به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «سید علی پروینیان» از رزمندگان دوران دفاع مقدس در کتاب «از کردستان تا جزایر همیشه فارس» درباره ماجرای اعزامش به جبهه در سال ۱۳۶۲ روایتی دارد که در ادامه آمده است.
دوره آموزش نظامی که به پایان رسید، برگه اعزام به جبهه گرفتم. پدرم مخالف بود و نمیخواست من به جبهه بروم. برای همین، به مادرم گفتم که دیدم مادرم هم مخالفت کرد و گفت: «ببین علیجون، من تو رو با خوندل بزرگ کردم. الانم رضایت نمیدم که بری یه گلوله بخوری برگردی. بعدشم یا دست نداشته باشی یا پا.»
گفتم: «نَنِه، قرار نیس که هرکی رفت جبهه، بیدستوپا برگرده.»
گفت: پس این همه جانباز از کجا اومدن؟ غیر از اینکه تو جنگ بیدستوپا شدن؟!
گفتم: گیرم که اینطور که شما میگی باشه، آخه نَنِه، من که خونم از بقیه رنگینتر نیس. مگه این همه شهید که آوردن، مادر نداشتن؟»
کمی فکر کرد و گفت: «والا چی بگم؟ برو آقاتو راضی کن.» گفتم: «نَنِه، میدونی که اون راضی نمیشه. منم جرئت ندارم برم با اون حرف بزنم.»
دوباره کمی فکر کرد و گفت: «علیجون هرجور صلاح میدونی. برو به سلامت.» با شنیدن این حرف انگار خدا دنیا را به من داد.
روز بعد مادرم به پایگاه آمد، زیر برگه اعزام را انگشت زد و رفت. نمیدانم پدرم روز بعد چطور با خبر شده بود. وقتی به خانه آمدم و با هم روبهرو شدیم خیلی عادی جواب سلامم را داد.
با خودم گفتم: «مثل اینکه اخلاق بابام بد نیست و میتونم بهش بگم.» دیدم نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت: «سِدعلی! یه خبرایی شنیدم.»
گفتم: چه خبری؟
گفت: شنیدم میخوای بری جبهه!
آنقدر ترسیده بودم که گفتم: «نه بابا، کی گفته؟ جبهه کجا بود؟»
گفت: نمیخواد منو رنگ کنی. حالا بگو ببینم میخوای بری یا نه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: «بله بابا.»
سرش را تکان داد و گفت: «که میخوای بری جبهه، هان؟!»
سرم را بالا گرفتم و گفتم: «خب آره.»
ناگهان دیدم کمربند بود که بالا و پایین میرفت و تو سر و کلهام میخورد. همانطورکه میزد، جای کمربند با خون روی بدنم نقش میبست. اگر کسی میانجیگری میکرد او را هم با کمربند سیاه میکرد.
مادرم که از ترس نمیتوانست کاری کند، اشک میریخت و با صدای لرزان میگفت: «ولش کن سِدمرتضی! تو که اونو کشتی. بیانصاف چقدر میزنیش.» ولی پدرم همچنان میزد. آنقدر زد تا دلش راضی شد.
بعد گفت: «اگه حالا میخوای بری جبهه، برو دیگه کارت ندارم.» بعد از کتک خوردن، تا دو روز نتوانستم از خانه بیرون بروم. بالاخره روز اعزام فرا رسید. به دور از چشم پدرم از خانه بیرون رفتم در حالیکه فقط مادرم برای بدرقه تا پای اتوبوس آمد.
انتهای پیام/ 141