به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، واحد تخریب تیپ سیدالشهداء (ع) که بعداً به لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) ارتقاء یافت، از اولین واحدهای رزمی این تیپ بود که شکل گرفت و سردار شهید «عبدالله نوریان» پس از مدت کوتاهی بهعنوان فرمانده آن منصوب شد.
پاکسازی میادین مین منطقه سومار و گیلانغرب، اولین ماموریت واحد تخریب تیپ سیدالشهداء (ع) بود که در این مأموریت، مدال «اولین شهید تیپ سیدالشهداء» برگردن یکی از رزمندگان این تیپ بهنام «سید مرتضی مساوات» آویخته شد.
شهید «سید مرتضی مساوات» نفر سمت چپ
«سید مرتضی مساوات» ۲۷ آبان سال ۱۳۶۱ در منطقه «سومار»، در حال خنثیسازی مین بود که بر اثر انفجار مین کوشکوبی به شدت مجروح شد و بعد از ۱۰ روز، یعنی ۶ آذر به علت جراحتهای سخت در سن ۱۹ سالگی، در بیمارستان به شهادت رسید.
اینروزها مصادف با چهلمین سالروز شهادت «سید مرتضی مساوات»، اولین شهید لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) است؛ بنابراین در ادامه روایت چگونگی شهادت این رزمنده تخریبچی را از زبان برادرش «سید هاشم مساوات»، خواهید خواند.
تازه از منطقه آمده بودم؛ بعد از عملیات «مسلم ابن عقیل (ع)» بود. همان صبح که رسیدم تهران، «مرتضی» بهسمت «اسلامآباد غرب» حرکت کرد. یکهفته از رفتن «مرتضی» گذشته بود و منزل یکی از دوستانم بودم که خبر آمد او در جبهه مجروح شده است. تا شنیدم انگار به من الهام شد. گفتم: «مرتضی دیگه این بار شهید میشه».
بعد از چند روز، او را به بیمارستان طالقانی تهران آوردند. مثل اینکه قبلا توی بیمارستان صحرایی جبهه روی معدهاش عمل جراحی کرده بودند. وقتی ما به بیمارستان رسیدیم، «مرتضی» را آماده کرده بودند که به اطاق عمل ببرند. من دستش را گرفتم و نگاهم به پاهایش افتاد که ورم کرده بودند، میگفتند پاهایش باید قطع شود. بهش گفتم: «داداش چطوری؟». گفت: «الحمدلله؛ خدا رو شکر». در آن حالت فقط امام زمان (عج) و امام حسین (ع) را صدا میکرد.
چندروز از این ماجرا گذشت. پاهایش را قطع کرده بودند. من و برادرم و عمویم بهصورت شیفتی، شبانهروز کنار تختش در بیمارستان بودیم. کلیههاش از کار افتاده بود و مجرای تنفسیاش هم ترکش خورده بود و برای اینکه راحت نفس بکشد، گودی گلوش را سوراخ کرده بودند و از آنجا نفس میکشید و از ته گلو صحبت میکرد.
از اتاق بیرون رفته بودم تا راحت استراحت کند. نیمساعت گذشته بود که با نگرانی به اطاقش برگشتم. تا نگاهم افتاد دیدم صورت «مرتضی» مثل گچ سفید شده است. پرستارها و دکترها را صدا زدم و آمدند آمپول زدند و شوک دادند و حالش بهتر شد و بههوش آمد و چشمهاش را باز کرد. تا نگاهش به من افتاد، گفت: «برادر چرا من را از اون دنیا بیرون کشیدی؟ من در یک باغ سرسبز و زیبا بودم. من با آقام امام حسین (ع) بودم. من سرم روی زانوی آقایم بود و آقا به من گفت ۲ روز بیشتر زنده نیستی. بیا این ۲ روز من را ببیرید خانه».
مرتضی اصرار داشت که ما او را به خانه ببریم؛ اما با وضعیتی که داشت، امکانپذیر نبود؛ پاهایش قطع شده و اکسیژن بهش وصل بود و شکمش از ترکش پاره شده و بدنش عفونت کرده و کلیههاش از کار افتاده بود. آنروز پنجشبه ظهر بود و او اصرار میکرد که به منزل ببریمش؛ اما میسر نشد.
«مرتضی» ۲ روز بعد همانطور که خودش خبر داده بود، ظهر روز شنبه نزدیک اذان ظهر آماده رفتن به اطاق عمل بود. کنارتختی او میگفت که از صبح فقط امام حسین (ع) را صدا میزد و مدام ذکر میگفت، تا اینکه همزمان با اذان ظهر روز شنبه ۶ آذرماه سال ۱۳۶۱ شهادتین را زمزمه کرد و ملائکه او را با خود بردند.
انتهای پیام/ 113