به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، به مناسبت فرارسیدن ولادت حضرت علی بن موسیالرضا (ع)، بر آن شدم تا به بخشی از خاطرات شهدا که در زیارت و عتبه بوسی حضرت ثامنالحجج (ع) برای آنها پیشآمده و نزدیکان این عزیزان از نزدیک شاهد آن بودند اشارهکنیم. این خاطرات نگاهی تازه به کسانی دارد که اندیشهشان با اهلبیت (ع) عجین شده و همگام در وادی رضای الهی، سر بر بستر شهادت نهادهاند. آنهایی که چلچراغ خانه مولایشان روشنیبخش نور ایمان قلبهایشان بوده و رواق بلند حرمش مأمن دلهای خسته و پناه کبوتران رها از دام قفس تن؛ و در این زیارتها حرفها برای گفتن داشتهاند.
بیتابانه
هنوز آن آخرین سفر زیارتی را که همراه با او به مشهد رفتم، به یاد دارم. وقتی گام در حرم مطهر امام رضا (ع) گذاشتیم، گویی بهترین دوست خود را دیده باشد، بر لبانش خنده و بزر چشمانش گریه بود. از دنیای من و ما فراموش کرده بود و بهسوی ضریح تندتر و تندتر قدم برمیداشت.
نیم ساعتی میشد که سر به مهر گذاشته بود و سر از سجده برنمیداشت که یکباره دست بهسوی معبود بالا برد و زیر لب ذکری گفت؛ گویی از خدایش چیزی میخواست، اما چه چیز؟ نمیدانم. آنقدر غرق در عبادت بود بیتابانه گریست و سپس از هوش رفت!
در بازگشت از آخرین سفر زیارتیمان، از همه اقوام و اهالی روستای قلعهنو حلالیت طلبید. وقتی خبر مفقود شدنش را برایم آوردند، تازه دریافتم که تقاضایش در آن آخرین سفر زیارتی از امام رضا (ع) چه بود!
راوی: مریم صالحی، همسر شهید غلامعلی علیزاده
پیشقدم
بااینکه کلاس پنجم بود، اما همیشه فکرهایی بزرگتر از سن و سالش داشت. همیشه در زیارت پیشقدم بود و من که برادر بزرگترش بودم را نیز تشویق میکرد. اکثر روزهای تعطیلی بهجای بازی در کوچههای محل، به پیشنهاد او برای زیارت به حرم میرفتیم. یکی از همین روزها در راه رو به من گفت: «داداش حسین، میخوای ثواب بیشتری نصیبمون بشه؟» جواب دادم: «چطور؟»
ادامه داد: «موقع رفتن با پای پیادهبریم حرم و بعد زا زیارت با تاکسی برگردیم...»
در تمام راه که بهسوی حرم گام برمیداشتیم، به حسن میاندیشیدم که باوجود سن و سال کم، همتی بلند داشت و همیشه پیشقدم بود.
راوی: حسین آقاسی زاده، برادر شهید حسن آقاسی زاده شعرباف
شما را به امام رضا (ع) سپردم
پسر کوچکمان را در آغوش و دست پسر بزرگمان را در دست گرفته بود. شبی که فردایش قرار بود به جبهه بازگردد، همه بچهها را همراه من به حرم امام رضا (ع) برد. در راه بازگشت رو به بچهها گفت: «از امام رضا (ع) خواستم وقتی که جبهه میرم، به بچههای من هم سری بزنند.»
گونه پسر کوچکمان را بوسید و ادامه داد: «به امام رضا (ع) گفتم که بیاید و از شما خبر بگیرد.» دستی بر سر پسر بزرگمان کشید و دوباره گفت: «آگه یه وقت کاری داشتین، برین حرم و کارتون رو به امام رضا (ع) بگین...» این حرف را که زد، دلم تهی شد. آنوقت رو به من ادامه داد: «همه شما را به امام رضا (ع) سپردم»
از کلامش دانستم که دیگر بازگشتی برای عبدالحسین نیست و به راستی باید دل از نگاه گیرایش کند.
راوی: معصومه سبکخیز، همسر شهید عبدالحسین برونسی
برای کبوترها
همیشه موقع خرمن که میشد، اسدالله رو به پدر میگفت: «بابا سهم من رو بده میخوام ببرم مشهد.» آن سال هم نذر کرده بود که اگر با نمرات خوب قبول شد، یک من گندم برای کبوترهای حرم امام رضا (ع) ببرد.
کارنامهاش را که گرفت، نمراتش عالیتر از هر دفعه شده بود. با خوشحالی گندم نذریاش را از پدر گرفت و راهی مشهد شد.
راوی: لیلا کشمیری، خواهر شهید اسدالله کشمیری قرقی
غذای متبرک
هرسال که به زیارت امام رضا (ع) میرفتیم، پدر گوسفندی میخرید و به حرم هدیه میکرد و در عوض، فیش ناهاری از میهمانسرای حضرت میگرفت. اما آن سال با سالهای دیگر فرق میکرد؛ دست پدر خالی بود و در نتیجه گوسفندی نخریده بود و مسلماً فیش ناهاری هم نداشتیم! ظهر پس از زیارت، گرسنه و تشنه در حال خارج شدن از حرم بودیم و بوی غذای میهمانسرا در فضا پیچیده بود.
