به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «سردار علی ناصری» از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود که خاطرات او در کتاب «پنهان زیر باران» به چاپ رسیده است.
او در مدت فعالیتش در قرارگاه نصرت با سردار علی هاشمی ارتباطی نزدیک داشت و از این رو خاطراتی از این شهید را در میان دیگر خاطرات خود از دفاع مقدس روایت کرده است که در ادامه بخشی از آن را میخوانید.
علی هاشمی در کار مدیریت خیلی دقیق بود. سخت هوای نیروهایش را داشت و مراقب زندگی خصوصیشان هم بود. جدا از مسائل کاری خیلی دلم میخواست بدانم علی هاشمی تا چه اندازه به من محبت دارد. روزی علی هاشمی رو به من کرد و گفت: «علی، نمیخواهی ازدواج کنی؟» من تا آن زمان هنوز مجرد بودم. جنگ همه چیزم بود و اجازه نمیداد به چیز دیگری فکر کنم. گفتم: «والله میخواهم ازدواج کنم ولی نمیتوانم.»
_چرا؟
_خانه ما در دهات است. دختر شهری هم حاضر نمیشود بیاید دهات زندگی کند.
آن ایام خانوادهام ساکن روستای مظفری بودند که در شش هفت کیلومتری اهواز بود. اضافه کردم: تازه کسی را هم سراغ ندارم.
_ من برایت سراغ دارم! توی دهات هم میآید و مشکلی هم ندارد.
_کیه؟
_توی محله مان است. توی حصیرآباد زندگی میکند. میشناسمش.
_کیه؟
_من پدرش را میشناسم، مادرش را میشناسم، دختره را هم میشناسم. برادرهایش را هم میشناسم. بهخصوص برادر بزرگش خیلی بچهٔ خوب و بامعرفتی است. بچهٔ نازیه.
کنجکاو شدم بدانم کیست. علی ادامه داد: با مادرت هماهنگ کن بیاد دختر را ببیند.
_ بالاخره نگفتی کیه؟
_اگر بگویم ناراحت نمیشوی؟
_نه. برای چی ناراحت بشوم؟
آهسته گفت: دختره، خواهرم است و با شیطنت ادامه داد: آن برادر بزرگش هم خودم هستم! احساس کردم سطل آب یخ رویم ریختند. احساس دوگانهای داشتم. از طرفی از اینکه فردی مثل علی هاشمی آن انداره به من محبت دارد، در پوستم نمیگنجیدم و از طرف دیگر از پیشنهادش حسابی شرمزده و خجول شدم. راستش کمی هم دست و پایم را گم کردم. گفتم: خدا شاهد است این همه من خانهٔ شما رفت و آمد کردهام، نمیدانستم خواهر شوهر نکرده داری.
_ پدر و مادرم به تو علاقه پیدا کرده و گفتهاند به علی زن بدهیم. من هم نظرم مثبت است. اگر میخواهی، بیا خواستگاری.
برای رهایی از مخمصهای که در آن وضع برایم پیشآمده بود، گفتم: باید فکر کنم. مدتی فکر کردم. دیدم روابط خانوادگی ممکن است خوب یا بد از آب دربیاید. این بود که روزی به علی هاشمی گفتم: حیف است به خاطر پیوند با شما، رابطهٔ دو نفر به هم بخورد. علی هاشمی گفت: من، چون دوستت دارم و به تو اطمینان دارم، این حرف را زدم. به هر کسی چنین پیشنهادی نمیدهم.
انتهای پیام/ 141