معرفی کتاب؛

«دست خدا»

کتاب «دست خدا» به قلم «قاسمعلی زارعی» از رزمندگان اسدآبادی دوران دفاع مقدس است که توسط انتشارات «سوره مهر» به چاپ رسیده است.
کد خبر: ۵۴۶۳۲۰
تاریخ انتشار: ۲۹ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۵:۵۸ - 20September 2022

«دست خدا»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از همدان، کتاب «دست خدا» به قلم «قاسمعلی زارعی» از رزمندگان اسدآبادی دوران دفاع مقدس است که توسط انتشارات «سوره مهر» به چاپ رسیده است. در این کتاب بخشی از تاریخ معاصر ایران که سرشار از شجاعت و مقاومت است، بیان می‌شود.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

بیستم شهریور ماه ۱۳۶۵، مطابق با ششم محرم الحرام ۱۴۰۶ هجری قمری، عملیات محدودی برای آزادسازی چند ده متر از جاده خاکی در دل آب واقع در پد غربی جزیره مجنون جنوبی آغاز شد.

عملیات ابتدا با جانفشانی گردان ۱۵۴ (با پشتیبانی گردان ۱۵۶) با فرماندهی «محسن امیدی» و نیرو‌های اطلاعات با فرماندهی «علی چیت ساز»، خطوط مقدم را شکستند و سنگر‌های کمین عراقی‌ها را تصرف نمودند.

در ادامه ما فقط نظاره‌گر آتشباری و تبادل آتش شدید بودیم. چقدر سخت بود انتظار در یک شب در میان آتش، در میان بارانی از انواع گلوله برای خبری از وضعیت، خبری از دوستان، و خبری از زبان یک فرمانده.

حالا افق صبحگاهان است. ما در مرکز پد برای ورود به عملیات بند پوتین‌ها را محکم کرده اسلحه را از ضامن خارج و قلب‌های محکم برای یک رزم؛ برای یک جنگ تمام عیار.

با روشن شدن هوا چه بی‌رحمانه گلوله‌ها به هدف میخوردند و چه شجاع شده بودند عراقی‌ها با رگبار‌های پی در پی برای مجروحان بر روی آب؛ و چه غم انگیز بود خبر شهادت دوستان و چه خداحافظی دلی داشت حاج محسن با نیروهایش و چه درس بزرگی داد به تاریخ و چه جمله ماندگاری از ایشان بر روی امواج به پرواز در آمد؛ و آتش همچنان می‌بلعید و خروشان‌تر از شب آتش می‌زد بر پر پروانه‌ها؛ و چه غم انگیز است؛ باشید و شاهد این ویرانگری؛ چه درد آور است دوست چند ساله‌ات در چند قدمی‌ات مدد‌خواهی کند و نتوانی.

چه معرکه‌ایی لات‌های عراقی بپا کرده بودند؛ صدای نعره‌های مستانه‌شان عذابمان می‌داد؛ من بودم و دعوای با فرمانده گردان برای تعیین وضعیت؛ و من بودم و فریاد‌های احساسی؛ فرمانده آرامم کرد و گفت آرام باش برادر جنگه جنگ.

حالا امواج متلاطم جزیره بچه‌های بی‌جان و مجروح را گهواره‌وار جابجا می‌کند و سفیر گلوله‌ها هم با نسیم صبحگاهان دست بدست می‌دهند و می‌برند و می‌برند و آه و فریاد‌ها از دل ما و از آخرین رمق‌های دوستانمان.

چه روزی بود بیست شهریور ۱۳۶۵

و حالا ۳۰ سال است آن فریاد و آن آه و آن ناله‌ها شده است؛ زمزمه فکرم شده است بخشی از زندگی‌ام؛ و بهانه‌ایی برای دیوانه خواندنم.

یکی یکی خبر‌ها از راه می‌رسد و پیک‌های بامدادی هر لحظه خبری می‌آورند که رفتند یاران.

من مانده‌ام و گروهانی که قرار است مانع پیشروی عراقی‌ها شود و وظیفه حمل مجروحان؛ چه مسئولیت سختی است وقتی نتوانی کمکی کنید.

«عباس جمور» ما دل به دریا می‌زند و رقص‌کنان در میان زوزه گلوله‌ها دوید و دوید تا مدد رسانی کند و این رفت را تا پایانی از شب در زیر سخت‌ترین گلوله باران که زمین گیرش کرده به طول کشید.

حالا همچنان یکی یکی جامانده‌ها را آمار می‌گیریم؛ مجروح‌ها را به اسم صدا می‌کنیم؛ آخر‌های شب ناامید به آمدن دوستان؛ با انگشتان دست می‌شماریم؛ حاج الله رضا، بهروز، فردین، جلیل، شکر‌علی

خط پدافندی را تحویل می‌دهیم و با دل‌های مالامال از غم. شب هفتم ماه محرم بود و حالا معنی دیگری دارد و رنگ و بوی کربلا می‌گیرد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها