به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، تماس که برقرار شد، یک آن تصمیم داشتم گوشی را قطع کنم. فکر میکردم در حالی که چند روزی از شهادت مسلم خیزاب نگذشته (اول محرم) اوضاع روحی همسرش قطعاً مناسب نیست.
اما صدای خانمی از پشت خطوط تلفن با صلابت و خیلی مسلط جوابم را داد. از او خواستم گوشی را به همسر شهید بدهد. گفت خودم هستم. در کلامش ذرهای لرزش و اضطرار وجود نداشت. کمی که گذشت تعجبم به حیرت تبدیل شد. شیرزنی مشغول صحبت از عزیزترین شخص زندگیاش بود که به گفته خودش زمانی تاب تحمل تصادف کوچکش را نداشته و حالا با دستان خودش محاسن پیکر مطهر شهیدش را شانه کرده و قطرهای اشک نریخته است. «راز این همه صبر در چه بود؟ اسرار آن همه اشتیاق مسلم خیزاب به شهادت در حالی که همسری جوان و فرزندی پنج ساله دارد در چیست؟ مگر اکنون هزار و اندی سال از واقعه عاشورا نگذشته است. پس این اصحاب عاشورایی چطور در این مقطع زمانی سر برآورده و حماسه خلق میکنند؟» هنگام گفتوگو با اعظم رنجبر همسر شهید مسلم خیزاب سؤالات یکی پس از دیگری از ذهنم عبور میکردند، اما نهایتاً باید گفتوگو را از جایی آغاز میکردم و سؤالات اولیه و ثانویهام کمی بعد کناری رفتند و رشته کلام به دست خود رنجبر افتاد تا از یک شهید بگوید.
آشنایی با شهید خیزاب چطور بود؟
عجیب. مثل زندگی با او. یعنی قرار نیست همه چیز شکل ماورایی به خودش بگیرد. منتها نشانههایی وجود دارد که بدانی قرار است با چه کسی زندگی کنی. هفت تیرماه 83 بود که مسلم خیزاب از کسوت یک قوم و خویش دور قدمی فراتر گذاشت و خواستگارم شد. آن زمان 24 سال داشت. تردید داشتم. گفتم خدایا اگر قرار است با او خوشبخت شوم، بارانت را بفرست. تیرماه بود. هوا گرم و آمدن باران محال. اما بارید. خوب هم بارید. طوری که تردیدهایم را شست و چشم برهم زدنی مسلم همسرم شد. قبلش، یعنی همان روز خواستگاری هم سنگهایش را وا کند. گفت که از مال دنیا چیزی ندارد جز یک بال که آن را هم از پاسداری سپاه گرفته است، حالا من (به عنوان همسرش) باید بال دیگرش باشم برای اوج گرفتن. این اوج زمینی نبود و مسلم این را هم گفت. او دو بال میخواست برای شهادت.
پس فهمیدید که زندگی با او حال و هوای دیگر خواهد داشت؟
واقعاً هم داشت. نمازش را پنج وعده میخواند. میگفت میخواهم خدا را پنج بار در روز ملاقات کنم. بیریا زندگی میکرد و زندگی سادهمان بوی عجیبی میداد. بوی شهدا را. تفریحمان کنار مزار شهدا بود. گردشمان و حتی اولین قدمهای محمد مهدی تنها فرزندمان که سال 89 به دنیا آمد در گلزار شهدا برداشته شد و همانجا دوچرخه سواری یاد گرفت و بزرگ و بزرگتر شد.
دوست داشتیم بیشتر از شهید بپرسیم، اما خود شما، صبری که دارید...
همه این را میگویند. وقتی خبر شهادتش را میدادند، تردید داشتند و گفتند: «مجروح شده است.» مطمئن گفتم: «نه! میدانم که مسلم من شهید شده است.» گفتند: «باری از دوشمان برداشتید، حدستان درست است.» از همان لحظه یک قطره اشک برایش نریختم. وقتی پیکرش را آوردند در سردخانه صدوقی قرار وداع داشتیم. باید برای آخرین بار مسلم را در آنجا میدیدم. همان طور بود که خودش خواسته بود و قبل از اعزام به من گفته بود؛ زخمی در پهلو و کبودی روی صورت. مثل خانم حضرت زهرا(س) که پهلویش شکست و صورتش سیلی خورد. مسلم به خانم زهرا(س) ارادت خاصی داشت و به دوستانش گفته بود بعد شهادت برایش روضه زهرا(س) بخوانند. هاله نوری در پیکر مسلم میدیدم که صبرم را دو چندان کرده بود. همان جا محاسنش را شانه زدم. سرهنگ جعفری از همرزمانش کناری ایستاده بود که تاب نیاورد و گریهکنان بیرون رفت. موقع دفنش هم آرام بودم. خانمی از من پرسید: با همسرت مشکلی داشتی؟ گفتم نه بهترین همسر دنیا بود. شاید تنها شهدا به خوبی او باشند.
