به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سیده فاطمه سادات کیایی؛ «سید یحیی صفوی» از فرماندهان دوران دفاع مقدس درباره دوران فعالیتش در سنندج خاطرهای را نقل کرده که در ادامه میخوانید.
مهرشاد (همسرم) داشت لباس خونیام را میشست و با محبت نگاهم میکرد. گفتم: «ضدانقلاب بود. با لباس کردی آمد، دو جعبه شیرینی جلوی پاسدارهایی که کنار تانکها، جلوی بانک پست میدادند، گرفت. با خنده بهشان آزادسازی شهر را تبریک گفت و جعبهٔ شیرینی اول را باز کرد. بچهها برداشتند و خوردند، بعد جعبهٔ دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد. توی جعبهٔ شیرینی دوم پر از مواد منفجره بود، همهٔ شش پاسدار و بسیجی شهید شدند. رفتیم جنازهٔ بچهها را جمع کنیم که لباسهایم خونی شد. باید شهر را کامل پاکسازی کنیم. اینجوری نمیشود!»
مهرشاد همین طور که لباسهایم را توی لگن چنگ میزد، اخم کرد و گفت: «خدا ازشان نگذرد! نمیدانی توی زندان پادگان با چه آدمهایی سروکله میزنیم. بعضیهایشان مسخ شدهاند. هفتهٔ پیش خانمی را آوردند، رفتم بهش سر بزنم، دیدم علائم حیاتی ندارد. سوزن به تنش فرو کردم تکان نخورد. پزشک توی پادگان نبود، رفته بود مجروحها را پانسمان کند. آمد و معاینهاش کرد، گفت: «ببریدش بیمارستان شوک بزنند.» برانکارد نداشتیم، دست و پایش را گرفتیم و گذاشتیم توی آمبولانس. من همراهش نرفتم. بعد از چند ساعت خبر دادند آن خانم با سر نیزه راننده و کمک راننده را شهید و فرار کرده است. زنهای عجیبی هستند رحیم جان!»
سری تکان دادم و گفتم: «نگفتی چهجوری آمدی؟ دختر حسابی نمیگویی اگر اتفاقی برایت میافتاد چهکار میکردم؟» خندید، دوباره شد همان دختر شاد و شجاعی که میشناختم. گفت: «رفتم از آموزش و پرورش مرخصی گرفتم و بعد رفتم سپاه اصفهان، کلی چک و چانه زدم راضیشان کردم برای سپاه تهران نامه بزنند، توی ستاد مرکزی سپاه تهران میخواستند دکم کنند، نشد! گفتم باید بروم، مأموریت دارم. دو روز طول کشید تا نیروی هوایی ارتش به من امریه بدهد. وقتی سوار شدم و رسیدیم فرودگاه سنندج، هواپیما هنوز کامل ننشسته بود، به ما شلیک کردند، پیاده شدم و دویدم توی آشیانه. از آنجا یک آقای ارتشی مرا به پادگان سپاه برد، چند روز توی واحد شنود بودم. آنجا صدای تو را توی بیسیم میشنیدم. نمیدانی چقدر دلم میخواست ببینمت؛ ولی میدانستم حسابی درگیری، شهر را که گرفتید، رفتیم پادگان مسئول زندانهای خانم شدیم. چند تا دانشجو و خانم دیگر هم آمدند و جمعمان جمع شد.»
انتهای پیام/ 141