به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «مصطفی عبدالرضا» از رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم و لشکر 27 محمد رسول الله در بخشی از گفتههای خود در کتاب «بازمانده» از شهید سید یوسف کابلی خاطراتی را بیان کرد که در ادامه آن را میخوانید.
سیدیوسف کابلی بهرغم استعداد بالا و نخبه بودن، بسیار متواضع بود. ظاهرش شبیه کشاورزها یا کارگرها یا آدمهای کاملاً معمولی بود. با اینکه فرمانده بود، بسیار ساده و بیآلایش بود. بهعلت هوش و توانایی بالای او، از طرف قرارگاه گفته بودند نگذاریم به خط برود؛ مبادا شهید شود!
میخواستیم به جبهه برگردیم. من و اختیار پیری با هم رفتیم به خانهٔ کابلی. یک استکان چای خوردیم. بعد به طرف جنوب حرکت کردیم. نانواییها در زمان جنگ همیشه شلوغ بودند. دو سه دقیقه از زمان حرکت ما گذشت. به یک میدان رسیدیم. آنجا یک نانوایی خلوت بود. کابلی از پیری خواست بایستد. گفت: «بچهها، اگه اجازه بدید، من چندتا نون بگیرم بذارم خونه.» آنموقع نانواییها بیست عدد نان بیشتر نمیدادند. وقتی رفت به ما اشاره کرد و گفت: «بچهها بیاین.» پیاده شدیم. گفت: «نونوایی بیستتا نون بیشتر نمیده. شما هم هر کدوم بیستتا بگیرین که بشه شصتتا. بذارم خونه. خدا رو چه دیدی؟ شاید ما رفتیم و دیگه برنگشتیم. حداقل اینا چند روز نون توی خونه داشته باشن و اذیت نشن.» نانها را گرفتیم. در راه برگشت به خانه گفت: «حالا خیالم راحته تا چند روز اینا راحتن و نمیرن توی صف وایستن.» نانها را گذاشت خانه و حرکت کردیم.
وقتی به منطقه رسیدیم، گفتند اردستانی از شلمچه بیسیم زده و گفته کابلی و پیری به خط بروند و عبدالرضا در دز بماند و وقتی نیروها آمدند اتوبوس بگیرد و نیروها را بفرستد به کارون، بعد خودش بیاید. کابلی و پیری راه افتادند و من ماندم. بعد از اینکه هماهنگیها را انجام دادم به خط رفتم. نزدیک غروب بود که رسیدم. همه سرد جواب دادند، با خودم گفتم چی شده؟ سراغ کابلی را گرفتم. خیلی غمگین گفتند به خط رفته است. حسن کربلایی آمد. حسن در حرف زدن رک است. گفت: «مصطفی ناراحت نشیا! کابلی مجروح شده.» گفتم: «کجاست؟ بدو بیا بریم.»
_نه... نه، بهداری نیست. الان توی معراج شهداست. شهید شده.
یک لحظه ماندم. داشتم سکته میکردم. گفتم: «کابلی شهید شده؟ چهجوری شهید شد؟» با حالت غمانگیزی گفت: «صبح همین که اومد گفت من برم توی خط یه دوری بزنم ببینم چه خبره تا برای قبضهها توجیه باشم. یه خمپاره کنارش خورد و همونجا شهید شد.» دنیا برایم تیره و تار شده بود. یادم آمد که وقتی خواستیم بیاییم شصتتا نان برای خانوادهاش گرفت و گفت معلوم نیست برگردم. آن نانها برای مراسم شهادت خودش استفاده شد.
انتهای پیام/ 141