مجموعه داستان‌های کوتاه یوسف/۱۱

«زیر سایه نخل‌ها» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«زیر سایه نخل‌ها»؛ داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به قلم فاطمه طوسی است.
کد خبر: ۵۱۲۱۹۴
تاریخ انتشار: ۱۰ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰ - 30March 2022

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «زیر سایه نخل‌ها»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه طوسی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛


زیر سایه نخل‌ها
می‌خواهم عکس‌هایت را از درودیوار خانهمان جمع کنم. اینجا برایم تنگ است دیگر. هر گوشه‌اش که بروم، هر جایش که سرک بکشم، هستی؛ کنار آب‌سردکن یخچال، روی آینه اتاقمان، روی میز کار مشترکمان، همه جا هستی. لبخند می‌زنی به من و خاطراتمان می‌پیچند به دست‌‌وپایم. آن‌قدر بالا می‌روند که سقف دلتنگی‌هایم را بشکافند. آن‌ وقت دیگر این خانه که هیچ، دنیا برایم تنگ می‌شود.

دیگر باید برگردم. برگردم به خانه اول؛ خانه پدری. جایی که تو نباشی. جایی که صدایت نپیچد میان درودیوارش. پیچک خاطراتت نشود ماری که دورم تاب بخورد و آن‌قدر قلبم را فشار دهد که خفه‌ام کند.

می‌خواهم برگردم. برای نوشیدن تنها یک لیوان آب خنک. برای فرودادن یک‌ذره هوا که بازدمش آه نباشد. دقیقاً چهار ماه و ده روز است که رفته‌ای. چهار ماهی که یک ماهش را با همه جنگیدم برای گذراندن روزهایم در خانه تو. لااقل تا وقتی که سایه نامت روی سرم هست و نمی‌توانم برای کسی باشم جز تو.

چمدانم را بسته‌ام. فقط مانده‌ عکس‌هایت. همان‌هایی که شده‌اند تمام زندگی‌ من. انگار تا قبل از تو، قبل از این عکس‌ها و خاطراتشان، اصلاً راحله‌ای نبود. نبود که یادش بیاید چطور زندگی می‌کرد. تمامم انگار همان دو ماهی بود که تو در این خانه کنارم بودی. شاید هم کمی قبل‌تر از آن؛ از وقتی که دلم را در دست‌هایت دیدم.

بعضی‌ها می‌گفتند باید فرصتی داشته باشم برای روبه‌روشدن با واقعیت. واقعیتی که می‌گفتم حقیقت ندارد. هنوز هم همان عقیده را دارم. تو واقعیتی هستی که نبودنت حقیقت ندارد. روز اولی که آمدی فهمیدم ماندنی می‌شوی. ماندنی که رفتن ندارد. اما یک چیز عوض شده. من آنی نیستم که روز اول دیدی‌، شناختی، عاشقش کردی، عاشقش شدی. حتی فکر می‌کنم اینجا دیگر خانه من نیست.

خانه من همانی‌ست که انتهای کوچه‌ای بن‌بست است. حیاطش یک درخت سیب دارد و بوته گل یاسی که از بالای دیوارش سرک کشیده توی کوچه. همانی که وقتی برای اولین‌بار پایت رسید به حیاطش، گل‌های باغچه زمستان سردی را گذرانده بودند و تازه غنچه‌هایشان بیرون زده بود. وقتی بدرقه‌تان می‌کردیم دیدمشان.

انگار همین دیروز بود. یک ساعتی می‌شد که مامان چادر نمازش را گذاشته بود توی سجاده و چادر رنگی تیره‌اش را از توی کمد کشیده بود بیرون. صدای آیفون پیچید توی خانه. حمید تصویر پشت در را که دید، به اشاره بابا دوید به‌طرف حیاط. در که باز شد، بابا رسیده بود به پله‌های حیاط و من پشت پنجره بودم. پرده توری را زده بودم کنار و یواشکی نگاه می‌کردم. وقتی پشت سر پدر و مادرت آمدی تو، قند که نه، انگار دلم بود که از ذوق آب می‌شد. مادر ایستاده بود کنارم. شوقم را تماشا می‌کرد و من نمی‌توانستم برق چشم‌هایم را از او پنهان کنم. تنها توانستم چادر سفیدم را کاغذباد کنم و قبل از آمدنتان بدوم تا آشپزخانه.

نگاهم را می‌چرخانم دورتادور آشپزخانه. مگنت قلب را از در یخچال جدا می‌کنم و آخرین عکست را هم برمی‌دارم از جلو چشمانم. این مدت وقتی مامان و بابا می‌آمدند دیدنم، این عکس‌ها می‌شدند بغض توی گلوی مامان، آه که با نفس‌های بابا می‌آمدند بیرون و جانِ من که...

خوب نگاهش می‌کنم. برای روزی‌ست که رفته بودیم آزمایشگاه برای گرفتن گواهی عقدمان. یادت هست؟ وقتی آمدم بیرون، تو چند دقیقه‌ای بود که ایستاده بودی جلو در. دلم زیرورو می‌شد. نمی‌دانم از خونی بود که از رگ‌هایم بیرون کشیده بودند یا از دلشوره نتیجه آزمایشمان. از هرچه بود، دلم را زیرورو می‌کرد. دست‌هایم یخ کرده بود و صورتم گمانم رنگ دیوار آزمایشگاه شده بود. مامان، که به‌جای مادر تو هم همراهمان بود، با نگاهش می‌گفت می‌دانم حالت را. تو هم حتماً فهمیده بودی. یک‌دور که نگاهت روی صورتم گشت، رفتی سمت ماشین و گفتی سوار شویم. سر از بستنی‌فروشی درآوردیم و معجون برایم سفارش دادی. دل‌دل می‌کردم گوشی‌ام را دربیاورم و به عادت همیشگی انگشتانم برود روی آیکون دوربین و آن لحظه را ثبت کند، ولی رویم نمی‌شد. وقتی سفارش‌ها را آوردند و گوشی‌ات را به‌طرف مامان گرفتی تا یادگاری از آن روز ثبت کند، فهمیدم از نگاهم می‌توانی همه ‌چیز را بخوانی. هرچه بخواهم را.

عکس را می‌گذارم زیر بقیه عکس‌هایی که دست‌هایم قابشان گرفته است. سلانه می‌روم به اتاق. می‌نشینم زیر پنجره. همان ‌جا که چمدان را گذاشته‌ام. چشم‌هایم را می‌بندم. دلم می‌رود همان خانه‌ای که چمدانم را برایش می‌بندم، کنار پنجره‌اش توی هال. روزهای اول وقتی می‌آمدی دیدنم، به‌جای نشستن روی مبل‌های پذیرایی، می‌ایستادی آنجا حیاط را تماشا می‌کردی. برایت چای می‌آوردم. بعد هم مامان کاری را بهانه می‌کرد و می‌رفت اتاق بالا تا بتوانیم یک دل سیر هم را نگاه کنیم. تا هر دویمان دنیای جدیدی را که دیگر متعلق به خودمان شده بود، از پنجره چشم‌های دیگری کشف کنیم.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. عکس‌ها دارند میان دست‌هایم مچاله می‌شوند. می‌چینمشان روی زمین. همه‌شان پُرند از خنده‌های تو. از وقتی رفتی، خانه را پُر کردم از لبخندت. نگاهم می‌ماند روی یکی‌شان؛ آنکه ایستاده‌ام کنارت، پشتمان ورودی هیئت است و جلو پایمان کوله‌های سفر. یادت می‌آید؟
گمانم سه ماه از عقدمان گذشته بود. از هیئت برمی‌گشتیم. پیاده می‌رفتیم تا خانه. وقتی پشت در رسیدیم، قبل از خداحافظی دستم را گرفتی. گفتی حرفی داری. می‌دانستم چیزی مانده توی گلویت. تمام راه منتظر بودم دهان باز کنی. کمی از راهِ آمده را برگشتیم.

گفتی دوست داری زودتر برویم خانه خودمان. داشتی سریع همه‌ چیز را آماده می‌کردی. گفتی اگر راضی باشم، همراه کارهای عروسی برویم دنبال گذرنامه. می‌خواستی ماه عسلمان متفاوت باشد. حدس می‌زدم پدر قبول نکند، اما به رویت نیاوردم. قبل از خواب که پدر نشسته بود رو به‌ قبله و قرآن می‌خواند، مقدمه‌هایش را چیدم. گفتم خودم هم موافقم. از نیتی که کرده بودی گفتم و.... زودتر از آنکه فکرش را می‌کردم لبخند رضایت نشست روی لب‌هایش و شد مجوزمان برای پُرکردن کوله‌ها. همان‌هایی که جلو پایمان بودند و قرار بود تمام راه را تا کربلا عمود‌به‌عمود مهمان شانه‌هایمان باشند.

