقف زندگی کرده در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس به بیان جزئیاتی از زندگی کوتاهش با شهید پرداخت.
خانواده ما و محمود در یک محل زندگی میکردیم، او مربی قران بود و پدرم برادر کوچکم بود ر مسجدی که او مربیش بود برای یادگیری قرآن ثبت نام کرد. از آن طرف در اولین انتخابات بعد از پیروزی انقلاب اسلامی خواهرم مسوول صندوق یکی از شعبات اخذ رای بود و خواهر ایشان مسوول صندوق دیگری در همان شعبه، باهم دوست شدند و ارتباط خانوادگی پیدا کردیم که در نتیجه این ارتباط مادرش مرا دید و برای محمود خواستگاری کرد.سال ۱۳۶۰ آمدند خواستگاری، مادرش میگفت پسرم میرود جبهه طاقت ندارم، آمدم دستش را بند کنم که نرود، غافل از اینکه من خودم آرزو داشتم مرد بودم تا در جنگ شرکت کنم. وقتی با خودش صحبت کردم گفت شما میدانید من سپاهی و اهل جبهه هستم؟ گفتم من آرزو داشتم زن یک پاسدار باشم اگر خودمم بتوانم میروم. حتی در کلاس کمکهای اولیه شهید فیاض بخش دوره دیدم تا اگر نیاز بود به جبهه بروم، برای اعزام ثبت نام کردم، اما گفتند متقاضی زیاد است و فعلا کسی را نمیبریم.
محمود در مدت دو سالی که نامزد بودیم مرتب به جبهه میرفت. دیگر خانوادهاش اصرار کردند دست زنت را بگیر و ببر خانه، میگفت من منتظرم اسلام پیروز جنگ شود بعد عروسی بگیرم، با اصرار خانواده خانه تهیه کردیم، جشن عروسی گرفتیم و رفتیم سر زندگیمان.
سه روز از زندگی مشترک میگذاشت که یک روز زنگ خانه را زدند، دوستانش بودند، گفتند محمود پاشو باید برویم عملیات، دیدم یک تویوتایی پر مهمات جلوی در است. از آن لحظه دیگر محمود دو هوایی شد، میخواست زندگی را رها کند و برود، مادرش با قسم اینکه تازه عروست را کجا میخواهی بگذاری و بروی مانع رفتنش شد، یک هفتهای ماند، اما دلش طاقت نیاورد و رفت.
عملیات خیبر شد، تلگرافی زد و نامهای داد و من هم جواب نامهاش را دادم. مدتی گذشت تا اینکه خبر شهادتش را آوردند بی آنکه پیکرش برگردد، اول گفتند مجروح شده، بعد گفتند شهید شده، اما نتوانستند پیکرش را عقب برگردانند. علیرضا زاکانی شهردار تهران که همرزم محمود بود تعریف کرد: «شب عملیات دیدیم محمود در چادر نیست، دنبالش گشتیم، پشت چادر پیدایش کردیم. با اضطراب میرفت و میآمد و انگار دلشوره داشت، گفتیم محمود چه شده؟ چرا در جمع نیستی؟ گفت، شیطان وسوسهام کرده، هوای همسرم توی سرم آمده، نمیگذارد برای آمدن به عملیات تصمیم بگیرم. لگد میزد به زمین و میگفت لعنت به شیطان که وارد دلم شده تا دلم برای همسرم تنگ شده. به معنای واقعی پا روی نفسش گذاشت و شهید شد.»
ما خیلی زندگی نکردیم، بیشتر عقد بودیم، در این مدت یک سفر مشهد و قم داشتیم، اما در مدتی که زیر یک سقف بودیم در کارهای خانه کمک میکرد. حقوقش را در خانه میگذاشت، آن زمان سه هزار و پانصد تومان میگرفت، یک روز از مسجد آمد و گفت مبلغی پول بده، پرسیدم برای چه میخواهی؟ گفت بخاری مسج هیزم ندارد، میخواهم هیزم بخرم.
انتهای پیام/ ۱۴۱