روایت همسرانه از شمّ اطلاعاتی شهید «رمضانعلی»/ تمرین در دل کوه برای رویارویی با مهاجمان کمونیست

«سکینه کوهی رستمکلایی» گفت: «تازه انقلاب شده بود. بخاطر شمّ نظامی و اطلاعاتی که رمضانعلی آن را میراثی از آباء و اجدادش می‌دانست، احتمال می‌داد، شوروی با حمله از ناحیه شمال برای کشور دردسر ایجاد کند؛ برای همین معتقد بود در کنار تحلیل و فکر درست، باید بدن ورزیده و چالاکی برای رویارویی با مهاجمین کمونیست داشت.»
کد خبر: ۵۷۳۳۴۶
تاریخ انتشار: ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۲:۱۰ - 15February 2023

ماجرای یک جفت کتانی که همسر شهیدم خریدبه گزاررش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، دفاع مقدس تابلوی ایثار و جانفشانی‌های مردان و زنانی بود که با الگوگیری از عاشورای امام حسین (ع) زیباترین صحنه‌ها را ترسیم کردند. مادران و همسرانی که پا به پای مردان و فرزندان خود نقش مادری و همسری را در دل سختی‌ها و مشقت‌های سالهای جنگ به خوبی ابفا کردند و امروز این زنان اسطوره‌های صبر و مقاومت به شمار می‌آیند.

نشستن پای خاطرات این عزیزان کلاس درسی است که همواره ما راه به عاشقانه ترین و خالصانه ترین عشق و ایثار و از خودگذشتی رهنمون می‌سازد.

در ادامه روایت خاطره‌ای از «سکینه کوهی رستمکلایی» همسر سردار شهید «رمضانعلی صحرایی رستمی» که به قلم «جواد صحرایی رستمی» بازآفرینی شده است، می‌خوانیم.

دامنه کوه، نقطه رهایی ما چهار نفر بود. از کوه که وارد جنگل می‌شدی، راه مالرویی را می‌دیدی که وصل می‌شد به اول آبادی.

در راه بازگشت، هرچه فریاد زدم: فضل الله، فضل الله، جوابی به جز انعکاس صدایم نشنیدم. تا یاد صحبت‌های همسرم قبل از شروع حرکت افتادم، دست از فریاد کشیدم. رمضانعلی رو به ما گفت:

اگر کسی از شما موقع برگشت، تقاضای کمک کرد، کسی حق ندارد حتی جوابش را هم بدهد. فقط به راهتان ادامه بدهید. برای کسی که از انجام این کار شانه خالی کند، جریمه‌ای هم درنظر گرفته شد.

رمضانعلی برای کوه پیمایی هدفی داشت که شنیدن آن خالی از لطف نیست:

«تازه انقلاب شده بود. بخاطر شمّ نظامی و اطلاعاتی که رمضانعلی آن را میراثی از آباء و اجدادش می‌دانست، احتمال می‌داد، شوروی با حمله از ناحیه شمال برای کشور دردسر ایجاد کند؛ برای همین معتقد بود در کنار تحلیل و فکر درست، باید بدن ورزیده و چالاکی برای رویارویی با مهاجمین کمونیست داشت.»

همسرم روز قبل از کوه پیمایی، سلیقه به خرج داد و یک جفت کفش کتانی برایم خرید. دیدن کتانی پای یک زن مذهبیِ روستایی که از قضا پوشیه یا همان نقاب هم به صورت می‌زد، حسابی او را پیش اهل آبادی انگشت نما می‌کرد.

اصرار من برای نپوشیدن کفش سودی نداشت. غیر از این، رمضانعلی تاکید کرده بود بخاطر ملاحظاتی که کوهنوردی دارد، استثنائاً نقاب را هم از صورتم بردارم. این کار دوم برای من که سال‌ها هم محلی‌های رستمکلایی، من را با نقاب دیده بودند، سخت‌تر از درخواست اول یعنی پوشیدن کتانی بود.

شاخه‌های خشک درخت و موانع دیگر در مسیری که از تاریکی، چشم چشم را نمی‌دید، باعث شد تا مثل گوله غلت بخورم و بعد هم با دست و پای زخمی و خون مالی، بلند شوم و برای درامان ماندن از حمله احتمالی جانور‌های وحشی، تند راهم را به طرف آبادی پیش بگیرم.

آن شب، بدجوری وحشت به جانم افتاده بود که سابقه‌ای از آن در کوه پیمایی‌های قبلی و دو نفره من و رمضانعلی سراغ نداشتم.

ده بار زمین خوردم و بلند شدم. از شما چه پنهان، با هر دفعه زمین خوردن، به خودم و باعث و بانی اش لعن و نفرین کردم.

با سوسو زدن چراغ‌های تیربرق یا همان سیم چو (به زبان محلی)، سرعتم را به طرف آبادی بیشتر کردم.

طبق قرار قبلی، مقصد جمع شدن ما چهار نفر، مدرسه فعلی شهید صحرایی - نزدیک به مرز گرجی محله و رستمکلا بود.

«احمد شاکریان» معلم و آشنای خانوادگی مان، حاج «فضل‌الله عبداللهی» همسر خواهرشوهرم و رمضانعلی تا من را با آن حال نزار دیدند، نتوانستند خنده شان را از من پنهان کنند.

دمغ با ابرو‌های درهم کشیده، گوشه‌ای دور از آن سه نفر نشستم. می‌دانستم اعتراض من به رمضانعلی فایده‌ای که ندارد؛ هیچ، تازه طلبکار هم می‌شود که مگر نگفتم چریک باید تک و تنها در کوه و جنگل از خودش مراقبت کند و تا تقّی به توقّی خورد، تقاضای کمک نکند؟

رو به فضل الله گفتم: شما که چندبار سر سفره ما نشستی، لااقل حرمت نان و نمکی که خوردی، نگه می‌داشتی. آن همه داد و فریاد زن تنها، جوابی نداشت؟

فضل الله سرش را از شرم پایین نگه داشت و بعد با اشاره به رمضانعلی، به من فهماند که چاره‌ای نداشت.

ماجرای کوه پیمایی آن شب تمام شد، اما دو روز کم محلی به رمضانعلی و یک ماه سرسنگینی با فضل الله، جریمه من برای آن دو بود تا کمی از رنجم بکاهم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها