مادر شهیدان نادر قلی و مهدی قلی غفوری از غم فراق می گوید:

راز پلاک نادر/ قرار یک پرواز آسمانی

رو به مادر گفت نگران من نباش. می روم خرمشهر را آزاد کنم. افتخارم این است که در گروه چمرانم؛ فرمانده ای شجاع و پیشرو دارم که در کارش عقب نشینی نیست. با زبان بی زبانی از نحوه شهادت خود به مادر می گفت.
کد خبر: ۵۱۴
تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۱۸ - 20June 2013

راز پلاک نادر/ قرار یک پرواز آسمانی

خبرگزاری دفاع مقدس: پای صحبتش که بنشینی، دل نمی کنی. می خواهی مدام از نادر و مهدی برایت بگوید. با همان لهجه شیرین اصفهانی تو را به باغ زندگیش می برد. به آن روزها که نادر و مهدی بودند. از گلبرگ های زندگی اش می گوید. از چگونه  پرپر شدنشان؛ به خود که میایی میبینی میهمان سفره دلش هستی. همان سفره ای که سالها نادر و مهدی بر سر آن نشسته اند.

 پیراهن مشکی

اواخر فروردین سال 61 پانزده روز به مرخصی آمد. مادر بزرگ (مادر پدرش) از دنیا رفته بود و نادرقلی به رسم ادب آماده رفتن به اصفهان شد. پیراهن مشکی که مادر برایش خریده بود به تن کرد و برای عرض تسلیت به دیاری رفت که در آن متولد شده بود. ظاهر امر رفتن برای همدردی را نشان می داد، اما خدا عالم است شاید برای وداع با اقوام و زادگاهش به این سفر رفت.

سرعت بازگشتش را می توان گواهی بر این مدعا دانست. پس از آنکه به نزد خانواده برگشت، سراغ دوست صمیمی خود رفت پیراهن مشکی را از تن به در آورد و آن را به دوستش هدیه داد. با او وصیت کرد و قولی مردانه گرفت که این پیراهن در نزدش امانت بماند؛ اگر بازگشتی در کار بود امانت را تحویل دهد وگرنه آنقدر این پیراهن در تنش بماند تا پاره شود.

درس ماندگار

این مطالب را "حاجیه بیگم حشمت" مادر شهیدان غفوری می گوید. ظهر آن روز بهاری نادرقلی بدون پیراهن و با زیرپوش وارد خانه شد سریع از پله ها به اتاق بالا رفت هراس به جان مادر افتاد تاب نیاورد. جگر گوشه اش را صدا زد. نادر به احترام مادر پایین آمد مادر به چشمانش خیره شد سراغ پیراهن مشکی را گرفت در جوابش گفت: آن را امانت داده ام مبادا به روی دوستم بیاورید. اگر از سفر بازگشتم خودم تحویل می گیرم و گرنه... .

مادر تا انتهای حرفش را خواند و دیگر چیزی نشنید. نادر رو به مادر گفت: اضطراب دارم، هراس تمام وجودم را گرفته است. مبادا دشمن به هدف شومش دست یابد. حاجیه بیگم برای عوض کردن حال و هوای فرزندش به خانه برادر رفت. در جمع نشسته بودند که نادر بازهم از آشوب دلش سخن به میان آورد. زن دایی رو به نادر گفت: دلبندم به کنار دریا برو تا روحیه ات شاداب شود. پوزخندی زد و گفت: در خرمشهر خون به پا شده، در آبادان دختران هتک حرمت می شوند، آن وقت من برای هواخوری به کنار دریا بروم؛ واقعا نمی دانم چه بگویم.

شب هنگام نادر و مادر با هم به خانه آمدند. مادر برای عزیز کرده خود تشک و لحاف پهن کرد و از نادر خواست استراحت کند. نادر با دیدن این صحنه دلش به درد آمد به یاد همرزمان خود افتاد. صحنه بر روی زمین خوابیدن، زیر باران خیس شدن، آماده باش بودن، برایش تداعی شد. از مادر خواست این رختخواب نرم را جمع کند تا او بتواند مانند دیگر رزمندگان بر روی زمین بخوابد. پدر و مادر هم به تبعیت از فرزند، از آن شب تا کنون بر روی زمین می خوابند تا همواره به یاد فرزندان غیور این سرزمین باشند.

دعا کنید برنگردم

هشت روز به پایان مرخصی مانده بود که نادر کوله بار سفر بست. رو به مادر گفت: نگران من نباش. می روم خرمشهر را آزاد کنم. افتخارم این است که در گروه چمرانم. فرمانده ای شجاع و پیشرو دارم که در کارش عقب نشینی نیست. با زبان بی زبانی از نحوه شهادت خود به مادر می گفت. اینکه اگر شهید شدم به دنبال جنازه ام نباشید یا می سوزم یا مانند ارباب بی کفن سید الشهدا بی سر به دیار باقی می روم. اشک در چشمان مادر حلقه می زند نفس عمیق می کشد و رو به فرزندش می گوید چگونه تو را بشناسم. می گوید از نوشته های روی پوستم. بر روی سینه ام، کف پا و دستانم نامم را حک می کنم تا شناسنامه ام باشد. جمله آخرش دل مادر را می لرزاند اینکه دعا نکنید برگردم... حاصل عمرش رفت و مادر چشم به راه دیدن دوبارهی چهرهی معصومش.