شبِ قبل از حرکت، گفتم تا به‌حال بدون خانواده‌ام سفر نرفته‌ام. تا چند ثانیه هیچ صدایی از آن طرف خط نیامد. فکر کردم تماس قطع شده، اما یک‌هو گفتی: «راحله جانم، تو این سفر من می‌شم همه خانواده‌ت. مادرت، پدرت، حتی آقا داداشت. یه‌دونه‌دختر بابات، اگه بدونی چقدر برام عزیزی!»

نفسم حبس شد از شیرین‌زبانی‌هایت. دلشوره‌ام آرام گرفت و سرم جان می‌داد برای به بیابان زدن با تو.
صبح که شد، فکر می‌کردم خیلی سخت باشد خداحافظی از مامان و بابا؛ خصوصاً برای آنها. تا آن ‌روز دستشان به امضا زدن زیر هیچ‌‌کدام از برگه‌های اجازه اردو نرفته بود. ولی می‌دانستم تا اشک‌های من راه نگیرد روی صورتم، نمی‌گذارند ترشدن چشم‌هایشان را ببینم. جلو هیئت، بعد از عکس‌های یادگاری و خداحافظی، نمی‌دانم روی پله‌های اتوبوس بودم یا روی صندلی‌اش کنار تو که بغضم ترکید. از پشت شیشه اشک‌های مامان را میان دود اسپند دیدم و نفس‌های عمیق بابا را. حمید آمد توی اتوبوس و عکس بعدی‌اش چشم‌های سرخم را قاب گرفت.

تا اتوبوس به مرز برسد، یک لحظه هم نگذاشتی حواسم برود پیِ دلتنگی. به‌جای من، تو میوه پوست کندی گذاشتی دهانم. خندیدی و خنداندی‌ام. راه‌وچاهش را خوب می‌دانستی. نزدیک مرز پیادهمان کردند. پیاده‌روی‌مان انگار از همان ‌جا شروع شد. تا از بازرسی‌ها ردمان کنند و برسیم به اتوبوس بعدی برای حرکت به‌سمت نجف، هزاربار پشیمان شدم از رضایت دادن به این ماه عسل سخت. اما هر هزاربار «یا حسینِ» روی کوله‌ها و پیراهن‌ها و پرچم‌ها خودش را نشانم داد و سرم را کوبید به سنگ شرمندگی.

یادت هست چقدر هوا گرم بود؟ وقتی از مرز رد شدیم، با آنکه تنها چند قدم فاصله داشت، اما هوایش هوای دیگری شد؛ گرم‌تر، پُرگردوخاک‌تر. تو انگار به بهشت آمده باشی. برق مردمک‌هایت را زیر نور تند خورشید هم می‌شد دید.

همه‌ چیز برای من اما خیلی فرق داشت. تصورم را از این سفر، تا پیش از این، با بی‌طاقتی‌ام از سختی‌هایش روی ترازو نگذاشته بودم. طاقتم وزنی نداشت کنارشان. فقط همان شرمندگی بود و البته رودربایستی از تو که مانع غُر زدنم می‌شد. خط‌های صورتم ولی با تو حرف‌های زیادی زده بودند و خودم نمی‌دانستم. می‌دانی کی این را فهمیدم؟ وقتی بعد از اولین شبِ استراحت در نجف، خودمان را میان آدم‌های رنگ‌ووارنگی دیدم که در یک جاده قرار گرفته بودند و راهشان یکی بود. پیرزن‌هایی که کمرهایشان خمیده بود، اما قدم‌هایشان را محکم برمی‌داشتند. بچه‌های کوچکی که روی شانه‌های پدرها یا توی کالسکه‌ چشم‌هایشان را بسته بودند و خواب می‌دیدند. میزبان‌هایی که بیابان خشک را پُر کرده بودند از بوی اسپند و عطر غذاهایشان. دست‌هایت را می‌گرفتند و التماس می‌کردند که مهمانشان شوی؛ چیزی که هیچ جای دیگری نمی‌توانی ببینی‌اش. بچه‌هایی که سقّا یا راهنمای مَبیت بودند.

تمامشان مسحورم کرده بود. اما یک روز نگذشت که خستگی درد شد توی پاهایم و گمانم همان خط‌ها دوباره روی صورتم پیدایشان شد. حرف‌هایشان که رسید به گوشَت، دهان باز کردی تا جواب بدهی. خوب یادم هست طعم اولین حرف‌های جدّی‌مان را؛ اگرچه تلخیِ حقیقت داشتند، اما از زبان تو شیرین شدند و نشستند به جانم. طوری که روزهای سخت‌ترِ بعدش هم خبری از آن ‌خط‌ها و حرف‌هایشان نشد.

گفتی این ماه عسل به یاد ماندنی می‌شود برایمان. چون وقتی تمام شود، به اندازه چند سال بزرگ‌تر شده‌ایم. آماده‌ شده‌ایم برای زندگی با مسیر ناهموارش. برای رنج‌هایی که می‌تواند آماده‌مان کند برای یک اتفاق بزرگ. از آن لحظه انگار نگاه‌هایمان را پیوند زده باشند به هم. رنگ‌ها برایم عوض شدند. راه کوتاه شد و بیابان اطرافمان مثل بهشت. گمانم برق چشم‌هایت هم توی مردمک‌های من می‌درخشید. شاید نفست از مسیح دم گرفته بود، نمی‌دانم. اما دست‌هایم می‌رفت تا عصا بشود برای پیرزن‌ها.

بنشیند روی دسته ویلچرها. اما باز تو بودی که سبقت می‌گرفتی. می‌دانم برای دور نگه‌داشتنم از سختی‌ها بود. آخر گفته بودی پدر می‌شوی برایم توی سفر.
عکس‌هایمان که حالا دوره‌ام کرده‌اند، گواهی می‌دهند مهربانی‌هایت را. همین لبخند پیرزن‌ها و مردهای معلول. دو انگشت آن جانباز که مثل پرنده‌های نقاشی‌های کودکی‌مان باز شده‌اند و انگار می‌خواهند بروند به آسمان. می‌دانم تو از همان بچگی پرنده‌ها را دوست داشته‌ای. حتماً یکی از آرزوهایت پرواز بوده، وگرنه این‌قدر زود از لانهمان نمی‌پریدی. همانی که با هم ساختیمش. همانی که حالا برایم شده قفس و می‌خواهم برای همیشه ترکش کنم.
به پهلو می‌خوابم روی زمین. آرنجم را تا می‌کنم زیر سرم. پاهایم به احترام عکس‌هایت دراز نمی‌شوند. می‌بندم پلک‌هایم را. دست راستم را می‌کشم روی عکس‌ها. یکی‌شان را برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم. همانی که نشسته‌ام روی دو زانو، دستم را انداخته‌ام روی شانه اُمّ ‌اسحاق، اولین زن حیدر. حیدر را که یادت هست؟ همان که یک خانه داشت و سه زن. مُدام روی پا بود و پذیرایی می‌کرد. غروب که وارد خانه‌شان شدیم، دیگر ندیدمت. تا صبح پیش حیدر بودی و من اتاق کناری پیش زن‌هایش.

توی عکس هم کنارم نیستی. روبه‌رویم نشسته‌ای و گوشی را مقابلمان گرفته‌ای. می‌دانم نگاهت فقط من را می‌دید. گفته بودی به هیچ زن نامحرمی نگاه نمی‌کنی، حتی اگر لنز دوربین میان او و چشم‌هایت فاصله انداخته باشد.

محسن، حالا هم که نیستی! نکند باز نشسته‌ای روبه‌رویم و نگاهم می‌کنی؟ می‌بینی حالم را؟ من مانده‌ام با این خانه خالی و تنهایی. دلم برایت تنگ شده است. برای صدایت. می‌دانم می‌شنوی.

صدایت می‌پیچد توی گوشم: «راحله، بدون من همیشه پیشتم.» صدا انگار فقط توی گوشم نیست. گمانم دیوارهای خانه هم شنیدندش. قلبم تند می‌زند. قطره‌های گرمی از گوشه چشم‌هایم راه می‌گیرند تا روی آرنجم و دلم را مثل ظرف شیری که سر برود آرام می‌کنند.

عکس را دوباره می‌بینم. نصف صورت حمیراء از گوشه‌اش پیداست. تکیه داده بود به دیوار و نگاهمان می‌کرد. صورتش هیچ حالتی نداشت. صبح بود این عکس را گرفتیم. وقتی داشتیم از خانه حیدر بیرون می‌رفتیم تا عمودهای بعدی را فتح کنیم، امّ ‌اسحاق کشاندم کنار و راز صورت سنگی هَوویش را گفت. گوشه نگاهش به حمیراء بود. می‌خواست وقتی رسیدم حرم دعا کنم برایش. دعا کنم مادرِ بچه‌اش صدایش کنند به‌جای حمیراء. همه چیز را خوب فهمیدم. با آنکه زبانمان یکی نبود، اما نگاهمان با هم آشنا بود.

بعد از خداحافظی، تمام روز را به امّ ‌اسحاق فکر کردم؛ به نگاه مادرانه‌اش به حمیراء. بلندیِ روحش آن‌قدر بود که سایه‌اش تا انتهای جاده کشیده می‌شد.

تو می‌دانستی حالم مثل قبل نیست، ولی چیزی نگفتی. خورشید داشت غروب می‌کرد که تصمیم گرفتی قفل سکوت را بشکنی. ابروهایت گره داشت و انگار دوباره وقت حرف‌های جدّی‌مان بود. گفتی: «می‌دونی، من خیلی به زندگی حیدر فکر کردم. حس می‌کنم الگوی زندگیم رو پیدا کردم. نظرت چیه؟»

اول نفهمیدم منظورت را. گوشه لب‌هایت که کش آمد، دستم مشت شد و روی بازویت نشست. بعدش آن‌قدر مزه ریختی و معذرت خواستی که نتوانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. می‌دانستم اهل شوخی‌اش هم نبودی. فقط طاقت سکوتم را نداشتی.

وقتی از خنده‌هایمان فقط یک لبخند باقی ماند، گفتم: «محسن بیا نیت کنیم وقتی برگشتیم، تو کوچه‌مون به اهالی شیر بدیم. برای اینکه تا سال بعد که دوباره مهمون حیدر می‌شیم، حمیراء به آرزوش رسیده باشه. نظرت چیه؟ خدا رو چه دیدی، شاید سال بعد با بچه‌مون اومدیم.»

جوابت چند ثانیه‌ نگاهت بود و لبخندی که تا آن روز ندیده بودم. لبخندی که شیرینی‌اش را سکوتِ بعدش برایم تلخ کرد. از ابتدای سفر، حتی از چند روز قبلش، غمِ پشت سکوتت را دیده بودم. گردن خمیده‌ات را. چشم‌هایت را که دوخته می‌شد به زمین. ولی خیلی کوتاه. طوری که شک می‌کردم به بودنش. اما آن لحظه مطمئن شدم غمی توی سینه‌ات هست که من را محرمش نمی‌دانی. با آنکه برایم سخت بود، صبر کردم خودت دهان باز کنی. در آن چند ماه شناخته بودمت.

قفا می‌شوم و پاهایم را تکیه می‌دهم به دیوار. سرم درد می‌کند، چشمانم بیشتر. آفتابِ عصر، مثل هر روز، رسیده است به دیوار و از زیر پرده سرک کشیده توی اتاق و خودش را انداخته است روی سینه‌ام. مثل بچه‌ای که بخواهد مادرش را بیدار کند؛ اما من بیدارم. تو که می‌دانی محسن، چهار ماه است که خواب ندارم. زندگی نمی‌کنم. خودم را حبس کرده‌ام توی خاطراتت. دیگر دارم تمام می‌شوم. چه آرزوهایی که دفن نکردم توی همین خانه. جایی که فکر می‌کردم بهشت آرزوهایم باشد. اما تو وفای من را نداشتی. همان وفایی که وقتی بعد از سه روز پیاده‌روی در جاده‌ای میان بیابان، برای اولین‌بار در زندگی مشترکمان، شد دغدغه جدّی‌ام.

همین موقع‌ها بود. تازه رسیده بودیم به شهر. مستقیم رفتیم به‌طرف خانه علمدار. با همان گردو‌خاک راه. توی راه گفتی صاحب‌خانه مهمانش را این‌طور بهتر می‌پسندد. هوایت را شاید بیشتر داشته باشد. شاید دستی بکشد، خودش گَرد سفر را از شانه‌هایت بتکاند. گفتی یکی از درهای استجابت به خانه‌اش باز می‌شود. وقتی دست‌های خالی‌ات را پُر کرد، همراهت می‌شود برای دیدن ارباب. سفارشت را شاید بکند.

ما را که راه ندادند داخل حرم‌ها. ازدحام مهمان‌ها زیاد بود. یادت هست چقدر گریه کردم؟ باورم نمی‌شد نتوانم بروم تو. این همه راه رفته بودم که برای اولین‌بار شش‌گوشه را ببینم. دلم خیلی شکست. ولی تو انگار رسیده بودی به همان‌ جایی که می‌خواستی. راضی بودی. انگار دعایی بودی که به اجابت رسیده باشد.

دست‌هایمان که از روی سینه پایین افتاد، اشک‌هایمان که بند آمد، درد دل‌هایمان که تمام شد، نشستیم گوشه بین‌الحرمین. لب همان باغچه‌هایش. زیر همان نخل‌هایی که دو طرف راه مثل سربازهای آماده ایستاده بودند و انگار داشتند احترام نظامی می‌کردند. همیشه منتظر بودند فرمانده‌شان بیاید.

شروع کردی به مقدمه‌چینی. می‌خواستی راز آن غم را فاش کنی. راز خیره‌شدنت به زمین را. گفتی یادت هست مرتضی را؟ یادم بود. مگر می‌شد فراموش کنم! دوست هیئتی‌ات، هم‌سفر اربعینی‌ات. می‌گفتی یک‌جورهایی همکارید. اما هیچ‌ وقت نفهمیدم ‌چطور. فقط می‌گفتی هرکس توی سپاه باشد همکار توست. حالا هر جایش که می‌خواهد باشد. خودت را پاسدار نمی‌دانستی. به گمانم دلیل موافقت بابا و نرم‌شدنش برای ازدواجمان هم همین بود. بعد از دو بار جواب رد شنیدن، آمدی و تنها با خودش حرف زدی. آن موقع نفهمیدم بینتان چه گذشت، ولی بابا را راضی کردی. البته حق داشت. تنها دخترش را می‌خواست بفرستد خانه مردی که بالای سر زندگی‌اش باشد.

آن روز برایم گفتی چطور راضی‌اش کردی. گفته بودی مسئول جذب مشمولان را چه به پاسداری! گفته بودی درست است آموزش نظامی دیده‌ای، ولی چه بشود که تو را بفرستند برای دفاع. حتماً با همین حرف‌ها دلش آرام گرفت و راضی شد. می‌دانی محسن، من که به این چیزها اصلاً فکر هم نمی‌کردم. برای من فقط خودت مهم بود. تویی که نیمه پیدا‌شده‌ام بودی.

دقت کرده‌ای همه زندگی‌مان انگار یک‌جوری وصل می‌شود به هیئت؟ مادرت را همان ‌جا بود که اولین بار دیدم؛ ایام عزاداری فاطمیه. هر شب می‌آمد. مثل بقیه بود. معمولی و کمی صمیمی‌تر. با موتور می‌آوردی‌اش هیئت. چندباری دیده بودمت، اما فقط چفیه‌ات یادم بود که دور گردنت تاب می‌خورد. نمی‌دانستم من را زیر سر داشته برایت. شبی که معنای نگاه‌ها و لبخندهایش را فهمیدم، همه چیز برایم تغییر کرد. دیگر پایان روزهای معمولی‌ام بود.

مرتضی را هم چندباری دم هیئت دیده بودم. وقتی زیر سایه نخل‌ها، برای دومین‌بار اسمش را بردی، چشم‌هایت سرخ شد و چند لحظه بعدش شانه‌هایت لرزید. باورم نمی‌شد آن چیزهایی را که میان هق‌هقت می‌شنیدم. مگر می‌شد؟! هم‌سفر اربعینِ سال قبلت رفته بود سوریه و حالا عکس‌های بی‌جانش برگشته بود؛ عکس‌های بی‌سرش. ناخودآگاه چشم‌هایم چرخید سمت حرم. همان مقرّ فرماندهی. همان ‌جا که نخل‌ها نگاهشان را دوخته بودند به درش. آنها هم اگر می‌توانستند، سرشان را می‌سپردند به باد. گمانم خیلی شرمنده بودند. اما یقین دارم مرتضی سرش بلند بود. گوشه‌ای همان دوروبرها ایستاده و زیارت‌نامه می‌خواند.

به چشم‌هایت نگاه کردم. پُر بودند از التماس. التماسِ چیزی که نمی‌فهمیدمش. شاید بهتر باشد بگویم نمی‌خواستم بفهممش. آخر مگر می‌شد بابا را راضی کرد؟ مگر می‌توانستی بگویی حالا دلت ضعف می‌رود برای پاسداری؟ چطور ممکن بود بابا زیر بار عروسی‌مان برود وقتی بفهمد درخواست داده‌ای برای اعزام؟

فکرش را هم نمی‌کردم این سفر را آمده‌ باشی که اجازه پاسداری از بانو را از برادرهایش بگیری. مگر می‌شد راز آن سکوت‌ها این باشد؟

فقط توانستم مثل تو سکوت کنم. از آن سکوت‌ها که پشتش کوهی از غم است. از آنها که هزار حرف دارد برای گفتن. نمی‌خواستم چیزی بگویم که بعدش شرمندگی باشد. شرمندگی از نخل‌ها، از برادرهای بانو، از دل شکسته تو که ممکن بود بیشتر بشکند. فقط بدان وقتی سلام دادیم و قدم‌هایمان راهِ آمده را برمی‌گشت، پایم را می‌گذاشتم روی خُرده‌های دلم. صدایشان هنوز توی گوشم هست.

عکسی را که موقع سلام‌دادن گرفتی دارم. همین ‌جاست، روی زمین. نگاهش می‌کنم. چشم‌هایم پُر از دردند. دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام، مثل توی عکس. جای خالیِ دلی که دیگر نیست، هنوز می‌سوزد.

گریه‌هایم را می‌بینی، آب‌شدنم را؟ محسن تو به من یک زندگی بدهکاری. یک زندگی که می‌توانستم همان ‌جا تمامش کنم.

یادم هست قسمم دادی خوب فکرهایم را بکنم. گفتی تمام راه را تا نجف با خودت کلنجار رفته‌ای که از تصمیمت برایم بگویی یا نه؛ از تصمیمی که معلوم نبود عملی شود. درخواستی که جوابش نیامده بود و اجازه‌ای که نمی‌دانستی برادرهای بانو می‌دهند یا نه. گفتی پایمان را از حرم مولا بیرون نگذاشته، دلت را یکدل کرده بودی برای گفتن. باید می‌گفتی تا قبل از پاگذاشتن توی خانه‌ات بدانم چه راهی را شروع می‌کنم. باید می‌دانستی قرار است راهم از تو جدا باشد یا تا آخرش می‌مانم، هرچه که باشد.

یادت هست گفتم تو وفای من را نداری؟ مقصد اتوبوس توی تابلوی نوریِ بالای سر راننده نوشته بود «تهران» که جوابت را دادم. بعد از سه روز روزه سکوت را شکستم. می‌خواستم وفاداری‌ام را به تو و راهت ثابت کنم. می‌خواستم خطر کنم. راضی‌کردن بابا را هم به جان خریدم. تو هم با من عهد بستی مراقب خودت باشی و در خانه‌ات چشم‌انتظارم نگذاری. قول دادی برگردی.

من حتی این روزهای بعد از تو را هم ماندم. هیچ‌ کس نمی‌داند چرا، ولی تو خوب می‌دانی. همه می‌گویند دیگر نیستی، اما من باورم نمی‌شود که این‌قدر بی‌وفا باشی. باورم نمی‌شود دروغ گفته باشی. توی همان اتوبوس، جلو چشم‌هایم که خیره شده بود به خاک کربلای روی شانه‌هایت. با همان لب‌هایی که می‌گفتی طعم انگورهای ضریح مولا را به کام کشیده‌اند. اما باید باور کنم تمامش دروغ بود. وگرنه وقتی خانه را گردگیری می‌کردم برای برگشتنت، وقتی منتظر تماست بودم که بگویی دو روز دیگر خانه‌ای، صدای مردی غریبه از پشت خط نمی‌آمد. صدایش گرفته نبود و سراغ تو را از من نمی‌گرفت.

منی که وقتی ده روز پیشش مژده برگشتنت را گرفتم، خانه‌تکانی را شروع کردم. اگر حرف‌هایت دروغ نبود، با بی‌خبری و سؤال‌های پشتِ همی که از تو کردم، سراغ کس دیگری را نمی‌گرفت تا گوشی را دستش بدهم. بعد هم تماس قطع نمی‌شد و وقتی رسیدم خانه بابا، کمرش خم نشده بود. مامان جای ناخن‌هایش، صورتش را زخم نکرده بود و حمید مثل همیشه برای استقبالم از اتاقش بیرون می‌آمد.

امان از روزهای بعدش! از تنهایی‌هایی که هیچ آغوشی جبرانش نکرد. چشم‌های خیسم دیگر نمی‌خواست کسی را ببیند. دنیا برایم تمام شد. از آن روز جایم شد این خانه. همه‌ جایش تکثیر شدی و تکّه‌های من کنار هر لبخندت جا ماند.

حالا جمعشان کرده‌ام اینجا، توی همین اتاق، همین گوشه‌اش که وقتی می‌آمدی تکیه می‌دادی به دیوارش. من چای داغ می‌آوردم و تو دست‌های گرمت را می‌دادی دستم. می‌دانم دیگر نمی‌توانم راحله آن روزها را بسازم، اما این‌طور تکّه‌پاره هم نمی‌شود زنده ماند. می‌دانم دیگر زندگی نخواهم کرد.

مگر آن روزها که دیگر نداشتمت چه می‌خواستم از تو؟ جز یک‌بار دیگر دیدنت را در خواب‌؟ جز برگشتنِ لااقل یک دستت که دوباره بگیرمش؟ چه می‌شد اگر یک پیراهن از تو برمی‌گشت، یک انگشتر، یک چیزی که بگذارمش میان سینه‌ام! بتپد و تو خون شوی توی رگ‌های خشکم. هوایت دوباره بپیچد میان ریه‌هایم. تو حتی همین‌قدر هم نخواستی مال من باشی.

تنها سهمم از تو شد یک بغض که دارد خفه‌ام می‌کند. بغضِ حرف‌هایی که به هیچ‌ کس نگفتمشان. بغضِ اینکه دیگر هیچ‌ چیز از تو برنمی‌گردد. تمامت توی همان روستا حوالیِ اِدلِب باقی ماند. خاکسترت را باد برد و لابد نشاند روی آوارهای خانه‌ای که دیگر صدای خنده هیچ بچه‌ای را نمی‌شنود. هیچ پدری تویش پا نمی‌گذارد و هیچ ‌وقت بوی دلمه میان دیوارهایش نمی‌پیچد. تمامت آنجا ماند. آنهایی که توانستند عقب بنشینند، بعد از تو، تنها خاک‌ودود دیدند و صدای خنده داعشی‌ها را. گمانم صدایی آشنا میانشان بود. صدای دشمنی که قبل‌ترها فکر می‌کردند از حنجره دوست درمی‌آید. صدای همانی که لابد اطلاعاتتان را موبه‌مو گذاشته بود کف دست بالادستی‌هایش تا بیایند وسط عملیات و قیچی‌تان کنند؛ تا تو و دوستانت بمانید میان دندان‌های تیز قیچی‌شان و آنهایی که بیرون ماندند، دیگر نتوانند ببینندتان. فقط لابد تکّه‌هایتان میان بوته‌ها ماند برای کفتارها.

گل‌وبوته‌های فرش هم از اشک‌هایم سیر شده‌اند. دیگر بس است خاطره‌بازی. عکس‌هایت را با غم‌هایم می‌گذارم روی هم و می‌سپارم به دل صندوقچه. درش را قفل می‌کنم و کلیدش را می‌اندازم ته کیف. نمی‌خواهم دستم به این راحتی‌ها برسد به یاد تو. نمی‌خواهم سکوت این خانه، موریانه‌هایش را بیندازد به جان خاطراتِ بدون تو. بگذار چیزی بماند از من.

زخم حسرت‌هایم ناسور است. با هر چیزی سر باز می‌کند. حتی با همین صدای آیفون و صفحه روشنش که دیگر تصویرت را قاب نمی‌گیرد. مامان پشت در است. باید بازش کنم. دو ساعت پیش تماس گرفت و گفت می‌آیند دنبالم. چمدانم هنوز باز است.

دکمه را فشار می‌دهم. کمی لای در را باز می‌کنم. می‌روم سراغ چمدان. خیلی دیر است ولی باید حواسم جمع باشد. نباید چیزی جا بماند و بشود بهانه برگشتنم. نور صفحه گوشی چشمک می‌زند. از سیم شارژر جدایش می‌کنم. توی دستم می‌لرزد. شماره ناشناسی افتاده رویش. نگاهم می‌چرخد روی در. مامان هنوز نیامده است بالا. می‌دانی که، از این تماس‌ها خاطره خوبی ندارم. از صداهای ناآشنا بیزارم!

چاره‌ای نیست. دستم را می‌کشم روی فلش‌های سبز. صدا می‌پیچد توی گوشم. مِن‌مِن‌هایش که تمام می‌شود، نام تو را می‌گوید. نشانی‌های تو را می‌دهد. درست می‌شنوم؟! مبادله اسرا دیگر چیست؟! صدا گم می‌شود میان صدایت: «راحله، بدون من همیشه پیشتم.»

یعنی راست می‌گفتی؟!
گوشی از میان انگشتانم سُر می‌خورد روی زمین. به گمانم مامان آمده تو. بوی چادرش می‌آید. صدا را می‌شنوی؟ هنوز از تو می‌گوید. مامان نشسته پیش پایم. شانه‌هایم را تکان می‌دهد. صورتش شبیه حمیراست ولی خون دویده زیر پوستش. دارد لبخند می‌زند. می‌گوید داری زنده برمی‌گردی.
محسن، بگو این‌ها خواب نیست! راستی، تا اربعین چند روز مانده؟ نذر شیر یادمان نرود.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها