به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، انقلاب اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی (ره) در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به پیروزی رسید و روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ رژیم بعث عراق به رهبری صدام به مرزهای ما تجاوز کرد. در این میان جوانان برای دفاع از حریم کشور خود به میدانها آمدند و زنان در پشت جبهه از آنها حمایت میکردند.
یکی از این شهدا، شهید «مسلم شیرینآبادی فراهانی» است. وی ۱۵ تیر سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد و تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پنجم تیر ۱۳۶۱، با سِمَت بهیار در اسلامآباد غرب بر اثر اصابت ترکش خمپاره و گلوله آر پی جی توسط نیروهای بعثی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع شده است. در گفتوگویی کوتاه با «اعظم چراغعلی» مادر شهید همکلام شدیم که شما را به مطالعه آن دعوت میکنیم.
پسرم پا به پای پدرش بزرگ میشد
مسلم ۱۵ تیر سال ۱۳۴۴ در جنوب شهر تهران منطقه خزانه بخارایی به دنیا آمد. بچگی خود را گذراند تا زمان ثبت نام مدرسه وی آغاز شد. ما زمانی که مسلم پنج ساله بود، وی را در مدرسهای ثبت نام کردیم که به آنها «مدارس اسلامی» میگفتند. آن موقع با آنکه هنوز انقلاب نشده بود اما آن مدرسه، مدرسهای انقلابی بود و متعلق به آقای پایدار بود. همه بچهها بچگی خود را میکنند و تغییرات زندگی پسر من از دوران مدرسهاش آغاز شد.
مسئولین مدرسه فرزندم حوالی ظهر به ما گفتند: اگر مادر و پدر نمیتوانند، یا مادر یا پدر باید نماز جماعت ظهر را بخوانند. مسجد کنار مدرسه بود. من رفتم. مسلم از کلاس اول و از پنج سالگی نماز خواند.
از آنجایی که آنجا مدرسه اسلامی بود، به شش سالگی او نگاه نکردند. برادران دیگر او هم از پنج سالگی به مدرسه رفتند. پسر من پنج سال در این مدرسه درس خواند. در این پنج سال، نماز جماعت ظهر را در مسجد جامع فلکه اول خزانه میخواند و نماز مغرب را در فلکه چهارم که نزدیک خانه ما بود، میگزارد و همینگونه ادامه میداد و با پدر خود به هیئت میرفت. پسرم پا به پای پدرش بزرگ میشد.
راهپیمایی پنهانی
مسلم ۱۳ ساله بود که انقلاب به پیروزی رسید. شروع اینکه خودش چه کسی بود، چه شد و به کجا رسید، از ۱۳ سالگی او شروع شد.
زمانی که انقلاب شد، من به راهپیمایی رفتم. یک روز مسلم از من پرسید: شما به راهپیمایی میروید، چه خبر است؟
به او گفتم: مردم جمع میشوند و «مرگ بر شاه» میگویند.
از من پرسید: به من اجازه میدهید من هم شرکت کنم؟
من به او اجازه ندادم. چون زمانی که من جلوی دانشگاه رفتم، روی مردم آب جوش ریختند. با خودم گفتم: اگر فرزند من هم اینجا میآمد، همین بلا سر او میآمد. من آنجا کنار ایستاده بودم، اما لطمهای ندیدم.
روزی یکی از همسایگان ما آمد و از من پرسید: پسر شما به راهپیمایی میرود؟
به او گفتم: خیر؛ من به او چنین اجازهای ندادهام.
پرسید: چرا؟
گفتم: اگر در راهپیمایی شرکت میکرد، زیر دست و پا له میشد. چیزی نگفت. هفته بعد فرد دیگری به من گفت و هفته بعد هم فرد دیگری گفت.
از آنجا که مسیر هر راهپیمایی را اعلام میکردند، به او گفتم: فردا در قیطریه راهپیمایی است.
به من گفت: میگویند راه آنجا خیلی دور است. آیا میتوانید بروید؟
به او گفتم: آری، پیاده میرویم و سواره بازمیگردیم. ما نمیدانستیم که مسلم به آنجا میرود. آنجا شک کردم و با خودم گفتم که: نکند مسلم میآید، اما به من دروغ میگوید. زمانی که به خانه برگشتم، یک دروغ بزرگی گفتم. به او گفتم: در قیطریه نبودی. تمام جوانان را زدند و کشتند.
به من گفت: مادر! آیا شما آنجا بودید که این اتفاق افتاد؟
به او گفتم: بله؛ من با چشم خودم دیدم. به او دروغ گفتم به این دلیل که آیا به من میگوید «نرفتهام و به او بگویم تو در آنجا بودی، اما به من میگویی نه» یا خیر؛ اما چیزی نگفت و فقط گفت: خدا آنها را ذلیل کند.
با آنکه میدانست راهپیمایی کجا برگزار میشود، پرسید: فردا در کجا راهپیمایی است؟
گفتم: در آزادی خواهد بود.
یکی از دوستان من در آزادی او را دیده بود. از او پرسیده بود که مادرت کجاست؟ اما مسلم از او خواسته بود تا به من نگوید.
دوستم به من نگفت، اما من شبهنگام دو دروغ دیگر به پسرم گفتم. به من گفت: مادر، خودت اینها را میبینی؟
مرا از آتش جهنم نجات دادی
نمیتوانست به من بگوید: «تو داری دروغ میگویی.» چیزی نمیگفت و دروغهای من را تحمل میکرد. تا یک روز دوباره اعلام کردند که راهپیمایی تا قیطریه است. ما داشتیم میرفتیم. نزدیک قیطریه که رسیدیم تا قطعنامه را بخوانند، دیدم خواهرم میپرسد: آیا مسلم به راهپیمایی میرود؟
گفتم: خیر.
گفت: چرا؟
گفتم: چون زیر دست و پا له میشود.
دست من را گرفت و برد و مسلم را نشانم داد. مسلم چنان پا بر زمین میکوبید و مرگ بر شاه میگفت و دست خود را مشت میکرد، همه این کار را میکردند نه فقط او. دست او را گرفتم و به محض اینکه مرا دید، رنگ صورتش مانند میت سفید شد. به او گفتم: مادر جان، من اینهمه به تو دروغ گفتم، تو با من همراهی کردی؟ تو چگونه انقلابی هستی که مادر دروغگوی تو میگوید و تو تأیید میکنی؟
مسلم به من گفت: میخواستم دل تو را نشکنم.
به او گفتم: فکر میکنی الآن دل مرا نشکستهای؟ از من خواست تا پایان قرائت قطعنامه بمانیم. با او موافقت کردم. بعد از آن ما را به صرف بستنی دعوت کرد. مسلم پرسید چه کسی اول مرا دید؟
به او گفتم خاله کوچک شما دست انداخت دور گردن او، او را بوسید و به او گفت: مرا از آتش جهنم نجات دادی.
این راهپیمایی از نخستین راهپیماییهای او بود. بعدها دیوارنویسی کرد. «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر شاه»، شب بیرون برود، شبها برای نگهبانی بیرون میایستاد. با بچهها بیرون میرفت و لاستیک آتش میزد.
من میترسیدم. من او را هفت سال نذر سقایی کردم و او را مشکیپوش کردم و هفت سال با هفت گوسفند او را به امامزاده داود (ع) بردم.
من چگونه درس بخوانم در حالیکه دارند دختران خرمشهر را میبرند
زمانی که دفاع مقدس آغاز شد، مسلم گفت: من دیگر نمیتوانم بمانم.
به او گفتم: بگذار بزرگ شوی و دیپلم بگیری.
گفت: من بمانم که دیپلم بگیرم در حالیکه دارند دختران خرمشهر را میبرند؟ اگر تو به دیپلم گرفتن من قانع هستی، من برای تو دکتری میگیرم؛ اما نه زمانی که جان خواهرانمان در خطر است. بگذار بروم و برگردم، بعد از آن درس میخوانم.
به او گفتم: من تو را اینگونه بزرگ کردم، زحمت تو را کشیدم. مسلم این جواب را به من داد: اگر من را اینگونه بزرگ کردی، من برای شهادت ساخته شدهام. پس غصه شهادت من را نخور.
دنباله کار را گرفت. بسیج شد و برای عملیات فتحالمبین در جبهه شرکت کرد در گردان مقداد میجنگید و از راهآهن رفت. هفت ماه در منطقه ماند. روز نهم فروردین به تهران آمد.
هنگامی که از جبهه بازگشت به درس خود ادامه داد
از آنجا که درسش هفت ماه عقب افتاده بود، زمانی که بازگشت، درب اتاق را روی خودش میبست. شبها به کار بسیج میرسید و روزها به درس خود میرسید. از آنجایی که درس او خوب بود، دیگر کلاس هم نمیرفت. روزی که امتحان خود را داد، به سمت کردستان حرکت کرد. در گیلانغرب به شهادت رسید. شیاکوه بدترین قله است. همه مردم محل فرزندانشان را دیدند به جز من. چون میگویند سپاه باید بیاید و با خودروی لندورت شما را ببرند.
هر سال برای پسرم تولد میگیرم
من هر سال به آنجا میروم و برای پسرم تولد میگیرم. روز ۱۵ تیر تولد پسر من است، پنجم تیر به شهادت رسید و ۱۱ تیر او را دفن کردیم. شش و ۴۵ دقیقه به دنیا آمد، شش و ۴۵ دقیقه به جبهه رفت و شش و ۴۵ دقیقه هم به شهادت رسید. سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید.
توصیههای شهید در نامههایش
نخستین باری که به جبهه رفت و هفت ماه در آنجا بود، نامههای او از دوکوهه برای من میآمد. در نامههای او چنین نوشته شده بود: «مادر جان، امام را تنها نگذارید.» سفارش امام را میکرد و به خواهرانش سفارش حجاب میکرد.
کار مادر بر تمام زوایای شخصیتی و رفتار فرزند او تأثیر میگذارد و باید حواسش باشد.
انتهای پیام/ 118