زخم جنگ بر پیکره کوت شیخ

کوت شیخ سهم زیادی در دفاع مقدس دارد و گزافه نیست، اگر آن را دانشگاه جنگ بنامیم زیرا نیروها آموزش‌های فشرده کوتاه مدت در آن می‌دیدند. این منطقه محلی بود که به نیروها مهلت می‌داد تا آمادگی بازپس‌گیری خرمشهر را پیدا کنند.
کد خبر: ۵۱۶۷۸
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۳:۲۷ - 23August 2015

زخم جنگ بر پیکره کوت شیخ

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، کوت شیخ سهم زیادی در دفاع مقدس دارد و گزافه نیست، اگر آن را دانشگاه جنگ بنامیم زیرا نیروها آموزشهای فشرده کوتاه مدت در آن میدیدند. اسم کوت شیخ را خیلیها نشنیده بودند، آنجا را در رسانهها بنام بخش شرقی خرمشهر میشناختند، این منطقه محلی بود که به نیروها مهلت میداد تا آمادگی بازپسگیری خرمشهر را پیدا کنند، یعنی مانعی بود تا دشمن دیگر نتواند از این قسمت پیشروی کند. آموزش نیروها در آنجا تکمیل میشد، کوت شیخ محلی برای خودسازی نیروها بود، به من هم درسهای زیادی آموخت. در کوت شیخ دوستان زیادی پیدا کرده و دوستان خوب زیادی را از دست دادم. جنگ زخم های زیادی بر پیکره کوت شیخ وارد کرد اما هیچ زمان از آن حرفی به میان نیامد. این جملات  را «علی سالمی» از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس در توصیف کوت شیخ میگوید و به نقل خاطرهای در این منطقه میپردازد و آن را چنین روایت میکند:

«نیروهای آموزشی یکی از استانها برای آموزش نیروها به کوت شیخ آمدند، یک روز رفته بودم تا سهمیه مهمات مقر را بگیرم، نزد شهید قاسم داخل زاده برای صدور حواله رفتم، قاسم تا مرا دید، گفت، بیا تا تو را با بچهها آشنا کنم. گفتم: نه گفت: چرا؟ گفتم: شنیدم، مهاجران جنگ را در آنجا اذیت میکنند و به آنها فراری میگویند.

- این حرف ها را رها کن، آنها امشب میهمان مقر شما هستند، شاید دو روز هم آنجا بمانند.

- برای چه ؟

- در بین آنها مربیان آموزش آر.پی.جی وجود دارد، آنها می خواهند از نزدیک کار بچهها را در موقعیت جنگی ببینند.

- پس من زودتر میروم تا مقر را مرتب کنم، حواله را بده تا برگردم.

- بدخلقی نکنی، آنها میهمان هستند.

- چشم

سریع کارها را انجام دادم و به مقر برگشتم، شهید امیر جراح زاده را در جریان گذاشتم و گفتم، برو تعدادی خمپاره آماده کن، هر زمان خبر دادم، آنها را به آن طرف شلیک کن.
امیر متحیر مانده بود و گفت، ما بزنیم، آنها بلافاصله جواب میدهند.

گفتم: من همین را می خواهم.

گفت: خطرناک است.

گفتم: حواسم هست.

هوا داشت تاریک میشد، آنها رسیدند، به امیر پیغام دادم شروع کن، امیر هم پنج تا خمپاره پشت سر هم فرستاد. میهمانان جلوی مقر رسیدند، از آنها استقبال کردم، نگاهی به مقر ما و مقر بغلی کردند و یکی از آنها گفت: طاغوتیها خانه را رها و فرار کردند.

گفتم: خانه از این بهتر هم هست، به موقع می رویم و آنجا را به شما نشان می دهم ،بندگان خدا نمیدانستند چه خوابی برای آنها دیده ام. منتظر آمدن خمپاره عراقی ها بودم، مقداری دیر کرده بودند، با خود گفتم، نامردها پس چرا جواب ندادند. پس از گذشت دقایقی، اولین خمپاره عراقی آمد، فاصله آن با ما زیاد بود، همه دراز کشیدند، گفتم، خمپاره 80 بود. دومین خمپاره نزدیکتر از قبلی رسید، آنها نیم خیز شدند و گفتند، اینجا امن نیست، دقیقا جمله ای بود که دوست داشتم بشنوم.

گفتند: برویم جایی که امن باشد.

پرسیدم : از سوت خمپاره تشخیص دادید خمپاره چنده؟

آنها داشتند از خونسردی من حرص می خوردند که خمپاره سوم آمد نزدیک ما، الحمدالله کسی آسیبی ندید.

گفتم: اینجا امن نیست برویم داخل مقر.

پس از نماز مغرب به آن شخصی که گفته بود، طاغوتیهای فراری گفتم: فکر می کنی زن و بچه تحمل زندگی در این مکان را دارند. اول متوجه نبودند که دارم جواب حرف آنها را می دهم. گفتند:بله سخت است. گفتم: سخت نیست، غیر ممکن است، علاوه بر نا امنی و نبود آب و برق برای بچه ها دست و پا گیر بودند، هنوز هم فکر می کنید، آنهایی که رفتند، طاغوتی، فراری و ضد انقلاب هستند؟. تازه متوجه حرفهای من شدند که ادامه دادم، اینجا یک شهر بندری با وضعیت اقتصاد قوی بود، وضع اهالی آن نسبتا خوب بوده و  این ساختمانها در مقابل ساختمانهای محلات دیگر شهر، ارزش کمتری دارند. آنها از حرفهای من تعجب کرده بودند. یکی گفت: درست است. دیگری گفت: ما نمیدانستیم اوضاع اینطور است. گفتم: شما فقط شاهد شلیک دو تا سه خمپاره کوچک بودید در حالیکه مردم شهر زیر بمب و گلوله های توپ و خمسه خمسه بودند. به سیم آخر زده و گفتم: متاسفانه همشهریان شما با مهاجران جنگ رفتار خوبی ندارند و به آنها بیحرمتی کردند در حالیکه آنها خانوادههای همین رزمنده ها هستند.

پس از صرف شام خواستند سری به سنگرها بزنند، طی مسیر از خرمشهر و روزهای مقاومت، ایثار و روحیه رزمندگان برای آنها صحبت کردم، از احمد شوش که تانک ها را با آر.پی. جی می زد و از صالی که در حال دویدن شلیک میکرد. وقتی به سنگرها رسیدیم، محل استقرار نیروهای عراقی را نشان دادم و گفتم ، دشمن از آن سوی شهر وارد شد و 45 روز با انواع سلاح سنگین بی رحمانه کوبیدف این بود که مردم کم کم مجبور به ترک خانه و کاشانه خود شدند.

آن شب پس از بازگشت قرار گذاشتیم، صبح برگشته و آر.پی. جی بزنیم. صبح چهار قبضه آر.پی. جی برداشتیم، یکی برای من و سه تا برای آنها که می خواستند آموزش بدهند. اولین جایی که قصد داشتیم، بزنیم، ساختمان دادگستری بود، باید از داخل یک خانه خرابه شلیک میکردیم بنابراین با دو نفر از آنها رفتیم آنجا. گفتند: این ساختمان گلی از صدای شلیک می ریزد و آتش پشت هم پس از برخورد با دیوار به سمت خودمان بر میگردد. گفتم: مشکلی نیست، بارها این کار را انجام داده ایم. یکی از آنها گفت: شما شلیک کنید. گفتم: همه از اینجا فاصله بگیرید. دو نفر بودیم جلو رفتیم و گفتم فرصت زیادی نداریم باید خیلی سریع شلیک کنیم و از اینجا خارج شویم. گفتم اول شما بزن و بلافاصله من می زنم. او شلیک کرد، من هم بلافاصله شلیک کردم، بد هم نزدیم و سریع خارج شدیم. قرار شد چند دقیقه دیگر کمی آنطرف تر شلیک کنیم.

وقتی صحبت از تعداد آر.پی. جی های شلیک شده شد گفتم حساب آن را ندارم ولی در روز سقوط خرمشهر بیش از 30 آر پی جی زدم و هنوز گوشهایم مشکل دارد. صحبت آموزش شد، گفتم نشانه گیری و هدف زدن 20 درصد و سرعت و شجاعت آر.پی. جی زن 80درصد کار است و هرچه سرعت عمل وی بیشتر باشد، در امانتر است.
آنها پس از خداحافظی از من خواستند به شهر آنها رفته و علاوه بر استراحت آموزش دهم. گفتند: ظاهرا خانواده ات هم در شهر ما هستند، آنها را هم اسکان میدهیم. گفتم: خانواده من آنجا نیستند ولی همشهریان من هستند لطفا با مهاجرین مثل یک میهمان برخورد کنید. قبل از ناهار خدا حافظی کردند و رفتند. بعد از برگشتن آنها، متوجه شدم اهالی آن شهر با مهاجران، رفتار بهتری پیدا کردند.»

 

منبع:تسنیم

نظر شما
پربیننده ها