با دلخوری به پدر گفتم: «اگر امسال هم مثل سالای قبل فیش داشتیم، میتونستیم از این غذای متبرک و خوشبو بخوریم.»
پدر دلخوریام را که دید، دستی بر صورتم کشید و گفت: «آگه آقا ما رو خواسته باشه بدون اهدای گوسفند هم به ما غذا میرسه.»
حرف پدر برایم معنی نداشت. چطور میشد که بدون هدیه دادن گوسفند، فیش غذا بگیریم؟
به در خروجی که رسیدیم، با صدای یکی از خدام سر برگرداندیم. او به سویمان آمد و بعد از سؤال و جوابی کوتاه، متوجه شد که زائر هستیم. سپس دو عدد فیش به دست پدر داد. پدر با خنده دستم را گرفت و درحالیکه بهسوی میهمانسرای حرم میرفتیم، گفت: «میبینی امام رضا (ع) چقدر زائرانش را دوست دارد؟»
راوی: غلامرضا عابدی، فرزند شهید حیدر عابدی
وصیت
وصیت کرده بود که بعد از شهادت، جنازهاش را برای طواف به حرم اما رضا(ع) ببریم و حدود نیم ساعت تابوتش را کنار ضریح مطهر بگذاریم.
در هنگام طواف، وقتی خواستیم به وصیت محمدعلی عمل کنیم، با مخالفت خدام مواجه شدیم که گفتند: «از نظر ما شهدا فرقی نمیکنند و به یکمیزان طواف داده میشوند، حرم شلوغ است و پیکر شهیدتان باید همراه دیگر شهدا خارج شود.»
اما تا خواستند تابوت شهید را حرکت بدهند، با کمال تعجب دیدیم که خون تازه از زیر تابوت جاری شد! به دنبال تهیه پلاستیک رفتند تا از ریختن خون بر روی فرشها جلوگیری کنند. تا پلاستیک تهیه شد، نیم ساعتی طول کشید و در این مدت جمعیت دور تابوت عزاداری میکردند و سینه میزدند. وقتی میخواستند دور تابوت پلاستیک بپیچند، همهمان در کمال ناباوری متوجه شدیم که اثری از خون نیست!
با دیدن این صحنه، اشک در چشمان حضار حلقه بست و اینگونه به وصیت شهید عمل شد.
راوی: خواهر شهید محمدعلی نیکنامی باجگیران
رضایت مادر
شب چهارشنبه بود که به اتفاق محمدرضا و همسرش برای خواندن دعای توسل به حرم مطهر امام رضا (ع) مشرف شدیم. وقتی وارد حرم شدیم، محمد لحظهای ایستاد و به بارگاه ملکوتی خیره شد و زیر لب ذکری گفت. چشم از گنبد گرفت، به من نگاهی انداخت و گفت: «مادر جان تو را به امام رضا (ع) قسم میدهم که از من دل بکنی تا شهید شوم.» گفتم: «نه مادر جان، امیدوارم هیچکس آرزوی شهادت به دلش نماند و هر کس این آرزو را دارد به آن برسد.»
کمی سکوت کرد و ادامه دادم: اما در مورد شما هر وقت مثل آیتالله دستغیب پیر شدی، اشکالی ندارد که شهید شوی و ...» حرفم تمام نشده بود که با خندهرو به گنبد امام رضا (ع) گفت: «شنیدی آقا... مادرم رضایت داد.»
آنوقت بهطرف همسرش دوید و ادامه داد: «مادر در مقابل گنبد امام رضا (ع) رضایت داد که من شهید شوم.» به طرفشان رفتم و برای اینکه دلخوری از جانب همسرش پیش نیاید، گفتم: «هر وقت به سن آیتالله دستغیب رسیدی، نه همینالان!»
او دوباره گفت: «نه مادر، من رضایتت را میخواستم که گرفتم.»
بعد از شهادتش خواسته و ناخواسته بالاخره راضی شدم.
راوی: لیلا صمدی، مادر شهید محمدرضا مهدی زاده طوسی
آغازی ساده ساده
ماشین عروس بود، اما نه گلی به آن زده بودند و نه ربان قرمزی!
شب ازدواجمان با همان ماشین میخواستیم دور حرم مطهر امام رضا (ع) دوری بزنیم. برادرم با اعتراض به سید محمد گفت: حتی یک شاخه گل ساده هم به ماشین نزدی، آنوقت میخواهی عروست سوار این ماشین بشه؟»
سید محمد قاطعانه جواب داد: «برای چی این کار را بکنم درحالیکه مدام شهید در کوچه و خیابان تشییع میکنند؟»
با همان ماشین ساده تا دور حرم رفتیم. نه بوقی داشتیم و نه دایرهای. جالبتر اینکه سید محمد ماشین را دور حرم امام رضا (ع) نگه داشت؛ آنوقت مفاتیح کوچکی را از جیب درآورد و شروع به خواندن زیارت کرد.
نجوای خواندنش در فضای بسته ماشین در گوش من که با چادری سپید کنارش نشسته بود، پیچید. تا آن لحظه ندیده بودم که دامادی در شب ازدواجش چنین عملی انجام دهد. این کار سید محمد برایم خیلی مهم بود و لبخند رضایت روی لبان نقشبست.
راوی: فاطمه قاسمی، همسر شهید سید محمد موسوی بایگی
منبع: کتاب دخیل