به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «علیرضا دلبریان» از رزمندگان و جانبازان دوران دفاع مقدس در خاطرات خود از روزهای مجروحیتش روایتی را آورده است که در ادامه میخوانیم.
خسته شده بودم، از این همه ملاقاتی. مردم به مجروحان جنگی لطف داشتند، این درست، اما این رفت و آمدها و به خصوص دیدهبوسیها، نه من که خیلیهای دیگر هم خسته شده بودند. بیمارستان امام حسین علیهالسلام مشهد، بیمارستان خوب وتر و تمیزی بود. افرادی که آنجا خدمت میکردند هم، انصافا، کارشان را خوب انجام میدادند. اما همین ملاقاتیهای گروهی که از سوی نهادها و اقشار مختلف به صورت دستهجمعی که صد البته با نیت خیر و روحیه دادن به ما انجام میشد، بدجوری خستهام کرده بود. با همان حال و هوای خاص خودم، اینجا هم کم آورده بودم و خیلی ایثار و صبوری پیشه نمیکردم. به نظرم رسید که هر وقت گروهی برای ملاقات میآمدند، ملافه را میکشیدم روی صورتم و وانمود میکردم که خواب هستم تا مجبور نباشم برای هر کدام یک بار روی تخت نیمخیز شوم و بعد دست بدهم و روبوسی کنم.
یک بار که همان کار را کرده بودم و از پشت ملافه میدیدم که چه کسانی آمدهاند برای ملاقات، متوجه نکتهای شدم. یکی از ملاقاتکنندگان تعدادی بسته کادویی دستش گرفته بود و سر هر تخت که میرسید برای آن مجروح یک بسته کادو میگذاشت. به من که رسید، انگار که آدم خواب، روزی نداشته باشد! از کنار تختم گذشت و برای مجروح کناریام هدیه را گذاشت. سعی کردم طوری که او نشنود از زیر همان ملافه مجروح بغل دستیام را صدا کنم و بگویم که به آن آقا بگوید که برای من هم بسته کادویی را بگذارد. اما هر کاری کردم انگار که بغل دستیام توی باغ نباشه، متوجه نشد. هر بار صدام را بلندتر میکردم و شمرده شمردهتر و کشدارتر منظورم را میگفتم. اما دریغ از این که بغل دستیام ذرهای از حرفهام را بفهمد.
این بلند و بلندتر شدن حرفهای تکراریام کار دستم داد و بالاخره به جای آنکه مجروح بغل دستیام حرفم را بفهمد، همان آقایی که کادوها را کنار تختها میگذاشت، ماجرا را فهمید و بدون آنکه به رویش بیاورد، برگشت طرف تختم و برای من هم کادویی گذاشت! فکر کردم الان است که بگوید: برادر عزیز شما که خواب نیستی لااقل ملافه را از روی صورتت بردار تا این برادرا که از راه دور و نزدیک به عشق دیدن شما رزمندهها به بیمارستان آمدهاند، شما را ببینند. اما چیزی نگفت، انگار که متوجه شده باشد از زیر ملافه با چشمهای باز نگاهش میکنم دستی برایم تکان داد و خندید و بعد از آن که کادوی من را گذاشت از کنار تختم رفت!
انتهای پیام/ ۱۴۱