جان فدا/

روایت رزمنده مدافع حرم از رفتار کریمانه شهید سلیمانی با اطرافیان

«معمار حرم» نخستین محصول مرکز پژوهش و نشر آثار ستاد توسعه و بازسازی عتبات است که با همکاری مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به زودی منتشر خواهد شد.
کد خبر: ۵۶۵۳۲۳
تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۴۰۱ - ۱۰:۵۱ - 04January 2023

روایت رزمنده مدافع حرم از رفتار کریمانه شهید سلیمانی با اطرافیانبه گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، کتاب «معمار حرم» نخستین محصول مرکز پژوهش و نشر آثار ستاد توسعه و بازسازی عتبات است که با همکاری مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به زودی منتشر خواهد شد.

این کتاب به نقش شهید سلیمانی در شکل‌گیری ستاد توسعه و بازسازی عتبات عالیات با استفاده از خاطرات جمعی از یاران حاج قاسم می‌پردازد که توسط بهنام باقری تدوین شده است.

تدوینگر تلاش کرده است با استفاده از خاطرات جمعی از یاران حاج قاسم در درون و برون لشکر ۴۱ ثارالله (ع) که روزگار درازی هم‌رزم وی بوده‌اند و از عملیات‌های دفاع مقدس تا پروژه‌های بازسازی عتبات با وی همراه کرده‌اند، سیره و سیاق معنوی حیات حاج قاسم را بیان کند و روایتی دست اول از این همراهی طولانی از جبهه تا حرم را به دست دهد.

در بخشی از این کتاب، ابواحمد (همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی) با اشاره به خاطره خود با سردار دل‌ها چنین آورده است:

من مدتی بیرون ایران کار‌های پشتیبانی انجام می‌دادم. بعضاً حاج قاسم هم می‌آمد و با ایشان جلسه می‌گذاشتیم. هیچ‌وقت به کارگاه ما نیامد؛ اما از ریز کارهایمان با خبر بود. حتی یک‌بار در جلسه‌ای خطاب به ما گفت: کاری که شما میکنین، کار بزرگیه.

باسابقه‌ای که داشتم، سال ۱۳۹۲ و در اوایل جنگ سوریه، یکی از فرماندهان میدانی از آقای پلارک درخواست کرده بود که به من نیاز دارد. آقای پلارک دستور داد به سوریه بروم. من هم با اشتیاق قبول کردم و رفتم. وضع بسیار سختی بود. با هواپیما، از تهران به دمشق رفتم و از آنجا ما را با بالگردبه حلب بردند. شهر در محاصره بود و از راه زمینی نمی‌شد وارد شویم. خیلی سخت گذشت. از همه نظر در مضیقه بودیم.

یک‌ بار بچه‌های دفاع وطنی (سوریه)، در مناطق حساس جنگ موضعی داشتند. حاجی آمده بود داخل سنگرشان نشسته بود، خم می‌شد دست آن‌ها را می‌بوسید. خیلی متواضع بود. چندین قدم از نیرو‌های خطِ یک جلوتر می‌رفت. دوربین دستش می‌گرفت و شناسایی می‌کرد. شخصیت نظامی بزرگی داشت. هیچ جای دنیا نداریم ژنرالی دوربین به دستش بگیرد و خودش برود منطقه را شناسایی کند. فرماندهی در این جایگاه به میدان نمی‌آید.

همه در اتاق عملیات می‌نشینند و از روی نقشه بررسی می‌کنند؛ اما حاج قاسم به میدان می‌آمد و پیش بچه‌های دفاع وطنی سوری می‌نشست و صحبت می‌کرد. گاهی حتی می‌آمد با آن‌ها غذا می‌خورد. بعضی مواقع سرزده پیش ما می‌آمد، می‌نشست با ما حرف می‌زد، شوخی می‌کرد، درد دل و دلجویی می‌کرد. بچه‌ها را در آغوش می‌کشید و ابراز محبت می‌کرد. کارهایش را انجام می‌داد و می‌رفت.

آن زمان من فرمانده یگان موشکی بودم. باید به دستور اتاق عملیات، به سمت نقطه‌ای اجرای آتش می‌کردم. وقت مناسبی نبود و بهتر بود می‌گذاشتیم زمان می‌گذشت، هوا تاریک‌تر می‌شد تا داعشی‌هایی که مقر را ترک کرده بودند، برمی‌گشتند و تعدادشان بیشتر می‌شد و تجهیزات را هم برمی‌گرداندند، بعد می‌زدیم. درباره این مسئله با دوستان اختلاف‌نظر پیدا کردیم.

خواستیم اقدام کنیم، من تعلل کردم و وقتی خواستیم اجرا کنیم، مشکل فنی پیش آمد. از این فرصت استفاده کردیم و برگشتیم به نقطه‌ای که حاجی بود. همیشه وقتی حاجی بود شلوغ می‌شد؛ اما آن زمان خلوت بود. آقای پورجعفری که همراه حاج قاسم به شهادت رسید و سه چهار نفر دیگر از بچه‌ها هم بودند. به آقای پورجعفری گفتم: می‌خواهم حاجی را ببینم.

گفت: کسی پیش حاجی نیست. برو تو! داخل که رفتم، حاجی را دیدم. کتابی دستش بود. تنها بود و احساس کردم داشت قرآن می‌خواند. سلام و علیک و روبوسی کردیم. موضوع را به وی گفتم که اگر صبر کنیم بهتر خروجی می‌گیریم، ولی مسئول محور در این‌ باره تعجیل دارد.

قدری مکث کرد و گفت: شما بروید، من می‌گویم همین چیزی که شما می‌گویی اجرا شود! در همین اثنا، آقای پورجعفری شام حاج‌آقا را آماده کرده بود، داخل آورد. شام مرتبی بود، همراه یکی دو تا قرص. حاجی پرسید: شام برای چه کسی است؟ گفت: برای شماست.

از من پرسید: شام شما چیست؟

گفتم: آشپز، بادمجان و کمی گوشت و سیب‌زمینی درست کرده.

حاجی نام کرمانی همان شام را گفت و با خنده دستور داد همان را بیاورند. اجازه مرخصی گرفتم. وقتی خواستم بلند شوم، دستم را گذاشتم روی پای حاجی تا بلند نشود. دستم را گرفت و گفت: بمون با هم شام بخوریم.

دستور داد شام خودش را که برنج و خورشت بود، به نگهبان دم در بدهند که از بچه‌های دفاع وطنی سوریه بود. پیرمردی سنی بود که آنجا نگهبانی می‌داد. برای ما هم اندازه سه نفر، از آن تاس کباب آوردند. من و حاجی و آقای پورجعفری، سه‌نفری نشستیم باهم شام خوردیم.

یک‌ بار هم من و چند نفر از دوستان، با حاجی و شهید (حاج حسین) همدانی در یک پرواز بودیم. داشتیم به سوریه می‌رفتیم. قبلاً از دوستان شنیده بودم که برای حاجی از خانه غذا می‌آورند. داخل هواپیما که بودیم، موقع غذا دیدم یکی از بچه‌های تیم حاجی یک ساک درآورد و ظرف‌های غذا را جلوی حاجی گذاشت.

پرسیدم: حاجی غذای هواپیما را نمی‌خورد؟

گفت: نه از خانه برای او غذا می‌آورند. حاج‌ خانم برای او غذا درست کرده است. حاجی بلند شد و از همان غذای خانه، برای هر نفر یک قاشق روی غذایی ریخت که داخل هواپیما داده بود.

گفتم: حاجی، برای خودت چیزی نماند! همه را بین ما تقسیم کردی.

گفت: طوری نیست! من دارم.

انتهای پیام/ 118

نظر شما
پربیننده ها