ساعت دو، قرار یک پرواز آسمانی

چند روزی گذشت صبح روز یازدهم اردیبهشت ضربان قلب نادر شدت گرفت و رنگ رخسارش چون نور خورشید درخشان شد. دوستانش گفتند: نادر شبیه دامادها شده ای. نادر با صورت خندان رو برگرداند. از نادر دلیلش را پرسیدند و در جواب گفت: امروز تا ساعت 2 بعد از ظهر در کنارتان هستم و پس از آن از شهد شیرین شهادت می نوشم.نادر راننده توپ بود.نزدیک ظهر دشمن به گروهان نادر حمله کرد لاستیک های توپ پنچر شد. نادر آرپیچی به دست گرفت و دو ماشین بعثی ها را منفجر کرد. آرامش به گروه برگشت. سه روز بود که از آب و غذا خبری نبود. اما برق امید در چشمان سربازان می درخشید. حالت آماده باش فرصت اقامه نماز را از سربازان گرفته بود.

نادر احساس سنگینی می کرد، آرپیجی روی دوشش سنگین بود. خطاب به همرزمان گفت: یک نفر این آرپیچی را بگیرد و به جای من بایستد تا من نماز بخوانم و برگردم. دوستان باب شوخی را بازکردند. نادر جان بدون آب که نمی توان نماز خواند. دیگری گفت: یعنی می خواهی بدون وضو نماز بخوانی؟ نادر خندید و گفت: این همه خاک با آن تیمم می کنم. پس از گذشت یک ساعت به جمع دوستان پیوست، با گفتن جمله سبک شدم، همهی نگاه ها را متوجه خود کرد.

بار دیگر آرپیچی را در دست گرفت. حمله دیگر آغاز شد. دوباره نادر دو ماشین بعثی ها را از بین برد. ساعت عدد 2 را نشان می داد. لحظهی پر کشیدن نزدیک بود. ترکش که به سرش اصابت کرد، نادر آرام گرفت. وقتی آرامش به گروه بازگشت همه متوجه شدند نادر نیست. همه جا را در میان شهدا و زخمی ها جست و جو کردند. ناگهان متوجه شدند بدن بی سر نادر زیر همان توپی افتاده که خود راننده اش بود. بدن بی سر را در پتو پیچیدند و برای تحویل به خانواده به تهران منتقل کردند.

شناسنامه ای از جنس پوست

روز شهادت که رسید، مادر آرام نداشت. انگار دلش از آمدن نادر خبر می داد. به خانه برادر رفت، بلکه آرام بگیرد. شب تا صبح بیدار در کناربالکن نشست. صبح هنگام زن برادر رو به حاجیه بیگم گفت هنوز بیداری و جواب شنید: دلم آشوب است. دلیلش را نمی دانم. زن برادر که خود مادر شهید بود، گفت: من هم در روز شهادت فرزندم اینگونه بودم. یک دفعه دل مادر فروریخت به خانه آمد و جویای احوال شد. در ظاهر همه چیز آرام بود. اما عصر 12 اردیبهشت پیکر بی سر نادر به تهران رسید. مصطفی پدر نادر بر روی پله ها نشسته بود که عروسش خبر از شهادت نادر داد. پدر گفت: الحمدلله! دوباره تکرار کرد و بازهم همان کلمه را شنید اما مادر باور نکرد و منتظر ماند تا فرزندش به وعده وفا کند. پیکر نادر به خانه منتقل شد. مادر سراغ از نحوه شهادت گرفت. نادر درست آدرس داده بود بی سر به آغوش مادر آمده بود اما سربلند. مادر متوجه پیراهن مشکی نادر شد. دوست صمیمی با همان پیراهن به مراسم عزای نادر آمده بود.آمده بود تا به وصیت نادر جامه عمل بپوشاند. در آن زمان رسم بر این بود که پیکر شهدا مستقیم به بهشت زهرا انتقال داده می شد اما نادر از دوستش خواسته بود تا پیکر اورا اول به خانه بیاورند بعد به بهشت زهرا منتقل کنند تا تسلی دل مادر باشد. زمان وداع با فرزند فرا رسید. نادر بدون غسل و کفن به خاک سپرده شد اما در لحظه آخر مادر و برادران نادر متوجه نوشته های کف دست و سینه اش شدند. نادرقلی غفوری فرزند مصطفی

چهار روز پس از شهادت نادر خرمشهر آزاد شد مادر بر سر مزار فرزندش رفت اما این بار به جای قرائت فاتحه با گفتن خبر آزادسازی خرمشهر روح نادر را شاد کرد.

خواب آرام در یک پتو

زمانی که نادر بچه بود، یک روز به نزد امام جماعت مسجد امامزاده حسن  رفت. رو به حاج آقا گفت: دلم می خواهد وقت رفتن از این دنیا با خود تنها یک پتو با خود ببرم. جواب شنید که: پسر جان اگر تو پتو ببری پس مردم باید با خودشان لحاف و تشک ببرند. اما نادر اصرار داشت که هنگام مردن با خود پتویی ببرد.

وقتی به خانه آمد قضیه را برای مادر تعریف کرد. مادر گفت: ننه جان نمی شود.

اما خبر نداشت که نادرقلی وقت رفتن پتویش را با خود می برد.

زمانی که جسم بی سر نادر را آوردند. نادر در یک پتو پیچیده شده بود. بی غسل و کفن در همان پتو در قبر به خواب ابدی فرو رفت.

گفت و گو از: مهدیس میرزایی اعتمادی

نظر شما
پربیننده ها