روایتگر بمباران پناهگاه پارک شیرین:

پناهگاهی که خودش هم پناه نداشت

«زارعی» گفت: سال‌ها از بمباران پناهگاه پارک شیرین می‌گذرد؛ اما هنوز خاطره‎اش را فراموش نکرده‌ام. هر وقت از کنار پارک‌شیرین و پناهگاهی که حالا به موزه جنگ تبدیل شده، می‏‌گذرم یاد آن روز می‎افتم و قصه تلخ پناهگاهی که خودش هم پناه نداشت را برای فرزندانم تعریف می‎کنم.
کد خبر: ۵۱۲۱۷۳
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۹:۴۹ - 16March 2022

پناهگاهی که خودش هم پناه نداشت«فرشته زارعی» روایتگر بمباران پناهگاه پارک شیرین در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس در خصوص این بمباران در ۲۶ اسفند ۱۳۶۶ اظهار داشت: سال‌های پایانی جنگ بود و کرمانشاه مرتب مورد حملات موشکی رژیم بعث عراق قرار می‎گرفت. آن زمان من یک دختر دبیرستانی بودم که با مادر و برادرم فرهاد که هشت‌سال از خودم کوچک‌تر بود، زندگی می‌‏کردیم. هر وقت مادرم صدای آژیر قرمز را می‎شنید، من و فرهاد را به امن‌ترین قسمت اتاق می‎برد و خودش مضطرب و نگران به آسمان نگاه می‌‏کرد و مشغول دعا خواندن می‎شد.

وی افزود: اواخر اسفندماه سال ۱۳۶۶ بود. مادرم طبق معمول کنار سماور نشسته بود و رادیوی کوچکی که همیشه همراه داشت را روشن کرده بود و به برنامه‌های رادیو گوش می‌داد. من و برادرم توی هال خوابیده بودیم و بین خواب و بیداری صدای رادیو را می‌شنیدیم. یکدفعه برنامه قطع شد و گوینده رادیو با لحن جدی گفت: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید! صدایی که هم اکنون می‌شنوید صدای آژیر قرمز یا اعلان وضعیت قرمز است‎‏‎؛ لطفاً منازل خود را ترک کرده و به پناهگاه بروید!» و بعد صدای ممتد آژیر قرمز پخش شد. بیشتر از صدای بمباران، صدای آژیر قرمز ترس را به جانمان می‌انداخت. من و برادرم وحشت‌زده از رختخواب بیدار شدیم.

این روایتگر بمباران پناهگاه پارک شیرین گفت: مادرم رنگ پریده ما را به گوشه اتاق برد و به دیوار چسباند و خودش را سپر ما کرد. به خیال خودش با این کار می‌خواست ترکش بمب‌ها به ما اصابت نکند! هواپیما‌ها آمدند و دیوار صوتی را شکستند و بمب‌هایشان را روی سر مردم بیگناه شهر ریختند و رفتند. محل انفجار تقریباً یک کیلومتر با ما فاصله داشت. با شنیدن آژیر زرد، مادرم فوراً چادرش را سرش کرد و گفت: «بلند شوید! باید باید به جای امن‌تری برویم.»

زارعی بیان داشت: نمی‌دانستم منظور مادرم از مکان امن کجاست؛ اما بدون اعتراض دنبالش راه افتادیم. بین راه دوباره صدای آژیر قرمز بلند شد. مادرم وحشت‎زده در یکی از خانه‎‌ها را کوبید. خانم جوانی که او هم دو دختر داشت در را باز کرد. آن‎ها که بیشتر از ما وحشت کرده بودند به زیر راه پلّه‎ خانه ‎شان راهنمایی‎مان کردند. محوطه زیر راه‎ پله کوچک بود و ما کیپ هم نشسته بودیم. آن روز‌ها همه این تصّور را داشتند که این ستون‎‌ها و پلّه‎‌ها هرکدام به عنوان دژی محکم می‎تواند آن‎ها را محافظت کند و از وقوع خطر جلوگیری کند.

وی افزود: هواپیما‌ها دوباره آسمان کرمانشاه را دور زدند؛ چند بار دیوار صوتی را شکستند و رفتند. آژیر، زرد شد و ما از آن خانه بیرون آمدیم و به طرف پناهگاه پارک‌شیرین که بزرگ و تازه ‎ساز بود، دویدیم. نزدیک ورودی در پناهگاه با صحنه ‎های عجیبی روبرو شدیم! همه جا دود و خاک بود. لنگه‏‌های کفش، میوه‌هایی که از روی چرخ میوه فروش‎ها به زمین ریخته شده بود و ماهی‌های قرمزی که روی خاک بالا و پایین می‎پریدند و برای زندگی دوباره تلاش می‎کردند تا خودشان را به آبی برسانند. صدای آژیر آمبولانس‎‌ها و نیرو‌های امداد، مردمی که هراسان به کمک مجروحان می‎دویدند، همه مثل یک فیلم تراژدی از جلوی چشمان‎مان می‌گذشت.

روایتگر بمباران پناهگاه پارک شیرین گفت: ما بهت‌زده به اطراف نگاه می‌کردیم. مادرم از رهگذری سئوال کرد: «چه اتفّاقی افتاده؟» او گفت: «نامرد‌ها این بار بازار توپخانه را زدند!» وارد پناهگاه شدیم. تمام اتاق‎ها و سالن‎‌های بزرگ پناهگاه، از جمعیّت موج می‎زد! مادرم به همه جا سرک کشید تا شاید فامیل یا آشنایی پیدا کند؛ اما هیچ آشنایی ندیدیم. جایی برای نشستن نبود تا این‌که نزدیک در ورودی، جای خالی پیدا کردیم و نشستیم. تنگی جا برایمان مهم نبود، فقط از این‌که مکان امنی پیدا کرده بودیم و می‌توانستیم با آرامش روز را سپری کنیم، شکرگزار بودیم.

زارعی گفت: به دیوار‌های بتنی پناهگاه نگاهی انداختم؛ به نظر خیلی محکم ساخته شده بودند؛ چند هواکش هم از سقف پیدا بود. به مادرم گفتم: «کاش زودتر به اینجا می ‎آمدیم.» پناهگاه دو در ورودی داشت. مردم از هر دو طرف رفت و آمد می‎کردند. قابلمه خانم‎‌ها روی گاز پیک‌نیکی بود تا برای اعضای خانواده ناهار آماده کنند، عدّه‌ای هم که میانسال بودند میزگرد تشکیل داده بودند و از خاطرات جوانی می‎گفتند. بچه‎‌ها اسباب بازی‎هایشان را پهن کرده بودند و بازی می‎کردند. سرگرمی خوبی پیدا کرده بودیم. با یک خانواده دوست شدیم. من از دبیرستان و درس‌هایم تعریف می‎کردم و مادرم از وحشتی که موقع شنیدن آژیر قرمز داشت حرف می‎زد. فرهاد هم آرام و ساکت گوشه‎ای نشسته بود.

وی از ساعت این واقعه گفت: وقت ناهار شد. همسایه از غذای خود به همسایه بغلی تعارف می‎کرد. همه چیز رنگ و بوی صفا و صمیّمیت و یک دلی می‌داد! هیچ‌کس از تنگی جا و نبود امکانات گله و شکایت نمی‎کرد. ساعت دو بعدازظهر  بود که اخبار از رادیو پخش شد. همه به صدای رادیو گوش می‎دادند تا بفهمند امروز چه شهر‌هایی بمباران شده است! بعد از آن دوباره صدای آژیر قرمز بلند شد: «توجه! توجه! شنوندگان عزیز! آژیری که هم اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت خطر یا وضعیت قرمز است، محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.» دوباره ولوله و همهمه بین مردم بلند شد! پدر خانواده‌ای سعی می‌کرد همسر و فرزندانش را در کنار خود جمع کند و مادر خانواده بچّه‎‌ها را به سینه می‎چسباند تا از هم دور نباشند.

