«فرشته زارعی» روایتگر بمباران پناهگاه پارک شیرین در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در خصوص این بمباران در ۲۶ اسفند ۱۳۶۶ اظهار داشت: سالهای پایانی جنگ بود و کرمانشاه مرتب مورد حملات موشکی رژیم بعث عراق قرار میگرفت. آن زمان من یک دختر دبیرستانی بودم که با مادر و برادرم فرهاد که هشتسال از خودم کوچکتر بود، زندگی میکردیم. هر وقت مادرم صدای آژیر قرمز را میشنید، من و فرهاد را به امنترین قسمت اتاق میبرد و خودش مضطرب و نگران به آسمان نگاه میکرد و مشغول دعا خواندن میشد.
وی افزود: اواخر اسفندماه سال ۱۳۶۶ بود. مادرم طبق معمول کنار سماور نشسته بود و رادیوی کوچکی که همیشه همراه داشت را روشن کرده بود و به برنامههای رادیو گوش میداد. من و برادرم توی هال خوابیده بودیم و بین خواب و بیداری صدای رادیو را میشنیدیم. یکدفعه برنامه قطع شد و گوینده رادیو با لحن جدی گفت: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید! صدایی که هم اکنون میشنوید صدای آژیر قرمز یا اعلان وضعیت قرمز است؛ لطفاً منازل خود را ترک کرده و به پناهگاه بروید!» و بعد صدای ممتد آژیر قرمز پخش شد. بیشتر از صدای بمباران، صدای آژیر قرمز ترس را به جانمان میانداخت. من و برادرم وحشتزده از رختخواب بیدار شدیم.
این روایتگر بمباران پناهگاه پارک شیرین گفت: مادرم رنگ پریده ما را به گوشه اتاق برد و به دیوار چسباند و خودش را سپر ما کرد. به خیال خودش با این کار میخواست ترکش بمبها به ما اصابت نکند! هواپیماها آمدند و دیوار صوتی را شکستند و بمبهایشان را روی سر مردم بیگناه شهر ریختند و رفتند. محل انفجار تقریباً یک کیلومتر با ما فاصله داشت. با شنیدن آژیر زرد، مادرم فوراً چادرش را سرش کرد و گفت: «بلند شوید! باید باید به جای امنتری برویم.»
زارعی بیان داشت: نمیدانستم منظور مادرم از مکان امن کجاست؛ اما بدون اعتراض دنبالش راه افتادیم. بین راه دوباره صدای آژیر قرمز بلند شد. مادرم وحشتزده در یکی از خانهها را کوبید. خانم جوانی که او هم دو دختر داشت در را باز کرد. آنها که بیشتر از ما وحشت کرده بودند به زیر راه پلّه خانه شان راهنماییمان کردند. محوطه زیر راه پله کوچک بود و ما کیپ هم نشسته بودیم. آن روزها همه این تصّور را داشتند که این ستونها و پلّهها هرکدام به عنوان دژی محکم میتواند آنها را محافظت کند و از وقوع خطر جلوگیری کند.
وی افزود: هواپیماها دوباره آسمان کرمانشاه را دور زدند؛ چند بار دیوار صوتی را شکستند و رفتند. آژیر، زرد شد و ما از آن خانه بیرون آمدیم و به طرف پناهگاه پارکشیرین که بزرگ و تازه ساز بود، دویدیم. نزدیک ورودی در پناهگاه با صحنه های عجیبی روبرو شدیم! همه جا دود و خاک بود. لنگههای کفش، میوههایی که از روی چرخ میوه فروشها به زمین ریخته شده بود و ماهیهای قرمزی که روی خاک بالا و پایین میپریدند و برای زندگی دوباره تلاش میکردند تا خودشان را به آبی برسانند. صدای آژیر آمبولانسها و نیروهای امداد، مردمی که هراسان به کمک مجروحان میدویدند، همه مثل یک فیلم تراژدی از جلوی چشمانمان میگذشت.
روایتگر بمباران پناهگاه پارک شیرین گفت: ما بهتزده به اطراف نگاه میکردیم. مادرم از رهگذری سئوال کرد: «چه اتفّاقی افتاده؟» او گفت: «نامردها این بار بازار توپخانه را زدند!» وارد پناهگاه شدیم. تمام اتاقها و سالنهای بزرگ پناهگاه، از جمعیّت موج میزد! مادرم به همه جا سرک کشید تا شاید فامیل یا آشنایی پیدا کند؛ اما هیچ آشنایی ندیدیم. جایی برای نشستن نبود تا اینکه نزدیک در ورودی، جای خالی پیدا کردیم و نشستیم. تنگی جا برایمان مهم نبود، فقط از اینکه مکان امنی پیدا کرده بودیم و میتوانستیم با آرامش روز را سپری کنیم، شکرگزار بودیم.
