به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، این قطعهای که اینروزها و این سالها چنین آرام و بیصداست، همیشه این طور نبوده، روزهایی صدای ضجه و طبل و تانک از این قطعه، رو به آسمان بلند بوده است، روزهایی در 37 سال پیش. بیدلیل نبود که حضرت امام خمینی(ره) پس از بازگشت به ایران مستقیم به اینجا سر زد به قطعهی شمارهی 17 در بهشتزهرا.
کودکانی که آن روز متولد شدهاند حالا 37 سالهاند و مردانی که در 36 سالگی بر خاک افتادند در همان سن ماندهاند و دیگر پیر نشدهاند، مردانی مثل «علیمحمدنورایی».
خانهاش در محلهی 17 شهریور بود. مادرش را وقتی دیدم که بیماری فراموشی گرفته بود و علیمحمد و ماجرای شهادتش تنها خاطرهاش از این دنیا بود که در این دنیا جز یک دختر و یک پسر دیگر چیزی نداشت شوهرش سالها پیش از دنیا رفته بود و او با کار سخت فرزندانش را بزرگ کرده بود و حالا دیگر پسری هم نداشت.در ورودی خانه عکس بسیار بزرگ سیاه وسفیدی بود که علیمحمد درآن لبخند میزد...
مادر علیمحمد وقتی نام فرزندش میآید سکوتش را میشکند و رو به میگوید: «علیمحمد نورایی، شما میشناختیش؟ چشماش سبز بود!»
خواهر شهید میگوید: علیمحمد تازه ازدواج کرده بود بچهی معروف محل بود آنقدر که صورت زیبایی داشت. روز 17 شهریور گفت قرار است در میدان ژاله نماز بخوانند همسرش را خانهی ما گذاشت و رفت و دیگر برنگشت.
مادر گفت: «جمعه بود، با تیر زدن توی قلب بچهام گفتند اصغر پاسبان زده»
علیمحمد را در بیمارستان مردم پیدا کردند وقتی داشتند او را به پزشک قانونی میبردند.
مادر گفت: «سرخاک طبل میزدند، تانک آمده بود، علیمحمد نورایی...دیده بودیش چشمانش سبز بود؟»
پول تیر را گرفتند، عزادری سر خاک هم درست انجام نشد اما در محلهی آنها همه عزادار علیمحمد بودند مثل بقیهی محلههای تهران که عزادار دیگر شهدای برخاک افتاده بودند. خواهر بعد از این حرفها زد زیر گریه و مادر همچنان گریه میکرد.
حالا مدتی است که مادر از دنیا رفته اما خاطرهی علیمحمد و همرزمانش در تاریخ ثبت شده است.
انتهای پیام/