چنین صبری از ابتدا با شما بود؟
من حتی تاب تحمل زخم کوچکی روی تن مسلم را نداشتم. یکبار به کردستان اعزام شد و در درگیری با ضد انقلاب چند ترکش به او اصابت کرده بود، خبرش را که شنیدم تاب نیاوردم، موقع بازگشت در فرودگاه به استقبالش رفتم. تا او را دیدم دست انداختم و دکمههایش را چاک دادم تا ببینم چه بلایی سر مسلمم آمده است. چشمم که به باندهای روی تنش افتاد، از حال رفتم. دیدم که اشکهایش روی سرم ریخت و بعد رو به آسمان کرد و گفت: خدایا پیمانه صبرش را بالا ببر. چند بار دیگر هم این دعا را کرد. قبل از کردستان تصادفی کرد و پاسخم باز بیقراری بود. همان جا هم از خدا صبر برایم خواست. انگار قدم به قدم آمادهام میکرد. چند ماه پیش که به عمره رفتیم، روبهروی گنبد حرم حضرت رسول (ص) بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد و جواب مرا خواست؛ قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت اگر جوابت منفی باشد، باید فردای قیامت جواب حضرت زینب (س) را بدهی. این اواخر، کمی قبل از رفتنش به گلزار شهدا رفتیم. عاشق شهید محمدرضا تورجیزاده بود. او را به اسم کوچک صدا میزد. از من خواست هرچه میگوید آمین بگویم. به شوخی گفتم محمدرضا جدیاش نگیر. مسلم گفت اگر وقتی در کردستان بودم دل از من کنده بودی، همان جا شهید میشدم. بعد به مزار شهید خرازی رفتیم و فرزندمان محمد مهدی را به او سپرد. طلب صبرش برایم و آماده سازیهایش اثر خودش را کرد. حالا من صبری دارم که هیچ وقت نظیرش را در خودم سراغ نداشتم.
از محمدمهدی گفتید، بیقراری نمیکند؟
پنج سالش است. دلتنگی را در چشمان کوچکش میبینم. وقتی که در سپاه صاحبالزمان(عج) خبر شهادت پدرش را شنید، گفت خدا را شکر! تعجبم وقتی بیشتر شد که گفت پدرم آرزوی شهادت داشت و حالا به آرزویش رسید. پرسیدم: میدانی حالا بابا را کجا میبرند. گفت: بله میبرند گلستان شهدا، آنجا من دوچرخهسواری میکنم! محمدمهدی از کودکی در گلستان شهدا بزرگ شده و آنجا را خیلی دوست دارد.
از شوق شهادت مسلم خیزاب شنیدهایم، میتوانید توصیفی برای این شوق داشته باشید؟
از زمانی که اعلام کردند به زودی عازم سوریه هستند تا زمانی که اعزام شدند، دو هفتهای فاصله افتاد. ساکش را بسته بود؛ حاضر و آماده. از همان زمان هرشب با سر و صدایش از خواب بیدار میشدم. میشنیدم که در خواب میگوید:«یا حضرت زینب(س) تذکرهام را امضا کنید. یا حضرت رقیه(س) تذکرهام را امضا کنید.» بیدارش که میکردم، همین طور قطرات اشک بود که از گونهاش جاری شده و از نوک بینیاش میچکید. یکی از دوستانش به نام حسن امینی در سوریه بود. گاهی در خواب او را صدا میزد و میگفت حسن دستم را بگیر. نگذار اینجا بمانم. مسلم از همان زمان از دنیا کنده بود. داشت بال درمیآورد برای رفتن و آنقدر شوق پریدن داشت که اولین اعزامش، آخرینش شد و به شهادت رسید.
بنابراین به نوعی برات شهادت را از پیش گرفته بود؟
به نظر من زمانی که غواصان شهید را تشییع میکردند، مسلم برات شهادتش را از آنها گرفت. آن روز وقتی که از تشییع شهدا برگشت، پیشانیبندش را روی عکس همرزمش شهید عبدالله نژاد که در سیستان به شهادت رسیده بود، گذاشت و گفت: همان چیزی را که میخواستم از شهدا گرفتم. اول شهادت و بعد سلامتی خانوادهام.
عشق و علاقه شهید خیزاب به شهید تورجیزاده چه رازی دارد؟
شاید رازش در محبت خانم زهرا(س) باشد که در دل هر دو شهید بود. هر دو فرمانده گردان یازهرا بودند و حال و هوای خاص خود را داشتند. قبلاً گفتم که همسرم، شهید تورجیزاده را به اسم کوچک صدا میزد. چند ماه پیش برایش یادواره گرفت و از مادر شهید برای شرکت در آن دعوت کرد. موقعی که مادر شهید تورجیزاده را بدرقه میکرد، کنار در اتومبیل شنیدم که به مادر شهید میگفت از محمدرضا بخواه شفاعتم را بکند. این آخرین دیدار این دو بود. کمی بعد وقتی که ماجرای اعزامش به سوریه پیش آمد. مسلم به من گفت وقتی که شهید شدم، در اولین پنجشنبه شهادتم که مصادف با روز عزیزی است مادرم به مزارم نمیآید. آن روز مادر شهید تورجیزاده میآید. دستش را در دستت بگیر. (تأکید هم کرد که حتماً دستانمان بیواسطه چادر یا هرچیز دیگری در دست هم باشد) بعد او را از سر مزارم به مزار فرزند شهیدش برسان. جالب است که همین اتفاق افتاد. دوستان مسلم در اولین پنجشنبه شهادتش که مصادف با تاسوعا بود برای او مجلسی گرفتند و مادر شوهرم به خاطر ناراحتی روحی که بعد از شهادت فرزندش دچارش شده، نیامد. جای او مادر شهید تورجیزاده آمد. طبق سفارش مسلم دستش را گرفتم و تا مزار پسرش رساندم. هر قدم که برمیداشتم آرامش و صبرم بیشتر میشد. مثل سیر و سلوکی بود که اطمینان و آرامشی قلبی به من هدیه داد.
و سخن پایانی
دوست دارم به من اجازه بدهند تا به خونخواهی مسلم به مشهدش بروم. حتی اگر در بین راه کشته هم بشوم، برایم فرقی نمیکند. مسلم میگفت دوست دارم با گلوله مستقیم دشمن و توسط بدترین دشمنان خدا اول جانباز بشوم و بعد به شهادت برسم. من هم میخواهم به مصاف همین دشمن بروم. از زمان وداع با مسلم در سردخانه صدوقی، زندگی با او برایم دوباره آغاز شده است. احساس میکنم مسلم همیشه در کنارم است. حرف اول و آخر شهید این بود که گوشتان به حرف امام خامنهای باشد و راه شهدا را ادامه بدهید. همسرم علاقه زیادی به مقام معظم رهبری داشت و سفارش کرده بود در اعلامیهاش، عکس و جملهای از ایشان باشد. در روزهای آخر به من گفته بود انبوهی از نامهها و دلنوشتهها را برایم برجای گذاشته است. اکنون این دلنوشتهها با دستخط زیبای مسلم برایمان به یادگار مانده است.
یکی از نامههای شهید خیزاب به همسرش
خدمت همسر مهربان و با کرامتم، نور دو چشمانم و مدال افتخار این چندین و چند سال زندگی مشترک سلام و عرض ادب و احترام دارم. خداوند بزرگ را شاکرم که به من همسری عزیز و فرزندی سالم و انشاءالله صالح عطا فرموده است. از اعماق وجود دوستتان دارم و آرزوی دیرینهام همیشه در کنار بودنتان بوده است تا آنجا که از خدا میخواهم در بهشت زیبایش در کنارتان باشم انشاءالله. امیدوارم با صبر و استقامت و بزرگی که در شما سراغ دارم بر این مشکل اندک نیز پیروز شوید و بدون هیچ ناراحتی و اخمی به صورتتان منتظر رسیدن وصل و پایان این هجران باشید.
همسر عزیزم، در این دل شب از خدا میخواهم که به شما و فرزندم طول عمر با عزت و برکت و سلامت و عافیت جسم و روح عطا فرماید و شما را در مسیر بندگی و عبودیت ثابت قدم بدارد و به دیدار حضرت حجت روحی فداه خرسند و مفتخر فرماید و با ایشان محشور فرماید انشاءالله.
19/3/94 ساعت 3 بامداد
منبع : روزنامه جوان