گنجینه خاطرات جنگ به یاد شهیدان

زمستان گذشته بود. بعد از یک روز سخت کاری، در تاریکی شب، سوار اتوبوس شده و گوشه‌ای کز کردم، خیابانهای پر رفت و آمد شهر را طی می‌کردم و در خلوت خود به خاطرات سالهای دور فرو رفتم....
کد خبر: ۵۶۳۳۸
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۴ - ۰۸:۰۷ - 02November 2015

گنجینه خاطرات جنگ به یاد شهیدان

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس:

زمستان گذشته بود. بعد از یک روز سخت کاری، در تاریکی شب، سوار اتوبوس شده و گوشهای کز کردم، خیابانهای پر رفت و آمد شهر را طی میکردم و در خلوت خود به خاطرات سالهای دور فرو رفتم....
در آستانه عملیات کربلای چهار بودیم و روزهای منتهی به عملیات. خانههای گلی روستایی، نخلهای بلند خرما و دوستان عرب زبان، همه و همه فضایی تاریخی، از صدر اسلام برایم رقم زده بود.
همه جوان بودیم و بازیگوش و شیطان، و البته بذله گو. صمیمیت به اوج خود رسیده بود و در هر فرصتی زبان به مزاح و خنده باز میشد. سعید مروانی هم با قدی رشید و چهرهای سوخته، و با لهجهای عربی در کنار ما بود.
او برای من چیز دیگری بود و علاقه عجیبی به او پیدا کرده بودم. با هر بار دیدنش لذتی در خود احساس میکردم و نمیتوانستم بیگفتگو از کنارش رد شوم.
راست یا دروغش را نمیدانم ولی در آن روزها خبری رسیده بود که صدام گفته، اگر در عملیات آینده اسیر عرب زبان بگیریم، او را به آتش خواهیم کشاند.
همین خبر کافی بود تا دستاویز دیگری برای مزاح داشته باشیم؛ و چه سوژهای بهتر از سعید. با لهجهای شبیه به خودش به او میگفتیم، "ولک1 سعید! بگیرنت کبابت میکنن" او هم خندهای شیرینی تحویل میداد و به راه خود میرفت....
چیزی نگذشت که به شب عملیات رسیدیم و بر زمین دشمن تسلط یافتیم. ولی صبح، برای ما داستانی دیگر داشت. همه کارها گره خورده بود و دوستانی که تا روز قبل همه خندان بودند و شوخ، گویی لب هایشان را دوخته بودند و دلیلی برای خندیدن و خنداندن نداشتند.
همه در حال تخلیه منطقه بودیم. من هم آخرین نفری بودم که کانال را رها میکردم و به عقب میآمدم. در یک لحظه چشمم به سروش افتاد که کله معلق از بلندی کله قندی به پایین آمد. از پایش خون میرفت و راه رفتنش را سخت کرده بود.
خدایا چه میدیدم، در صحنهای دیگر چشمم به سید محمود افتاد که یقهاش به دست دشمن افتاده بود و او را کشان کشان میبردند.
دست سروش را به گردن گرفته و او را به عقب آوردم. قدری که آمدم سعید را دیدم که روی جاده دراز کش شده بود و گویی از او خون میرفت. به همراه سروش قصد رفتن به طرفش را داشتم. او هم متوجه تغییر مسیر ما شد و زیرکانه و با لبخندی ساختگی انگشتش را به طرفم گرفت و بیاد روزهای قبل با خندهای ساختگی گفت:"ولک بدووو.... بگیرنت کبابت میکنن".
و با این کارش خیال ما را راحت کرد و از ادامه راه منصرفمان نمود.
سعید با همان لهجه شیرین و چهره معصوم و صفای باطن و ظاهر سادهاش و با تکان دادن دستش مرا فریب داده بود تا جان ما را به خطر نیندازد.
سالهای سال بود که از جنگ میگذشت ولی هیچگاه نتوانسته بودم او را فراموش کنم. ولی این بار تفاوت زیادی پیدا کرده بود. این بار میخواست بعد از سه دهه به من درس جدیدی بدهد.
تازه منظورش را از آن کار میفهمیدم. بغض گلویم را بعد از سالها دلتنگی به سختی میفشرد.
بزرگی روح سعید بر من آشکار شده بود و گریزی از گریه و ضجه برایم نمانده بود.
مسافرین اتوبوس متوجه من شده بودند که این مرد ریش سفید را چه شده.
گوشی را برداشتم و با دوستانم در گردان کربلا تماسی گرفتم. از سعید پرسیدم و آن روزها، ولی هنوز هم کسی خبری نداشت......


1- ولک، در زبان محلی عربی کلمه ندا، بمعنی با تو هستم، میباشد.

منبع:روزنامه جمهوری اسلامی

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار