خبرگزاری دفاع مقدس: هفتم آبانماه سال 1344 شمسی برای کریمآقا مژده آوردند و تولد پسرش را تبریک گفتند. خبر تولد نوزاد خیلی زود در روستای «کاول زینال» پیچید و دوستان و آشنایان برای عرض تبریک آمدند. نامش را «احمد» گذاشتند.
شهید احمد عباسیان بعد از گذراندن مقطع ابتدایی در مدرسهی روستا، چون آبادیشان مدرسهی راهنمایی نداشت، مجبور شد پایهی اول و دوم راهنمایی را در مهاباد بخواند. هرسال تابستان که میشد، احمد از صبح تا عصر در کورهی آجرپزی کار میکرد. بیشتر کارگران آنجا برادر و اقوام او بودند. مسئولیت کورهپزی را برادرش به عهده داشت. محیط صمیمی آنجا در کنار دوستان و فامیل باعث شده بود تا احمد با تشویق، دیگران را به نماز اول وقت دعوت کند.
نماز اول وقت را در کنار جماعت از دست نمیداد. اهل راز و نیاز بود و شب زندهداری. در مسجد صاحبالزمان (عج) روستای «دیزج ناولو» کلاس قرآن تشکیل داده بود. با اوج گیری قیامهای مردمی، احمد برای سرنگونی رژیم پهلوی در راهپیماییها شرکت میکرد. چون صدای خوبی داشت جلوی صف تظاهرات کنندگان علیه رژیم پهلوی شعار میداد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایرانٰ در سال 1359 همراه با خانواده از روستای دیزج ناولو نقل مکان کردند و او توانست دورهی متوسطه را در هنرستان شهید چمران بناب به پایان برساند. سال 1361شمسی بود که برای ادای تکلیف به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد و به عنوان آرپیجیزن در عملیاتهای والفجر یک و خیبر شرکت نمود.
درحسینیهی گردان روزهای سهشنبه دعای توسل و روزهای پنجشنبه دعای کمیل میخواند و با صدای دلنشین خود و نوحههای زیبایش، همهی رزمندگان را مجذوب خود میکرد. سال 1363 به عنوان مربی آموزش، در قسمت تخریب لشکر 31 عاشورا کار خود را شروع کرد. در عملیات بدر مسئولیت باز کردن موانع را بر عهده گرفت. در حالی که لباس غواصی به تن داشت، پیشاپیش نیروهای غواص در هورالعظیم قدم پیش میگذاشت.
اسفند 1363 رزمندگان لشکر عاشورا به فرماندهی سردار دلاور آقامهدی باکری برای انجام عملیاتی مهم آماده میشدند. احمد یکی از رزمندگان اکیپ این لشکر بود که مسئولیت باز کردن موانع برای عبور لشکر را بر عهده داشت. دشمن که متوجه حضور رزمندگان شده بود، آن قسمت از منطقه را به زیر آتش گرفته بود. شهید احمد با توکل به خدا، بدون ترس، موانع را یکی یکی باز میکرد تا بالاخره رزمندگان توانستند خط دشمن را به تصرف خود در آورند و به دنبال آن، به سوی دشمن پیشروی کنند.
در این عملیات، احمد از ناحیهی کمر مجروح شد و برادرش قاسم که بیسیمچی گردان حضرت سیدالشهدا(ع) بود به شهادت رسید. احمد با همان تن مجروح دوباره به جبهه بازگشت و در دعاهای توسل و عزاداریها به نوحهخوانی پرداخت. او که در دلش غم از دست دادن برادر و دوستان را داشت نوحههایش نیز بوی غم فراق میداد. این دلتنگیها در صدایش موج میزد. در بهمن 1364 به عنوان غواص و مسئول گروه تخریب گردان حضرت علیاصغر(ع) دوشادوش فرمانده و همسنگرانش از رودخانهی وحشی اروند عبور کرد و دشمنان اسلام را به خاک ذلت نشاند.
او همواره به یاد دوستان مرثیه میخواند و فیض شهادت را از خدا میطلبید. این آرزوی قلبی در نامههایش به وضوح دیده میشد. در نامهای که برای خانوادهاش نوشته بود اینطور میگوید: «عذاب میکشم از اینکه در بستر بمیرم در حالی که جوانان 13 ساله در میدان نبرد جان میسپارند. خدایا آرزو دارم که مثل امام حسین(ع) سرم از تنم جدا باشد. این حد نهایی آرزوی من است.»
همچنین در نامهای که قبل از عملیات والفجر8 برای مادرش نوشته بود میگوید: «مادر عزیز! من پسر عزیز تو هستم. آرزو دارید که جشن دامادی برپا کنید. ولی مادر جان، جشن دامادی و عروسی من هنگام شهادت است. گلولهها نقل و نباتی هستند که بر سرم میبارند. مادرجان شمع دامادی مرا بعد از اینکه راه کربلا باز شد، ببرید بر سر قبر علیاکبر(ع) روشن کنید، که جشن علیاکبر هم ناتمام ماند. در قسمتی از وصیتنامهاش در ارتباط با عشق خود به شهادت نوشته: «آرزو دارم که اعضای بدنم چنان در راه اسلام و قرآن پودر شود که حتی یک وجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم تا بدانند که من هیچ طمعی به این دنیا نداشتم و هیچ چیزی از این دنیا با خودم نبردم...»
این مرثیه سرای عارف در بهمن ماه سال 1364در فاو با خون خود آخرین وضویش را گرفت.