به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، یکی از رزمندگان مدافع حرم اعزامی از شهر مقدس مشهد، روایتی از شوخیهای مدافعان حرم با رزمندگان تازهوارد را در کتاب «چَخچَخیها» از انتشارات «راهیار» را روایت کرده است که در ادامه این روایت را میخوانید.
نماز نخوان که شهید میشوی!
«حسین محرابی» تازه به سوریه آمده بود. یک شب قبل از خواب، با اشاره به بچهها گفتم که بیایید کمی با او شوخی کنیم و سر به سرش بگذاریم. «ابوزهرا» با یک چشمک به من فهماند که امشب خستهایم و بهتر است بخوابیم. صبح حسین با صدای اذان از خواب بیدار شد. بالای سرم آمد و گفت: «حاجی بلند شو!».
سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و گفتم: «مرد حسابی ولمان کن! نماز چی؟ برو بخواب!».
- «حاجی صدای اذانه!».
ـ «بگیر بخواب آقا جان حوصله داری؟!».
ـ «من میخواهم نماز بخوانم».
ـ «میخواهی نماز بخوانی بخوان! ولی از من میشنوی نماز نخوان که شهید میشوی».
ـ «یعنی شماها نماز نمیخوانید؟!».
ـ «نه! مگه دیوانهایم. نماز بخوانیم که زود شهید شویم. برو آقا جان خودت را جمع کن».
«حسین» نمیدانست اذان اول، اذان اهلسنت است. همین که صدای اذان را شنیده بود، بلند شده بود. من هم پیش خودم گفتم حالا که دیشب نشد اذیتش کنیم، الان تلافی کنم.
«حسین» از حرفهای من تعجب کرده بود. من هم زیر پتو از خنده غش کرده بودم. رفیقم «محمد» هم که اولین سفرش بود، کنارم خوابیده بود. با تعجب پرسید: «حاجی مگر تو اینجا نماز نمیخوانی؟!» گفتم: «حرف نزن یره، مو تو مشهد نماز نمیخوانم که اینجه نخوانم؟! برو زیر پتو ساکت باش، ببینم چکار میکنه».
«حسین» یکی یکی سراغ بچهها میرفت که بیدارشان کند. بچهها هم موضوع را گرفته بودند و همه میگفتند که نماز نمیخوانند!
«حسین» دید که هیچکس بلند نمیشود. رفت وضو گرفت و نماز خواند. تعقیباتش را هم انجام داد و ما هم از خنده پتو را گاز میزدیم. نماز و تعقیباتش یک ربع طول کشید. انگار خیلی هم دلش شکسته بود که با کسانی جهاد آمده که نمازخوان نیستند.
همینطور که روی سجاده نشسته بود و داشت ناله میکرد، یک دفعه صدای اذان دوم که اذان شیعیان بود، بلند شد. «حسین» جا خورد، یک نگاه به پنجره کرد که این اذان چیست؟! در همان لحظه ما هماهنگ با هم بلند شدیم و آستینها را بالا زدیم که برویم وضو بگیریم.
«حسین» پرسید: «پس آن اذان قبلی چی بود؟» زدیم زیرخنده. گفتم: «اینجا ۲۰ تا اذان میگویند، تو باید تشخیص بدهی اذانت کدومه!».
انتهای پیام/ 113