به گزارش دفاعپرس از اصفهان،رسم زیبای پیادهروی اربعین در سالهای اخیر جایگاه ویژهای در زندگی شهدای مدافع حرم و شهدای مدافع امنیت داشته است، بهطوری که بسیاری از این شهدا که این روزها در کنار اربابشان روزیخور سفره الهی هستند، با پای پیاده از هر دیاری راهی کربلا میشدند و در آنجا شهادت را از خدا طلب میکردند. شهید جواد محمدی، یکی از شهدای مدافع حرم بود که در پیادهروی اربعین حضور یافت.
«توی پیادهروی، جواد شد، مسئول گروه، قرار گذاشت که سر هر ۲۰۰ تا عمود، صبر کنیم تا به هم برسیم، از نجف که راه افتادیم، یک جایی شماره عمودها صفر شد. فکر کنم عمود ۱۵۰ بود که دوباره از یک شروع شد. همه همدیگر را گم کردیم. تعدادمان زیاد بود. با مکافات زیاد، حدود ۴۰ تا آدم دوباره همدیگر را پیدا کردیم. ریختیم سر جواد که مرد حسابی، مگر تو مسئول نبودی؟! چرا بهمان نگفتی؟ این همه معطل شدیم، اینجا، جواد هم انگار بار اولش بود آمده بود. بنده خدا خودش هم نمیدانست. خلاصه یک جوری با خنده ما را قانع کرد و پیچاند که خودمان هم نفهمیدیم چه شد.
توی راه، همه چیز به جای خودش بود، خنده و شوخی و خلوت. یعنی آنجا که جواد باید بمب انرژی باشد، بود و به همه روحیه میداد. وقتی میخواستم بروم توی موکبها یک چیزی بخورم، میآمد و میگفت چه میخواهی بخوری؟ حق نداری نوشابه بخوری. حواسش به همه بود. یعنی این محبتش به همه میرسید. من را به خاطر سلامتیام میگفت. برای بقیه هم چیزهای دیگر.
توی مسیر اصرار داشت که باید ورزش کنیم. یک دایره درست کردیم. خودش هم رفت وسط و تمرینمان داد.
یک وقتهایی که مداحها برایمان روضه میخواند یا فرصت خلوتی پیش میآمد، شال مشکیاش را میانداخت روی سرش و میرفت توی خودش.
میرفتم، میدیدم گوشهای نشسته، شال را انداخته روی سرش و گریه میکند. جلو نمیرفتم که خلوتش به هم نخورد. میدانستم یا روضه حضرت زهرا (س) به گوشش خورده، یا یاد مصائب بچههای امام حسین (ع) افتاده. خب جواد غیرتی بود. سختیهایی که توی این مسیر کشیده بودند، میآمد توی ذهنش و به هم میریخت. توی روضه، اسم حضرت زهرا (س) که میآمد، بدجوری خودش را میزد از خودش بیخود میشد. داد میزد و حال خودش را نمیفهمید. یک وقتهایی که هیئت بیحال میشد، جواد میانداری میکرد و هیئت شور میگرفت. این طوری هم نبود که بخواهد ادا در بیاورد.
میسوخت و عزاداری میکرد. آنجا باید جواد قبل و بعد از هیئت را میدیدی از زمین تا آسمان فرق میکرد جان گرفته بود و به همه هم جان میداد. همهاش هم این نبود که یک گوشهای بنشیند من توی پیادهروی پشت سر جواد میرفتم. وقتی که شال روی سرش بود، میدیدم شانههایش میلرزد.
از این خلوتها زیاد با خودش داشت. نزدیک کربلا که رسیدیم، این شال از روی سر جواد نیفتاد. سه روز توی مسیر بودیم، عصر بود که به کربلا رسیدیم. گنبد را که دیدیم، نشستیم روی زمین. مداح روضه میخواند و ما اشک میریختیم. شانههای جواد زیر شال مشکیاش میلرزید.»
منیع: کتاب بیبرادر به روایت بهزاد دانشگر
انتهای پیام/