زارعی گفت: به دیوارهای بتنی پناهگاه نگاهی انداختم؛ به نظر خیلی محکم ساخته شده بودند؛ چند هواکش هم از سقف پیدا بود. به مادرم گفتم: «کاش زودتر به اینجا می آمدیم.» پناهگاه دو در ورودی داشت. مردم از هر دو طرف رفت و آمد میکردند. قابلمه خانمها روی گاز پیکنیکی بود تا برای اعضای خانواده ناهار آماده کنند، عدّهای هم که میانسال بودند میزگرد تشکیل داده بودند و از خاطرات جوانی میگفتند. بچهها اسباب بازیهایشان را پهن کرده بودند و بازی میکردند. سرگرمی خوبی پیدا کرده بودیم. با یک خانواده دوست شدیم. من از دبیرستان و درسهایم تعریف میکردم و مادرم از وحشتی که موقع شنیدن آژیر قرمز داشت حرف میزد. فرهاد هم آرام و ساکت گوشهای نشسته بود.
وی از ساعت این واقعه گفت: وقت ناهار شد. همسایه از غذای خود به همسایه بغلی تعارف میکرد. همه چیز رنگ و بوی صفا و صمیّمیت و یک دلی میداد! هیچکس از تنگی جا و نبود امکانات گله و شکایت نمیکرد. ساعت دو بعدازظهر بود که اخبار از رادیو پخش شد. همه به صدای رادیو گوش میدادند تا بفهمند امروز چه شهرهایی بمباران شده است! بعد از آن دوباره صدای آژیر قرمز بلند شد: «توجه! توجه! شنوندگان عزیز! آژیری که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت خطر یا وضعیت قرمز است، محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.» دوباره ولوله و همهمه بین مردم بلند شد! پدر خانوادهای سعی میکرد همسر و فرزندانش را در کنار خود جمع کند و مادر خانواده بچّهها را به سینه میچسباند تا از هم دور نباشند.
زارعی بیان داشت: مردمی که خارج از پناهگاه بودند به داخل پناهگاه هجوم می آوردند. ما سعی میکردیم جمع تر بنشینیم تا برای همهجا باشد. مادرم دیگر نگران نبود، شاید به قول خودش آنجا خیلی امن بود. صدای صلوات و توسل به ائمه از زبان مردم نمی افتاد. ناگهان صدای چند غرّش وحشتناک بلند شد و صدای فریاد جمعیت قطع شد و برای لحظهای سکوت همه جا را فرا گرفت. خواستم به اطرافم نگاه کنم تا ببینم چه اتفّاقی افتاده؟! اما انگار چشمهایم بسته شده بود؛ هیچ جا را نمیدیدم، همه جا تاریک بود! به سختی نفس میکشیدم. بوی باروت اذیّتم میکرد. نه برادرم، نه مادرم و نه هیچکس دیگر را نمیتوانستم ببینم. همه جا مثل شب سیاه بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید مرده باشم!
روایتگر بمباران پناهگاه پارک شیرین افزود: کمکم روشنی نمایان شد. پرتوهای سفید نور، از سقف پناهگاه به داخل تابید. دوباره صدای جیغ و فریاد به گوشم رسید. خدای من، باور کردنی نبود! پناهگاه بمباران شده بود. رعب و وحشت سراپایمان را فرا گرفت. نمیتوانستیم جلو برویم و ببینیم چه اتفّاقی افتاده! چون بمب درست وسط پناهگاه را هدف گرفته بود و زمین، زیرورو شده بود. تمام افراد ساکن آن قسمت با خاک یکسان شده بودند!
زارعی در خصوص کمکهای امدادی بعد از بمیاران این پناهگاه گفت: برق قطع بود. تاریکی از یک طرف، صدای شیون مردم از طرف دیگر، همه را گیج کرده بود. مردم بیرون پناهگاه سعی میکردند کمک کنند تا جنازهها را از زیر خاک بیرون بکشند و زخمیها را از پناهگاه خارج کنند تا آمبولانس از راه برسد. یک لحظه یاد فرهاد افتادم. صدایش کردم: «فرهاد، فرهاد، کجایی؟» وقتی جوابش را شنیدم به طرف صدایش برگشتم.
وی گفت: متّوجه شدم که تمام کابلهای سیم برق روی سرش ریخته و به دست و پایش پیچیده! مادرم فوراً ما را از پناهگاه خارج کرد. وقتی بیرون آمدیم، با رنگ پریده و چشمان گریان گفت: «شما خوبین؟ زخمی نشدین؟» وقتی از سلامتی ما خیالش راحت شد، فوراً ما را به خانه برد. او نمیخواست بچههایش بدنهای تکهتکه شده شهدا را ببینند و صدای شیون پدرها و مادرهای داغ دیده را بشنوند؛ امّا مگر میشد در بطن حادثه باشی و چیزی را نبینی و نشنوی!
زارعی در پایان متذکر شد: سالها از آن روز میگذرد؛ اما هنوز خاطرهاش را فراموش نکردهام. هر وقت از کنار پارکشیرین و پناهگاهی که حالا به موزه جنگ تبدیل شده، میگذرم یاد آن روز میافتم و قصه تلخ پناهگاهی که خودش هم پناه نداشت را برای بچه هایم تعریف میکنم.
در حادثه بمباران پارک شیرین شهر کرمانشاه در ۲۶ اسفندماه سال ۶۶ بیش از ۳۰۰ نفر از جمله زنان و کودکان مجروح و یا شهید شدند که عمق شدت این حادثه بعد از سالها هنوز از حافظه تاریخی مردم کرمانشاه پاک نشده است.
انتهای پیام/