زارعی بیان داشت: مردمی که خارج از پناهگاه بودند به داخل پناهگاه هجوم می‎ آوردند. ما سعی می‎کردیم جمع ‏تر بنشینیم تا برای همه‌جا باشد. مادرم دیگر نگران نبود، شاید به قول خودش آنجا خیلی امن بود. صدای صلوات و توسل به ائمه از زبان مردم نمی‎ افتاد. ناگهان صدای چند غرّش وحشتناک بلند شد و صدای فریاد جمعیت قطع شد و برای لحظه‎‌ای سکوت همه جا را فرا گرفت. خواستم به اطرافم نگاه کنم تا ببینم چه اتفّاقی افتاده؟! اما انگار چشم‎هایم بسته شده بود؛ هیچ جا را نمی‎دیدم، همه جا تاریک بود! به سختی نفس می‎کشیدم. بوی باروت اذیّتم می‎کرد. نه برادرم، نه مادرم و نه هیچ‌کس دیگر را نمی‎توانستم ببینم. همه جا مثل شب سیاه بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید مرده باشم!

روایتگر بمباران پناهگاه پارک شیرین افزود: کم‌کم روشنی نمایان شد. پرتو‌های سفید نور، از سقف پناهگاه به داخل تابید. دوباره صدای جیغ و فریاد به گوشم رسید. خدای من، باور کردنی نبود! پناهگاه بمباران شده بود. رعب و وحشت سراپایمان را فرا گرفت. نمی‎توانستیم جلو برویم و ببینیم چه اتفّاقی افتاده! چون بمب درست وسط پناهگاه را هدف گرفته بود و زمین، زیرورو شده بود. تمام افراد ساکن آن قسمت با خاک یکسان شده بودند!

زارعی در خصوص کمک‌های امدادی بعد از بمیاران این پناهگاه گفت: برق قطع بود. تاریکی از یک طرف، صدای شیون مردم از طرف دیگر، همه را گیج کرده بود. مردم بیرون پناهگاه سعی می‎کردند کمک کنند تا جنازه‌ها را از زیر خاک بیرون بکشند و زخمی‌ها را از پناهگاه خارج کنند تا آمبولانس از راه برسد. یک لحظه یاد فرهاد افتادم. صدایش کردم: «فرهاد، فرهاد، کجایی؟» وقتی جوابش را شنیدم به طرف صدایش برگشتم.

وی گفت: متّوجه شدم که تمام کابل‎های سیم برق روی سرش ریخته و به دست و پایش پیچیده! مادرم فوراً ما را از پناهگاه خارج کرد. وقتی بیرون آمدیم، با رنگ پریده و چشمان گریان گفت: «شما خوبین؟ زخمی نشدین؟» وقتی از سلامتی ما خیالش راحت شد، فوراً ما را به خانه برد. او نمی‌خواست بچه‌هایش بدن‌های تکه‌تکه شده شهدا را ببینند و صدای شیون پدر‌ها و مادر‌های داغ دیده را بشنوند؛ امّا مگر می‎شد در بطن حادثه باشی و چیزی را نبینی و نشنوی!

زارعی در پایان متذکر شد: سال‌ها از آن روز می‌گذرد؛ اما هنوز خاطره‎اش را فراموش نکرده‌ام. هر وقت از کنار پارک‌شیرین و پناهگاهی که حالا به موزه جنگ تبدیل شده، می‏گذرم یاد آن روز می‎افتم و قصه تلخ پناهگاهی که خودش هم پناه نداشت را برای بچه‎ هایم تعریف می‎کنم.

در حادثه بمباران پارک شیرین شهر کرمانشاه در ۲۶ اسفندماه سال ۶۶ بیش از ۳۰۰ نفر از جمله زنان و کودکان مجروح و یا شهید شدند که عمق شدت این حادثه بعد از سال‌ها هنوز از حافظه تاریخی مردم کرمانشاه پاک نشده است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار