معرفی کتاب؛

«بگو ببارد باران»

کتاب «بگو ببارد باران»، مستند روایی از زندگینامه شهید «احمدرضا احدی»، نوشته «مرضیه نظرلو» در ۱۲۰ صفحه توسط انتشارات «نارگل» به چاپ رسیده است.
کد خبر: ۵۱۶۱۰۸
تاریخ انتشار: ۲۴ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۸:۳۰ - 13April 2022

«بگو ببارد باران»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از همدان، کتاب «بگو ببارد باران»، مستند روایی از زندگینامه شهید «احمدرضا احدی»، نوشته «مرضیه نظرلو» در ۱۲۰ صفحه توسط انتشارات «نارگل» به چاپ رسیده است.

شهید «احمدرضا احدی» نفر اول کنکور رشته تجربی در سال ۱۳۶۴ بود، که در سن بیست‌سالگی و در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.

طرح جلد کتاب برگرفته از طرح کارت عضویت کتابخانه دانشگاه شهید بهشتی، این شهید است.

در بخشی از این کتاب آمده است:

توی مدرسه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت، طاقتت تمام شد و بالاخره یک روز بدون این‌که به مادرت بگویی، ساکَت را برداشتی و با ماشین‌های معمولی، راهی اهواز شدی. در اهواز به مقرّ شهید رجایی رفتی و از بین تمام اتاق‌ها به اتاقی رفتی که بچه‌ها قبل از عملیات رمضان آنجا ساکن بودند. روی دیوارهای اتاق پر از یادگاری بود ولی در آن میان، خطّ سبزی توجهت را جلب کرد. بیشتر دقت کردی؛ نوشته بود «یادگاری برادران اعزامی از ملایر: موسوی گنبدی، اصلانی، نظری، قهری...» دلت به کوشک پر کشید. هر نشانی از جنوب، رمضان، شب قدر و گمنامی، تو را به یاد محمد می‌انداخت. هاله‌ای از اشک در چشمانت نقش بست و یاد ایام در خاطرت مرور شد.

یک شب آنجا ماندی و برای اعزام به خط تقلّا کردی، اما فایده‌ای نداشت و مجبور شدی برگردی. در مسیر برگشت، کاملاً اتفاقی پسردایی‌ات رضا را دیدی و با هم برگشتید. خیلی کم حرف می‌زدی. رضا علتش را پرسید، گفتی: «دوست داشتی در جبهه بمانی، اما قبولت نکرده‌اند.»

ساعت سه صبح به ملایر رسیدید. دیروقت بود. در داروخانۀ شبانه‌روزی امام ماندید تا آفتاب بزند. صبح که با رضا به خانه‌تان رفتید، وقتی پدرت در را باز کرد، یکّه خوردی. گفت که به خاطر ناراحتی قلبی زودتر بازنشسته شده و از اهواز برگشته است.

عراق دو سمت جاده انديمشك –اهواز را می‌زد. ماشين با سرعت و مارپیچ طول جاده‌ای را كه هرچند لحظه یک‌بار با صداي انفجار شكل هندسی‌اش به هم می‌ریخت طي می‌کرد. زن و بچه و پیرو جوان بارشان را بسته و وحشت‌زده حتي سوار تريلي‌هاي بي‌اتاق شده بودند تا از آتش خمپاره و بمباران هوايي در امان بمانند. جاده شلوغ و به هم ريخته بود. عموقاسم شلوغی‌ها را که رد کرد، ماشين را نگه داشت. از پيكان 59 پياده شديد و رو به اهواز ايستاديد.  دست‌هایت را چتر پیشانی‌ات كردي ، باورت نمی‌آمد كه آنقدر ساده مجبور به ترك خانه و کاشانه‌ات شده باشي. همین‌طور خيره به شهر نگاه می‌کردی. دود آسمان اهواز را تيره كرده و ماشین‌های گران‌قیمت بدون بنزين کنار جاده مثل آهن‌پاره‌ای بی‌ارزش رهاشده بودند.

تمام شهر را از نظر گذراندي. می‌خواستی لحظات باورنكردني آخرين دیدار را در ذهنت تثبيت كني. عمو گفت: «سوار ماشین شيد مي‌خايم بريم»

همه نشستيد و به سمت خرم‌آباد حركت كرديد. نزديكي‌هاي پل‌دختر زمين پوشيده از برف بود. چشمانتان برق زد تا آن روز برف نديده بوديد. عمو ماشین را كنار جاده نگه داشت با سرعت پايين پريديد و روی برف‌ها رفتيد. ردّ کفش‌هایتان روي زميني كه پا نخورده بود باقي می‌ماند. دست‌هایت را در برف كردي. سرد  بود و سفيد اما هنوز حرارت غم اهواز در دلت بود دانه‌های برف خيلي زود آب می‌شدند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها