به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «در میزند»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محدثه اکبرپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید؛
در میزند
امروز من و رضا میخواهیم مامان را غافلگیر کنیم. مامان قلبش درد میکند. من چشمهایش را وقتی که از درد جمع میکند دیدهام. دکتر گفته هیجان برایش خوب نیست اما من میگویم خوب است، برای مامانِ من خوب است. امروز بیشتر از اینکه نگران مامان باشم نگران بابا هستم. بابا رفته انار خریده، انارهای خوشرنگ، مامان دارد انارها را میچیند توی دیس. پشتیها را هم مرتب گذاشته روی تخت.
حاج عباس، انار برات دون کنم؟
- نمیخواد دون کنی پیرزن دستات میلرزه، نصف دونهها رو میریزی کف زمین، با این کمرم باید خم شم جمشون کنم.
- اِ وا حاجی، چقدر بیانصاف شدی! تا حالا دیدی یه دونه انار از دست من بریزه زمین؟!
بابا از قدیم همیشه همینطوری بود. هر وقت سربهسر مامان میگذاشت، چشمهایش برق میزد. انگار از حرص خوردن مامان خوشش میآمد.
مامان باز دوباره رفته است توی خیالاتش و سرش را هی تکان میدهد.
آخ آخ آخ ... حاج عباس یادته! یادته رضا چقدر انار دوست میداشت! اگه رضا الان اینجا بود، همة این انارا رو میخورد.- نه، رضا که انار ملس دوست نداشت حاج خانوم! اینا ملسن. رضا انار شیرین دوست داشت. نیستی حاج خانوم ها! حواست پرته.
- رضا همهجور اناری دوس میداشت حاجی، ولی انار شیرین بیشتر.
- نه، تو پیر شدی یادت رفته. داری آلزایمر میگیری.
- ا وا حاجی، ازین حرفا نزن تو رو خدا! رضا انار ترکخورده دوست میداشت با دونههای قرمز؛ مثل اون اناری که اونجا روی شاخة درخته. ببین، اون! به قول خودش اناری که دونههاشو قایم نکرده باشه، خوب و بدش معلوم باش. حالا دیدی آلزایمر نگرفتم حاج عباس!
اگه خدا بخواد، داری میگیری دیگه.
یکبار بابا آمده بود پیش من. تنهایی آمده بود، بدون مامان. نشست و شروع کرد به گریه کردن. اشکهایش لابهلای چروکهای صورتش گم میشدند و دوباره زیر چانهاش پیدایشان میشد. آرام و زیر لب گفت: «کاش مادرت آلزایمر میگرفت اینقدر عذاب نمیکشید!»
شانههایش شروع کرد به لرزیدن. ناگهان لبخندی آمد روی لبهایش: «اگه آلزایمر بگیره، همة انارای ترکخورده رو از درخت میچینه و میچپونه تو سولاخای خونه واسه رضا. بعد، از من میپرسه کی انارای درخت رو چیده؟ من اینا رو واسه رضا نیگر داشته بودم.
و بین اشکهایش خندید. خندهاش خیلی زود تمام شد. همیشه اینطوریست، خندههایش خیلی زود به آخر میرسند، اما اشکهایش وقتی تنها میآید انگار به اقیانوس راه دارد. با پشت دستهای چروکیدهاش اشکهایش را از چشمهایش پاک کرد و گفت: «تو تو کار انارخوردن نبودی بابا، ترتیب انارای تو رو هم داداشت میداد.»
راست میگفت. من انارهایم را میدادم به رضا، در عوضش همة کشکها و قرهقروتهایش را صاحب میشدم. مامان ناراحت میشد و به رضا میگفت: «رضا مامان، اینقدر قرهقروت به حسین نده، آخرش زخم معده میگیره! عهعهعهعه!!! صبح هنوز دستوصورت رو نشسته یه تیکه میندازه گوشة لپش!!! خودم دیدم به خدا! بچه معدهت خراب میشه آخه!»
اما رضا باز هم به من کشک میداد، قرهقروت میداد. نمیدانم چرا اینقدر رضا دیر کرده است. باید کمکم پیدایش شود. خدا کند مامان خودش زودتر در را باز کند. اگر مامان رضا را ببیند!! با هم مینشینیم روی همین تخت و یک دل سیر حرف میزنیم. دیگر غصههایش تمام میشود، دردهایش تمام میشود.
دکتر گفته هیجان برای مامان سم است، اما امروز هیجان برای مامان دوای همة دردهاست، دوای همة دلنگرانیهاست.
مامان هر وقت پیش من میآید میگوید: «دلنگرانم، دلنگران رضا. تو بگو کجاست، تو به دادم برس حسین مامان!»
بیچاره مامان اگر بداند حواسپرتیهای مدام من باعث شد که رضا هیچ وقت پیدایش نشود! اگر بداند! امروز دیگر حتماً میفهمد، وقتی رضا را پشت در ببیند. آن روز هم که داشتیم با هم میرفتیم من را سپرد به دست رضا و گفت: «مواظب هم باشید! مخصوصاً تو؛ حواست به حسین باشه رضا جان.»
سرش را هی تکان میداد، هی به آسمان نگاه میکرد و دستانش را میمالید: «رضا، مامان، من که حریف این دو مثقال بچه نمیشم. تو مواظبش باش!...»
بابا نگذاشت حرف مامان تمام شود. به رضا نگاه کرد و گفت: «تو بزرگتری، هوای حسینو داشته باش! مواظبش نباشی گموگور میکنه خودشو میره خودشو جا میذاره، حواسش نیست بچه.»
من آن روز اخمهایم را کشیدم توی هم. بهم برخورد. نوجوان بودم، غرور داشتم؛ اما حق با آنها بود. اگر آن روز رضا کنار من نبود، من گموگور میشدم. هر چقدر رضا دقیق بود، من حواسپرت بودم. توی مدرسه هم که میرفتیم هیچ وقت پاککنهایم بیش از سه روز با من زندگی نمیکردند. بهخاطر همین مامان پاککنهای من را هزار تکه میکرد و جایجای خانه قایم میکرد تا شاید پاککن ده روز دوام بیاورد. صدبار کیفم را در خانه جا گذاشتم. گاهی رضا تا خود خانه میدوید تا برای یکبار هم که شده آقای ناظم خودکارش را توی سرم فرونکند. با آنکه میدانست خودش دیر میرسد و ناظمشان آن روز حتماً با چند پسگردنیِ حسابی کنار در منتظرش ایستاده است.
رضا به من میگفت: «تو که اینقدر حواسپرتی چطور نمرههات اینقدر خوب میشه؟!»
من هم جواب میدادم: «چون مغزم رو نمیتونم جا بذارم.»
رضا میخندید، من هم با او میخندیدم.
آخرین روز، وقتی روی خاکها افتاده بودم، شانهام داشت میسوخت و دهانم پر از خاک شده بود.
- حاج عباس برو در رو باز کن!
- چی؟! در رو باز کنم؟!
- آره دیگه. تو که واستادی کنار درخت، برو باز کن دیگه.
- چرا در رو باز کنم؟!
- ا وا حاجی، دارن در میزنن دیگه! مگه نمیشنوی؟
- در نمیزنن حاج خانوم.
- اِ وا چی میگی حاجی! چی شده پیرمرد! یه گوش سالم داشتی خدا اونم ازت گرفت؟!
- گوشای تو داره آلبالوگیلاس میچینه، به من میگی؟! لا إله إلا الله!
روی خاکها افتاده بودم، شانهام داشت میسوخت و تمام دهانم پر از خاک شده بود. دستهایم هی یختر و یختر میشد. رضا بالای سرم نشسته بود و اشک میریخت. اشکهایش را که پاک کرد صورتش گِلی شد. سرش را کج کرد و گفت: «باید برم.»
آب دهانم را به سختی قورت دادم: «برو، خدا به همرات.»
دست انداخت دور گردنم. ناگهان مضطرب اخمهایش را کشید توی هم و هی دور گردنم را نگاه کرد: «پس پلاکت کجاست؟ جواب بده حسین، پلاکت کجاست؟!»
- جاش گذاشتم.
-کجا؟
مجالی برای جواب دادن نبود. باید میرفت. پلاکش را از گردنش در آورد و انداخت گردن من. بلندبلند گریه کرد و گفت: «اینطوری شاید گم نشی.»
دست کرد توی جیبش یک تکه قرهقروت در آورد و گذاشت توی جیبم: «اگه زنده بمونی، فرصت میکنی بخوریش. یادت باشه یه انار بهم بدهکاری؛ یه انار از انارای شیرینِ درختمون.»
وسط ازدحام اشکهایش لبخند زد؛ مثل بابا. پیشانیام را بوسید و رفت. صدای فریاد بچهها هی دورتر میشد. صدای زنجیر تانکها هی نزدیکتر. یک تانک از کنارم رد شده بود که یک عراقی با هفتتیرش بالای سرم ایستاد و با یک شلیک من را روانة آسمان کرد.
مرد برو در رو باز کن!
- لا إله إلا الله!
- میخوای منو با این پادرد بکشی تا دم در؟!
کاش پلاکم را از گردنم در نمیآوردم. شب قبلش توی سنگر گردنم میسوخت. بدجوری قرمز شده بود. عرق سوز کرده بود. با خودم گفتم یک شب را راحت بخوابم، اما آنقدر ناگهانی حمله کردند که یادم رفت پلاکم را بردارم. پلاکم را همان گوشة سنگر جا گذاشتم. کاش آن شب آن پلاک را از گردنم در نیاورده بودم. رضا دورتر از من با چند نفرِ باقیمانده از گردانمان افتادند روی خاکها. خودش آنجا بود و پلاکش پیش من. سالها آنجا ماند. چند سال بعدش استخوانهایش را از خاک در آوردند؛ بدون پلاک، بدون حتی یک خال که او را بهخاطرش بشناسند. مامان و بابا هم سالها چشم انتظارش.
حالا رضا پشت در است، دارد در میزند. قرار است مامان را غافلگیر کنیم. کاش مامان بلند میشد. مثل اینکه زانوهایش خیلی درد میکند.
خدا را شکر بالاخره بلند شد. چشمانش را دوباره جمع کرد. قلبش هم خیلی درد میکند. مامان، صبر کن! اول آن انار ترکخورده را از درخت بچین بده به رضا! همانی که دانههای خوبش از بین ترکش دیده میشود. بده به رضا! من به او بدهکارم. یک انار، یک انار ترک خوردة شیرین.
- چرا دوباره بلند شدی راه افتادی حاج خانوم؟!
- اون انار رو بچین بده من.
- کدوما؟
- اون، اون ترک خوردهه.
- این؟
- آره همون. دستت درد نکنه حاج عباس.
- کجا داری میری حالا زن؟!
- به تو که هر چی میگم در رو باز نمیکنی. ببین منو با این پادرد تا دم در کشوندی!
- لا إله إلا الله… آخه چرا اینقدر این زن یه دندهس!
رضا پشت در است؛ تمیزومرتب، عین دامادها. آمده است دنبال مامان. میخواهیم او را با خودمان ببریم. ببریم پیش خودمان. من دیگر نگران مامان نیستم، بیشتر نگران بابایم. این هیجان برای قلب مامان خوب است. حالش را خوب میکند. حالش را خوبِ خوب میکند. اما بابا...!
- دیدی هیشکی نیست، دیدی خیالاتی شدی! چرا انار رو میندازی زمین؟! ای داد بیداد، چی شد زن، چرا افتادی...؟! خاک بر سرم، چطور شدی...؟!
انتهای پیام/ 121