به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، تازه خواب مهمان چشمانم شده بود تا بلکه کمی از خستگی این چند روزم کاسته شود. به بچهها سپرده بودم هر چه شد از اتاق بیرون نیایند تا کمی اوضاع خانه آرامتر شود، ولی با صدای داد و بیداد شیرعلی باز از خواب پریدم همانطور که اطراف را نگاه میکردم تا شیرعلی را ببینم به این فکر میکردم که این باز قرار است کدام قسمت خانه ویران شود، اما شیرعلی این بار در خواب داشت داد و بیداد میکرد و با صدای بلند میگفت: بچهها منور نزنید، یکی با بیسیم اعلام کنه نیرو کم داریم بعثیا دارن میان جلو.
کابوسهای شبانه
لیوان را پر از آب کردم پیشانی اش خیس عرق شده بود آرام صدایش زدم از خواب پرید آشفته بود با یک نفس، تمام آب را سرکشید. میلاد و زهرا که با این صداها وحشتزده شده بودند پشت در اتاق نشسته بودند و گریه میکردند که مامان چی شده؟
در اتاق را باز کردم بچهها پشت در چمپاتمه زده بودند و میلرزیدند آنها را در آغوش گرفتم و اطمینان دادم که چیزی نیست و بابا خواب بد دیده. سرشان را بوسیدم و به داخل اتاق رفتیم پتو را رویشان کشیدم اشکهای سمج اجازه نمیدادند راحت حرف بزنم، اما بچهها به صبوری من احتیاج داشتند.
وقتی برگشتم شیرعلی سرجایش نبود هوا سوز سرمای عجیبی داشت و آسمان رو به سرخی میزد و خبر از بارش برف میداد، اما شیرعلی با یک پیراهن نازک وسط حیاط نشسته بود و انگار سرما را حس نمیکرد پتویی برداشتم و خودم را به سرعت به حیاط رساندم. پتو را روی شانههای شیرعلی انداختم سرش را برگرداند و نگاهی کرد چشمانش پر از اشک بود و رگهای گردنش به شدت متورم شده بود هنوز داشت با همرزمانش صحبت میکرد که خودشان را از مهلکه نجات دهند. هنوز داشت به مرتضی میگفت عقبنشینی کنند.
برف بیصدا شروع به باریدن کرده بود شیرعلی از جایش بلند شد هنوز مثل همان روزها رشید و چهارشانه بود، اما هر چه از روزهای اسارت میگذشت شیرعلی کمتر حرف میزد و دیگر به روزهای اول برنگشت.
زمانی که شیرعلی تازه از زندان بعث آزاد شده بود و پس از مدتی به خاستگاریام آمده بود قد رشیدش و صورتی که پس از دو سال رنج در زندانهای عراق کمی شکسته شده بود، ولی همیشه لبخند به لب داشت و با خونگرمی تمام با همه رفتار میکرد برایم بسیار جذاب و دوستداشتنی بود. آن موقع از موجگرفتگی و افسردگی او چیزی نمیدانستم، ولی روز به روز این نشانهها در زندگیمان بیشتر آشکار میشد.
آن زمان ۱۸ سال بیشتر نداشتم و خیلیها توصیه میکردند که حالا که بیماری شیرعلی دارد بیشتر میشود جدا شو، ولی در همان زمان کم من واقعا عاشق او شده بودم و سعی میکردم روزهای خوب را با گوشت و خون لمس کنم تا موقعی که موج جنگ به سراغ شیرعلی میآمد توان ایستادگی داشته باشم.
همان اوایل ازدواج شیرعلی همه فامیل را جمع میکرد و میبرد امامزاده حمزعلی و گوسفند زمین میزد تا دور هم باشیم و به قدری آدم شوخ و خوش قلبی بود که همه به خاطر اخلاق شیرعلی همراهمان میآمدند، اما حالا افسردگی و موجگرفتگی به قدری پیشرفت کرده که حتی حوصله بچههای خودش را هم ندارد.
موج انفجار که سراغش میآید هیچ کس جلودارش نیست به هیچ چیز رحم نمیکند، اما بعد از انتقال به بیمارستان و شوکهای فراوان مثل کودکی معصوم میشود و از کار خود پشیمان. هرچند دکترش گفته بود شوکها نیز دیگر جوابگو نیست و باید بیشتر از همیشه مراقبش باشیم.
بارش برف شدت گرفته بود از روی پلهها بلند شدم گوشه پتو را گرفتم و التماسش کردم که برویم داخل خانه وگرنه زیر این برف بماند تا صبح سینه پهلو میکند.
آب داغ پس از ۱۲ روز عطش
همراهم به داخل خانه آمد سریع بند و بساط چایی را آماده کردم تا کمی گرم شود، ولی لیوان چایی را که نزدیک دهان برد باز مثل همیشه چشمانش پر از اشک شد و با سرآستینش اشک چشم را پاک کرد.
قبلا که بیشتر حرف میزد تعریف کرده بود که اواخر تیرماه سال ۶۷ در بحبوحه جنگ زمانی که به اسارت رژیم بعث درآمده بودند تا ۱۲ روز نه خبری از آب بوده و نه غذا، مزدوران بعثی از اسرا میخواستند به امام خمینی و نظام توهین کنند تا برایشان آب و غذا بیاورند، ولی همه اسرا ایستادگی کرده بودند و گرسنگی و تشنگی را ترجیح داده بودند. بعثیها هم که دیده بودند اسرا کوتاه نمیآیند بعد از ۱۲ روز یک تانک آب داغ را داخل آبشخورهای حیوانات ریخته بودند تا اسرا هم از همان آب بنوشند. آنها هم به خاطر عطش فراوان از ان آب داغ خورده و همگی بیمار شده بودند.
حالا با اینکه بیش از ۳۴ سال از آن روز میگذرد، اما همیشه با خوردن نوشیدنی داغ حالش دگرگون میشود.
در این مواقع هیچ کاری از دستم برنمیآمد و این بیشتر آزارم میداد. بخاری را زیادتر کردم و پتو را روی شیرعلی کشیدم تا شاید چندساعتی بخوابد و آرام بگیرد.
شپشهای بعثی
خواب از چشمم پریده بود و مدام به شیرعلی فکر میکردم ۲۱ سالش بوده که وارد جبهه شده بود در آن سه سال موج انفجار او را تحت تاثیر قرار داده و پرده گوشش پاره میشود، ولی همانجا مانده و برنگشته بود تا اینکه به دست عراقیها اسیر میشود خاطراتی که شیرعلی از آن روزها برایم تعریف کرده بود عجیب و دردآور بود.
شرایط بهداشتی در زندانهای بعث اسفبار بود فقط یک بشکه آب سرد برای استحمام همه بود که هر نفر فقط اجازه داشت یک دقیقه داخل بشکه آب باشد و شپش بود که از سر و کولمان بالا میرفت جعبهای پیدا کرده بودیم که شب تا صبح شپش میگرفتیم و داخل جعبه میریختیم تا اگر لحظهای در باز شد شپشها را به بیرون روانه کنیم.
یک بیل غذا برای دهها نفر
شیرعلی برایم از گرسنگی در زندان بعث هم گفته بود اینکه همگی داشتند از گرسنگی تلف میشدند که صدا زدند برایمان غذا آوردند، اما در که باز شد سرباز بعثی بیل کشاورزی را داخل دیگ فرو کرده و جلویشان ریخته، یک بیل غذا برای دهها نفر از همان روزها و تا نیمههای شهریور سال ۶۹ که شیرعلی از اسارت آزاد شده این شرایط ادامه داشته و حالا گرسنگی کاذب و سیاه شدن رودهها هم سوغات هم روزهای اسارت است که باعث شده شیرعلی اینگونه دچار اضافه وزن شود.
خیلی روزها از این سر شهر تا آن سر شهر میرود فقط به خاطر اینکه بیش از این دچار اضافه وزن نشود، اما برخیها فکر میکنند خوشی زیر دلمان زده و آنقدر پول میگیریم که روز به روز فربهتر میشود به خودم که آمدم اشکهایم به هق هق تبدیل شده بودند.
هیچ کس نمیداند تمام مشکلات او به خاطر زندانهای بعث و روزهایی است که زیر شکنجههای فراوان تا دم مرگ میرفتند و گوشت بدنشان با کابلهای محکم از بدن جدا میشده است، اما شیرعلی این روزها دیگر با کسی حرف نمیزند و خودش را در اتاق زندانی میکند حتی روزهایی که مادرش مهمان ماست از اتاق خارج نمیشود. چند باری با تشر به سراغش رفته بودم که خجالت بکش مرد مادرت است، اما با دیدن بالش خیس از اشک او زبانم بند آمده بود.
تنهایی
این سالها حتی مسئولان هم شیرعلی را فراموش کردهاند و هیچکس سراغی از او نمیگیرد بارها خودم از او خواستهام به دنبال کارهای کمیسیون پزشکیاش برود، اما زیر بار نمیرود و من با تمام سختیها و هزینههای بالای دارو و درمان کنارش هستم تا شاید مرهم اندکی بر زخمهای او باشم.
این روزها شیرعلی به کودکی میماند که من عاشقانه و با همه وجودم در کنارش ماندهام...
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۹۱۱