به گزارش خبرنگار دفاعپرس از هرمزگان، «غلامعباس داشته» سال ۱۳۴۲در روستای انگهران از توابع شهرستان بشاگرد (بشکرد) متولد شد و در هفتم بهمن 1365 در شلمچه به شهادت رسید.
پدرش حسن، استوار یکم ژاندارمری بندرعباس بود، او تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. همزمان با دوران دوره نوجوانی، راهی شهرستان آبادان شد و علاوه بر تحصیل، به امرار معاش خانواده نیز پرداخت.
دوران تحصیل «داشته» در مقطع راهنمایی، مصادف با اوج گیری مبارزات مردم علیه رژیم ستمشاهی بود و همزمان با آغاز فعالیت های سیاسی، او پس از به آتش کشیده شدن سینما رکس آبادان، راهی بندرعباس شد. با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، به عضویت پایگاه بسیج محلهالشهدا درآمد. پس از مدتی در سازمان اتوبوسرانی شهرداری بندرعباس مشغول بکار شد.
در سال ۱۳۶۰ پس از شهادت همسنگر دوران شیرین انقلاب،شهید احمد مجرد با گذراندن دوره آموزش نظامی،راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. این شهید بزرگوار ابتدا به شهرستان شوش اعزام شد و در عملیات فتح المبین شرکت کرد و پس از آن راهی خونین شهر شد.
سرانجام این بسیجی عزیز،در تاریخ ۱۳۶۱/۲/۱ ندای هل من ناصر حسینی را لبیک گفت و به آرزوی دیرینه خود رسید. پیکر مطهر این شهید ۱۹ساله در منطقه برجا ماند و مزار یادبود این شهید بزرگوار در گلزار شهدای بندرعباس است.
خاطرات شهید از زبان مادر
۱۸سال داشت که به جبهه رفت، خیلی پاک و با ایمان بود. تازه برای خواستگاری رفته بودیم ولی جبهه را ترجیح داد و رفت. غلامعباس با همسایهها خیلی خوب بود و به یتیمان نیز زیاد کمک میکرد. خیلی علاقه به جبهه رفتن داشت و میگفت: اگر باز هم سربازی بروم، شاید مرا به جبهه نبرند ولی داوطلبانه به عنوان بسیجی به جبهه میروم. همیشه به ما میگفت: از من خیالتان راحت باشد چون راهی را که میروم، راه راستی است که خداوند به ما نشان داده است و میدانم رضایت خداوند در آن است. همیشه ورد زبانش این بود که ما به جنگ میرویم، ولی شما امام را تنها نگذارید.
غلامعباس وقتی که در خانه بود هرغذای سادهای که جلو او میگذاشتیم میخورد چون فکر و ذکرش فقط جبهه، جنگ، رزمندگان و امام بود؛ همیشه به ما سفارش میکرد، ما برای آزاد زندگی کردن شما در جنگ هستیم و با دشمن مبارزه میکنیم، شما نیز پشت جبهه را نگه دارید و به جبهه و رزمندگان کمک کنید.
ما هم با خانوادههای شهیدان شیخی، مریدی، عوضی و رایکا در منزل شهید رایکا در محله الشهدا بندرعباس خیابان برق، نان و شیرینی درست میکردیم و به جبهه میفرستادیم. سفر آخرش بود که میخواست به جبهه برود. من میناب بودم وقتی برگشتم، گفتند: غلامعباس به جبهه رفت و بعد از چند مدتی، نامهای فرستاده بود که شهید حمید شیخی به من داد.
شهید حمید شیخی از زبان غلامعباس گفته بود: وقتی من به جبهه آمدم مادرم میناب بود. ساک لباسهایش را هم به حمید تحویل داده بود تا با خودش بیاورد. گفته بود: به مادرم بگویید دیگر بر نمیگردم.
شهید حمید شیخی گفت: غلامعباس ساعت یک شب بود که شهید شد و وقتی بالای سرش حاضر شدم به من گفت: مادرت را پیش مادرم ببر تا مادرم ناراحت نشود و به مادرم بگو در عزای من گریه نکند و از طرف من، از مادرم نیز معذرت خواهی کنید. سپس شهادتین خود را گفت و شهید شد. در همان زمان وصیت نامهاش را از تعاون سپاه که آقای رنجبر مسئول آن بود گرفتیم.
غلامعباس نوشته بود: مادر! روی قبر من ناکام ننویسید چون من به آرزویم رسیدم. به خواهران برادران سلام مرا برسانید و بگویید نماز و قرآن خواندن را فراموش نکنند و به پدر و مادر نیکی کنند چون روز قیامت به تمام اعمال ما رسیدگی خواهد شد.
بیشترین نصیحت شهید غلامعباس به برادرانش، این بود که درس خود را بخوانند و نماز و روزه خود را به جای بیاورند، به خواهرانش هم همین سفارش را داشت و تاکید کرده بود حجاب خود را رعایت کنند. به برادرش در روز آخر گفته بود: من میروم و برنمیگردم. وقتی دوستانش مرخصی آمده بودند غلامعباس با آنها نیامده بود تا موقعی که خبر شهادتش را آورند.
غلامعباس خیلی به نماز و قرآن اهمیت میداد، اتاقی داشت که همیشه آنجا عبادت میکرد. نمازهای جماعت را در مسجد صاحبالزمان محله الشهدا خیابان برق به جا میآورد و نمازهای مستحبی را مثل نماز شب در منزل. به نماز شب اهمیت میداد.
نیمه شب از خواب بیدار میشد و شروع به نماز شب خواندن میکرد و بعد از آن قرآن میخواند و تا قبل از اذان صبح مناجات میکرد و سپس نماز صبح را میخواند. هر وقت ما برای نماز بیدار میشدیم او را بر سجاده نماز میدیدیم.
مادر شهید در ادامه میگوید؛ یک شب خواب دیدم که یک فرد قد بلند و خیلی نورانی با عمامه سبز آمد و گفت عکس غلامعباس را ببر و جلو مسجد صاحبالزمان حجلهای درست کنید و در حجله بگذارید. خواب من شب جمعه بود و وقتی شهید هم به دنیا آمد، روز جمعه بود و همان روز فهمیدم که شهید شده است.
انتهای پیام/