برشی از کتاب/

لحظات نابِ عروج

در کتاب «سربندهای بی‌سر» آمده است: آقای روحانی بعد از باز کردن پنجره، دیدم موسی را رو به قبله کرد. نفس مصنوعی و سرم را قطع کرد. گفتم: آقای روحانی! آقا موسی چه حالی دارد؟» گفت: «خوب شده، خوب شده.»
کد خبر: ۵۱۶۶۲۰
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۵:۱۸ - 16April 2022

لحظات نابِ عروجبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، یادنامه سردار شهید «موسی عمویی» در قالب مجموعه کتاب‌های «سربند‌های بی‌سر» با پژوهش و تألیف «زنیره مربی جویباری» از سوی اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مازندران در سال ۵۰۰ نسخه پالتویی در سال ۱۳۹۹ به چاپ رسید.

در ادامه برشی از این کتاب را از نظر می‌گذرانیم:

مدتی که در بستر بیماری حاصل از مسمومیت‌های شیمیایی به سر می‌برد بیمارستان ولیعصر، میعادگاه بسیجیان و پاسدارن شده بود. همه پروانه‌هایی شده بودند، که به چشم خود سوختن شمع وجود سرداری را که همه وجودش اخلاص بود، ملاحظه می‌کردند.

حاج «کمیل گوران» از لحظاتی می‌گوید که چهره مبارک شهید عمویی را در زیر انبوه اتصالات دارویی و درمانی می‌دید؛ یاد ایامی افتادم که در چادر گردان در کنارش نشسته بودم و می‌شنیدم که از عمق جانش می‌گفت: «به خدا قسم دلم می‌خواهد به شهدای گمنام  و یا مفقودالاثر بپیوندم.»

مادر خانمش از عشق او به شهادت می‌گوید: «وقتی به پسرم اجازه می‌دادم که به جبهه برود، موسی تشویقم می‌کرد، ولی وقتی پسرم شهید شد، موسی بغلم کرد و گریه می‌کرد. گفتم: موسی جان! تو خودت تشویقم می‌کردی، تو چرا گریه می‌کنی؟ گفت: او رفت و من ماندم. برای خودش گریه می‌کرد که در انتظار شهادت بود.»

«ثریا پورحسینی» از روزی می‌گوید که شهید عمویی در بیمارستان بستری می‌شود. «موسی از بیمارستان به خانه ما آمده بود. دستش سوزن و دوا بود. دیدم  رنگ و رویش زرد است، از پله بالا آمد و گفت: ننه، چایی هست؟ گفتم بیا بالا، چایی را آماده می‌کنم. رفت دست و صورتش را شست و من فوری کتری را گذاشتم و برایش چای را آماده کردم.  

چای را که خورد، گفت: خسته‌ام می‌خواهم استراحت کنم. برایش رختخواب پهن کردم و او دراز کشید و خوابید. از آشپرخانه آمدم بیرون پیش بچه‌ها، یکهو یکی از دخترهایم جیغ کشید که «ننه بیا! داداش مرده». من دیدم موسی کبود شده، بغلش کردم و هرچه صدایش زدم هیچ عکس‌العملی نشان نداد. همسایه‌ها را صدا کردم و بلافاصله او را به بیمارستان رساندیم و ۲۲ روز در بیمارستان بستری بود.

«علی عمویی» از لحظه شهادت برادرش می‌گوید: «نوزدهم ماه رمضان سال ۱۳۷۵ بود. بیست‌و دومین روزی بود که در بیمارستان ولیعصر قائمشهر بستری بود. آقای روحانی در اتاق بود. اذان مغرب را که شنیدیم، نمازمان را خواندیم. بعد از نماز، آقای روحانی پنجره را باز کردند و گفتند: «علی آقا! تو برو خونه افطار کن و بیا.» فقط نمازم را خوانده بودم و افطار نکرده بودم. ولی گفتم: «من افطار کردم.»

آقای روحانی بعد از باز کردن پنجره، دیدم موسی را رو به قبله کرد. نفس مصنوعی و سرم را قطع کرد. گفتم: آقای روحانی! آقا موسی چه حالی دارد؟» گفت: «خوب شده، خوب شده.» گفتم» «شما یک لحظه پنجره را باز کردید و او را رو به قبله کردید.» گفت: «نه علی آقا! به من شک دارید؟» گفتم: «شک دارید چیه؟ مشخصه!»

آقای روحانی به سردار سوداگر زنگ زد و گفت: «موسی رو به قبله است که شما سریع‌تر بیایید.» آن‌ها به بیمارستان آمدند. شاید بالای دوهزار نفر بودند. آن‌ها که رسیدند گفتند: «موسی تمام کرد.» او را آوردند پایین، به سردخانه و ستاد معراج بردند.»

در شب شهادت امیرالمومنین به شهادت رسیدند. یک شب قبل از دفن ایشان، برف سنگینی شروع به باریدن گرفت و باعث قطع برق به مدت دو شبانه روز شده بود. جاده‌ها مسدود شدند و در روز تشییع ایشان جاده مسیر تشییع توسط ماشین‌های برف روب باز گردید و جمع کثیری از مردم سراسر استان در این مراسم حضور یافتند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها