به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، «کونیکو یامامورا» سال ۱۳۱۷ در ژاپن به دنیا آمد. پس از آشنایی با یک تاجر ایرانی به نام «اسدالله بابایی» حدود سال ۱۳۳۷ در سن ۲۰ سالگی به ایران آمد و علاوه بر فراگرفتن قرآن و احکام اسلام به فعالیتهای سیاسی اجتماعی پرداخت و به نام «سبا بابایی» شهرت یافت.
فصل مشبعی از زندگی وی در دوران نهضت اسلامی و مبارزه با رژیم پهلوی سپری شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیتهای او ادامه یافت و با شروع جنگ تحمیلی، پسرش «محمد بابایی» راهی جبهه شد و در عملیات والفجر یک به شهادت رسید.
خانم بابایی که تنها مادر شهید با اصالت ژاپنی بود، در دهه ۶۰ و پس از آن بیشتر فعالیتهای خود را در حوزه ترجمه در همکاری با دانشگاه، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و سایر نهادها گذراند. همچنین برگزاری کلاسهای مختلف آموزشی، فرهنگی و هنری از اهم فعالیتهای او به شمار میرفت. وی همچنین از فعالان موزه صلح تهران بود و چند سال به عنوان مادر موزه صلح در این موزه فعالیت داشت. وی روز ۱۰ تیر ۱۴۰۱ پس از طی یک دوره بیماری دار فانی را وداع گفت.
خانم کونیکو یامامورا در طول دوران حیات طی جلساتی خاطرات و یادماندههای خود را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط کرده است. به همین خاطر مرکز اسناد انقلاب اسلامی به مناسبت چهلمین روز درگذشت او برشهایی از خاطراتش را منتشر کرد.
آشنایی با همسر
کونیکو یامامورا درباره آشنایی و ازدواج خود با آقای بابایی میگوید: آقای اسدالله بابایی تجارت میکرد و سالی دو - سه بار برای خرید به ژاپن میآمد. در یکی از کلاسهای انگلیسی که میرفتم با وی آشنا شدم. البته نمیدانستم که مسلمان است. به همدیگر علاقهمند شدیم و تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم.
اعتقاد آقای بابایی به اسلام خیلی قوی بود. برخی از مردم در کشورهای خارجی از نماز خواندن جلوی مردم خودداری میکنند و فکر میکنند که مناسب نباشد؛ ولی آقای بابایی هر جا وقت نماز بود، نماز میخواند و این خیلی برای من جالب بود. کمکم آشنا شدم که نماز چیست یعنی فقط میخواستم بدانم که برای چه نماز میخوانند. بعد از ازدواج مطالعه کردم و دین اسلام را با سایر ادیان مقایسه کردم.
ازدواج و زندگی در ژاپن
خانم بابایی در بخشی از خاطرات خود مراسم ازدواج و سال اول زندگی خود در ژاپن را اینگونه نقل میکند: مراسم ازدواج را در یک مسجد [در ژاپن] برگزار کردیم. روز بعد خانواده و دوستانمان را دعوت کردیم مثلاً مراسم یا جشن گرفتیم. یک سال هم آنجا ماندم برای اینکه میخواستم زندگیام و رفتار شوهرم را به خانوادهام نشان دهم. یکی دیگر اینکه پسرم به دنیا آمد و میخواستم بالاخره پدر و مادرم نوهشان را ببینند.
خاطره یک ژاپنی از قیام ۱۵ خرداد
وی در خاطرات خود با اشاره به قیام ۱۵ خرداد میگوید: سال ۴۲ در محله شهرآرا زندگی میکردیم. فکر میکنم دو فرزند داشتم. آن موقع ظهر قرار بود آقای بابایی از بازار بیاید؛ اما نیامد. خیلی منتظر وی ماندم؛ اما اصلاً نیامد. کمی نگران شدم. بیرون رفتم و دیدم سرباز و پلیس در همه جای شهرآرا ایستاده بودند. من گفتم: چه خبر شده است؟
همسایهمان گفت: مثل اینکه بازار شلوغ شده و خیلی وضع خطرناک است و هر کسی که در بازار بوده نمیتواند بیرون بیاید. آقای بابایی داخل بازار سهراه حاج حسن مغازه داشت و آنجا حبس شده بود. زمانی که تیراندازی شروع شد، محاصره شده بودند. بالاخره دوستان آقای بابایی به من خبر رساندند که نگران نباشید شب میآید. خلاصه وی شب آمد.
وقتی ساواک دنبال رساله امام بود
سبا بابایی پس از عزیمت به ایران علاوه بر خانهداری و به فراگیری قرآن و احکام اسلامی مبادرت ورزید و از همین رهگذر به حوادث نهضت اسلامی و مبارزه با رژیم پهلوی رهنمون شد. وی در این رابطه میگوید: ما ابتدا در دریاننو بودیم. بعد از آنجا به شهرآرا و بعد از به کوکاکولا آمدیم. خانم یکی از دوستان آقای بابایی به نام خانم فقهی کلاس قرآن داشتند. آنجا مشغول یاد گرفتن قرآن و احکام شدم و بعد تفسیر را شروع کردم. البته آن زمان از نظر امنیتی یک جو بدی بود. پسر همسایه ما را گرفتند و همانطور که گرفتند [بلافاصله] اعدام شد.
در خانه یکی از همسایهها ساواک ریخته بود و کتابها را بررسی میکرد. سریع به ما خبر دادند که مثلاً اگر کتاب را امام دارید زود پنهان کنید. من رساله امام را داشتم. برای اینکه این کتاب در خانه نباشد رفتم در آن خانهای که جلسه داشتیم گذاشتم. اتفاقاً روز بعد ساواکیها رفتند همان خانه و همه را بررسی کردند. پسرشان را گرفتند یکی را اعدام کردند. منتها کتاب من که آنجا بود یک نامه که از ژاپن آمده بود به آدرس و اسم من وسط رساله بود؛ ولی این را ندیده بودند. ما روز بعد این را گرفتیم و به خانه آوردیم.
مجادله خانم بابایی با یک افسر ارتشی
خانم بابایی یادماندههای خود از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب را اینگونه بازگو میکند: شبها همیشه ساعت ۹ چراغها خاموش میشد. پس از آن ما بالای پشت بام میرفتیم و شعار میدادیم. در خیابان پنجم نیرو هوایی نظامیها مستقر بودند. سر تا سر خیابان پنجم تانک و این چیزها مستقر بودند.
یک شب بود نزدیک نصف شب بود، سربازان آمدند در زدند. ما باز نکردیم. صبح موقع نماز بود که همه بلند شده بودیم که خیلی در زدند. این دفعه آقای بابایی گفتند در را باز کنیم رفتیم در را باز کردیم پنج-شش سرباز در خانهمان ریختند. همینطور با کفش زیر بخاری آمدند و کتابخانه همه چیز را درآوردند مثلاً اعلامیه امام را میخواستند پیدا کنند.
فرماندهشان یک چوب بزرگ دستش بود آمد گفت که چقدر شما قرآن دارید؟ این تفسیر المیزان بود که نشان میداد؛ میگفت: شما چقدر قرآن دارید. با اینها چه کار دارید؟
میگفتم: اینها تفسیر است؛ قرآن نیست. البته تفسیر قرآن است.
گفتم: بنشین و چای بنوش. اصلاً نگذاشتند سربازها چای هم بخورند. به یکی از افسران گفتم: آقا شما چرا مردم را بیخودی میکشید؟
پاسیخ داد: ما دائم تیر هوایی میزنیم کسی را نمیکشیم. گفتم اگر تیر هوایی است که هر روز اینجا یک نفر کشته نمیشد. گفت: من قسم میخورم این کار را نمیکنم.
همکاری مردم و افسران نیروی هوایی در ۲۱ بهمن ۵۷
حمله گارد شاهنشاهی به پادگان نیرو هوایی از آخرین وقایع منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی بود. منزل خانم بابایی که در مجاورت پادگان نیروی هوایی قرار داشت در این رابطه میگوید: موقعی که ۲۱ بهمن تیراندازی شدید شده بود، افسران گاردی به پادگان حمله کردند.
مردم شبها سیب زمینی و اینها میپختند و از بالای دیوار برای افسران نیرو هوایی میبردند. صبح که شد، تیراندازی خیلی شدیدتر شد. ما به بالای پشتبام رفتیم که داخل پادگان دیده میشد. از درب شمالی پادگان، به مردم اسلحه میدادند. مردم از آن طرف درب میآمدند و اسلحه را میگرفتند و از داخل همینگونه پخش میکردند، ولی دیگر روی پشتبام دولا دولا راه میرفتیم.
بچهها شیشه کوکتل مولوتف درست میکردند. ما صابون را رنده میکردیم و در شیشه میریختیم و داخل آن بنزین میریختیم و در شیشه پارچه میانداختیم در شیشه دیگر بچهها این را آتش میزدند و پرت میکردند. در آن خیابان پنجم که تانک و اینها بود دیگر پارچه و ملافه را دم در آماده میکردیم آنها را که زخمی میشدند ماشین میآمد جمع میکرد.
یک روز مانده به پیروزی انقلاب امام گفته بودند ساعت چهار و ۳۰ همه مردم بیرون بریزند. دوستانم این طرف و آن طرف مرتب تلفن میکردند که مثلاً امام اعلامیه دادند همه مردم بیرون بریزند. ریختند بیرون بعد یک تلفن میزدند که پادگان کجا سقوط کرد و ... همه به همدیگر اطلاع میدادیم. فکرش را هم نمیکردیم به این زودی انقلاب پیروز شود.
شناخت ماهیت مجاهدین خلق
خانم بابایی به واسطه فعالیت در مدرسه رفاه از سالها پیش از انقلاب با خانواده رضاییها که از چهرههای سرشناس سازمان مجاهدین خلق بودند، آشنایی داشت. وی در خاطرات خود درباره شناخت نفاق مجاهدین خلق در همان روزهای بهمن ۱۳۵۷ خاطره جالبی را نقل میکند: بعد از اینکه امام در مدرسه علوی مستقر شد ما یک روز به دیدن امام رفتیم. پشت مدرسه در صف ایستاده بودیم.
مادر رضاییها و خالهاش هم آنجا ایستاده بودند. چون ما پیش از خواهر رضایی و دختر رضاییها که درمدرسه رفاه بودند، آشنایی داشتیم. خیلی ناراحت بودند. گفتم: چرا ناراحت شدید؟
میگفت: چقدر ناراحت شدم که در بهشت زهرا (س) است. چقدر آخوندبازی درآوردند از این حرفها شروع شد.
گفتم یعنی چه آخوندبازی درآوردند؟ دیگر اینقدر به آخوند و روحانیون فحش میداد. من اینجا متوجه شدم که اینها خط دیگری دارند و دیگر آن روز متوجه شدم که مجاهدین خلق چه گروهی هستند.
دیدار آیتالله خامنهای با خانواده شهید بابایی
دیدار آیتالله خامنهای از منزل شهید بابایی یکی از خاطرات شیرین تنها مادر شهید ژاپنی است. او در این رابطه میگوید: بعد از شهادت پسرم، آیتالله خامنهای بدون اطلاع [به منزل ما] تشریف آوردند. پاسدارها دم در آمدند و گفتند چند نفر میخواهند به دیدن شما بیایند. آن موقع هم نگفتند آقای خامنهای میخواهد بیاید.
آقای بابایی گفت: الان وقت نماز مغرب است بعد از نماز بیایید.
گفتند: باشد. سپس آقای بابایی به مسجد رفت و برگشت. وقتی درب را باز کردند؛ دید آقای خامنهای دم در ایستاده بودند. خیلی تعجب کردیم. خلاصه آمدیم و صحبت کردند. آقای بابایی گفت که ما یزدی هستیم.
آقای خامنهای گفتند: اگر یزدی بودن را میخواهید ثابت کنید یک چیز یزدی باید بیاورید که آقای بابایی یک چیزی آورد که شیرین بود. آقای خامنهای گفت حالا ثابت کردی! آقای بابایی هم گفت یک روزی خدمت شما میآیم و یک عکسی هم گرفتند.
انتهای پیام/ 118