به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، حجتالاسلام محمدرضا زائری مدیر مجموعه فرهنگی سرچشمه و دانشجوی دوره دکتری دانشگاه قدیس یوسف بیروت که با غضنفر رکنآبادی سفیر سابق ایران در لبنان ارتباط مستمری داشته است، خاطراتی را درباره وی در سایت خود منتشر کرده است که در ادامه میخوانید:
پیرمرد شصت و هفت هشت سال داشت اما سرحال بود و گرچه به خاطر اوضاع عراق آواره شده بود و زن و بچه اش را به بیروت آورده بود اما باز هم نمی گذاشت روزگار کمرش را خم کند و اخمهایش را توی هم بیاورد. آنها طبقه دوم بودند و ما طبقه ششم، گاهی توی آسانسور و پارکینگ می دیدمش، روحیه اش خیلی اجتماعی بود و به هر بهانه ای سلام و علیکی می کرد و چیزی می گفت و می خندید.
مدتی از او خبری نبود و من احتمال می دادم مثل همیشه رفته تا سری به خانه و زندگیش در بغداد بزند و برگردد. چند وقت بعد دوباره دیدمش اما این بار کلا قیافه اش فرق می کرد، پیراهن مشکی را روی شلوار انداخته بود و به جای ته ریش همیشگی ریش بلند و سفیدی صورت گرد و نمکی اش را پوشانده بود. خمیده راه می رفت و بر خلاف معمول سلام من را تنها با علیکی بی صدا پاسخ داد و گذشت. نمی دانستم چه شده و کنجکاوی هم نکردم تا اینکه دو سه روز بعد محمد، نگهبان سوری ساختمان که اتفاقا خودش هم سنی بود سر صحبت را باز کرد و با ناراحتی گفت : پسر بزرگش را کشته اند! نیروهای تکفیری ریخته اند توی کارگاه ساختمانی شان و پسرش را جلوی چشمش تیرباران کرده اند.
دفعه بعد که حاج ابوجواد را دیدم تسلیت گفتم و عذرخواهی کردم که از قضیه خبر نداشته ام ، ایستاد و همین که خواست از پسرش حرف بزند بغض کرد و گفت که این فرزند را از زن اولش داشته که زود از دنیا رفته و همین باعث شده تا او و این پسر خیلی با هم انس بگیرند.
ناگهان بغضش ترکید و گفت: فقط پسرم نبود، برادرم بود، همه چیزم بود، جانم بود! اشک از چشمانش می ریخت و به شدت گریه می کرد. نمی دانستم چه کار کنم! گفت: قدش بلند بود و چهارشانه ، چهل و چند سالی داشت ... خیلی شبیه سفیر شما بود، غضنفر! بعد دست برد و از توی جیبش عکسی در آورد ، خیره خیره نگاهش کرد و بوسید و تلخ تر گریه کرد، بعد عکس را به من داد. راست می گفت، چهره پسرش خیلی به سفیر جمهوری اسلامی ایران در لبنان شباهت داشت.
عکس را که به او دادم در حالی که اشکهایش را پاک می کرد با حالتی خاص و امیدوارانه پرسید: می شود بگویی جناب سفیر یک بار به خانه من بیایند؟ خیره خیره نگاهش کردم و گفتم؟ سفیر به خانه شما بیایند؟ گفت: آری! گفتم: شما می دانی که با شرایط امنیتی لبنان سفیر ایران در معرض بیشترین تهدید هاست و راحت نمی تواند هر جایی برود! تیم حفاظتی دو سفیر آمریکا و ایران در لبنان بیشترین حساسیت و تعداد را دارد و تا کنون چند بار توطئه ترور او را داشته اند! پیرمرد گفت : حالا تو بگو، شاید برای تسلای دل من پیرمرد عزادار بیاید...
با دکتر رکن آبادی تازه رفیق شده بودیم. من خیلی با سفارت کاری نداشتم و حتى به جلسات دعای کمیل هم منظم نمی رفتم. نه خودم کار دولتی و رسمی داشتم و نه بچه هایم به مدرسه ایرانی می رفتند، برای همین فقط گاهی در بعضی مناسبتها مثل عزاداری محرم سری به سفارت می زدیم. روزهای اولی هم که دکتر رکن آبادی به جای آقای شیبانی آمده بود خیلی از او خوشم نمی آمد. ظاهرش در برخورد اول خیلی به دل نمی نشست. کمی جدی و عبوس بود و برای همین مدتی گذشت تا آرام آرام او را بپسندم و به دلم بنشیند و بفهمم که پشت این چهره جدی و اندکی سرد چه صمیمت و عاطفه ای پنهان شده و این سفیر مهم و پرکار چه دل گرم و مهربانی دارد.
دفعه بعد که جناب سفیر را دیدم داستان پیرمرد عراقی را تعریف کردم و گفتم که مدعی است پسرش به شما خیلی شبیه است و دلش می خواهد احوالش را بپرسید! بعد اضافه کردم: من از نیتش خبر ندارم، اگر قصد دیگری داشته باشد یا بخواهد چیزی از شما طلب کند من بی اطلاعم، فقط خواستم امانت پیغام او را برسانم. دکتر گفت: شماره تلفنش را به دفتر بدهید و بگویید ایشان هم با دفتر تماس بگیرد. تشکر کردم و خداحافظی و رفتم و موضوع را هم کلا از یاد بردم.
یکی دو هفته بعد پیرمرد عراقی را دوباره دیدم. داشتم با ماشین از پارکینگ بیرون می آمدم که از دور مرا صدا زد و با حرکت دستش من را متوقف کرد. پیاده شدم و جلو رفتم. چهره پیرمرد باز شده بود و با خوشحالی لبخند می زد ، مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: خیلی ممنون! با تعجب پرسیدم: چه طور، چه شده؟ گفت: جناب سفیر دیشب شام پیش ما بودند! باورم نمی شد. ادامه داد: دیروز از دفترشان زنگ زدند و گفتند ایشان بعد از نماز مغرب و عشا می آیند ومن هم خواهش کردم برای شام بیایند و قبول کردند.
پیرمرد زنده شده بود و مثل همه لبنانی ها چنان از غضنفر صحبت می کرد که گویی در باره برادرش حرف می زند. می گفت: بار مصیبتم سبک شده ، داغم کمتر شده، آرامم کرد. احساس می کردم خدا دوباره پسرم را پیشم فرستاده!
اصلا باورم نمی شد، واقعا فکر نمی کردم اصلا پیغام آن روز من به یادش مانده باشد و به آن اهمیت بدهد. بعدها که به ایران برگشت و چند بار با محبت به ما سر زد و به سرچشمه آمد با در دانشگاه همدیگر دیدیم یکی دو بار این خاطره را یادآوری کردم.
عجیب بود این مرد. مهمترین سفیر خارجی در یکی از حساسترین کشورهای منطقه و یکی از سخت ترین شرایط زمانی، برای دل یک پیرمرد بی نام و نشان عراقی نگران بود.
خیلی بی تکلف و ساده و صمیمی بود، آخرین بار که در سرچشمه مهمان ما بود موقع خداحافظی متوجه شدم ماشین ندارد و فهمیدم با تاکسی آمده است. نمی دانم چه رازی است که سفرای ما در لبنان همه همین گونه اند، قبل از او آقای شیبانی هم شبهای محرم همراه شهید شاطری سر سفره از عزاداران پذیرایی می کرد و بعد از او هم این دفعه که برای همایش تجدید و اجتهاد به لبنان رفتیم دیدم آقای دکتر فتحعلی برای استقبال مهمانان تا پای پلکان هواپیما آمده است. این تواضع و افتادگی در رفتار دکتر رکن آبادی همیشه آشکار بود و علاوه بر این بسیار جسور و پر نشاط بود.
یک بار شنیدم که به دفتر روزنامه المستقبل رفته است! باورم نمی شد. روزنامه المستقبل درست در جبهه مقابل حزب الله و ایران قرار داشت و بیشترین بدگویی ها را به سفیر ایران می کرد.
از خودش پرسیدم: چه طور به المستقبل رفتید؟ خندید! گفت: دیدم بهترین کار همین است که غافلگیرشان کنم. تماس گرفتیم و گفتیم که می خواهیم جلسه ای بگذاریم و رفتیم ، خودشان هم باور نمی کردند. نشستیم و با نویسندگان تحریریه شان حرف زدیم و چای نوشیدیم و خیلی جلسه خوبی شد!
بعد از آن جلسه تا چند وقت بعد دیگر از مواضع تند و ضد ایرانی در المستقبل خبری نبود!
با همین روحیه به نزد امین جمیل رییس حزب کتائب رفت و موجب شگفتی همه جریان های سیاسی شد. یک بار به جناب سفیر گفتم : خوب است با برخی از نخبگان مسیحی هم ارتباط داشته باشید. به دقت حرفهایم را شنید و به عنوان مثال از اسقف جورج خضر یاد کردم و گفتم چون که شخصیت اندیشمند و خوش سابقه ای دارد خوب است با او ملاقات کنید. چند روز بعد از دفتر ایشان تماس گرفتند و گفتند قرار تنظیم شود و با هماهنگی قبلی با هم به دیدار اسقف جورج خضر رفتیم. رفتار دکتر رکن آبادی به قدری با محبت و صمیمانه بود که بعدا اسقف مکررا با تحسین و تقدیر از این دیدار یاد می کرد.
علاقه و محبت لبنانی ها به سفیر ارزشمند ایران که او را آبادی می گفتند منحصر به شیعیان و حزب اللهی ها نبود. دیروز که با مطران جورج صلیبا اسقف سریان ارتدوکس صحبت می کردم با حسرت و ناراحتی عجیبی از غضنفر آبادی یاد می کرد و می گفت : هنوز چشم به راهم که برگردد، غضنفر آبادی فقط مال شما نیست.
از همین ترم قرار بود دکتر به هیأت علمی دانشکده مطالعات جهان ملحق شود و آخرین بار که همدیگر را دیدیم کلی به همین خاطر اظهار خوشحالی کردم و گفتم از این به بعد بیشتر همدیگر را خواهیم دید و وقتی هم عازم حج شد و بعد هم که به عربستان رسید از طریق پیام های واتس اپ با هم در تماس بودیم و برایش آرزوهای فراوان کردم. در آخرین پیام نوشتم : " امیدوارم خداوند در نور و رحمت خود غرقتان کند "
خاطرات پراکنده را که مرور می کنم بیشتر از همه ابوجواد جلوی چشمم می آید. دلم برای او به اندازه خانواده و بستگان دکتر نگران می شود. با خود فکر می کنم حالا پیرمرد عراقی دلش را به چه کسی خوش کند؟ می خواهم بگردم و پیدایش کنم و آهسته توی گوشش بگویم: پیرمرد، حالا دیگر هر چه می خواهی گریه کن!
انتهای پیام/