به روز شده در: ۰۹ مهر ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۳
در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح شد؛
۱۳ سال بیشتر نداشت، اما توبه‌نامه داشت. توبه‌نامه‌ای که حرف‌هایش را با خدای خود اینگونه در میان گذاشته بود: «بارخدایا از کار‌هایی که کرده‌ام به تو پناه می‌برم؛ از اینکه در غذا خوردن یاد فقیران نبودم، از اینکه لحظه‌ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم، از اینکه ایمانم به بنده‌ات بیشتر از ایمانم به تو بود و...».
کد خبر: ۵۷۳۶۸۶
تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۴:۲۱ - 31March 2023

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، ۱۳ سال بیشتر نداشت، اما توبه‌نامه داشت. توبه‌نامه‌ای که حرف‌هایش را با خدای خود اینگونه در میان گذاشته بود: «بارخدایا از کار‌هایی که کرده‌ام به تو پناه می‌برم؛ از اینکه در غذا خوردن یاد فقیران نبودم، از اینکه لحظه‌ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم، از اینکه ایمانم به بنده‌ات بیشتر از ایمانم به تو بود و...» تنها پسر خانواده بود و نورچشمی پدر و مادر و خواهرانش.

وقتی شرایط جبهه غرب را دید، نتوانست بماند و با رفیق‌اش راهی جبهه شدند. رفیقش شهید «رضا جهازی» که ۱۴ سال بیشتر نداشت، در مهر سال ۶۱ به شهادت رسید. علیرضا دیگر آرام و قرار نداشت و چهار ماه بعد از رضا به شهادت رسید و در کنار مزار رفیق‌اش آرام گرفت. در ادامه گفت‌وگوی خبرنگار حماسه و جهاد با مادر شهید ۱۳ ساله «علیرضا محمودی» را می‌خوانیم.

ماجرای هدیه حضرت زهرا (س) به مادر شهید محمودی/ روایتی از عضویت نوجوان 13 ساله در گردان شهادت

دفاع‌پرس: از فضای خانواده و روحیات شهید «علیرضا محمودی» برایمان بگویید.

ما یک خانواده معمولی بودیم و خیلی مذهبی هم نبودیم. همسرم کارمند بانک ملی بود. چهار دختر داشتم که خداوند بعد از آنها، علیرضا را به من داد. بعد از شهادت علیرضا هم خداوند دختری به من داد که شباهت زیادی به پسرم دارد.

رویای صادقانه مادر قبل از تولد پسر

قبل از به دنیا آمدن علیرضا در خواب دیدم که به زیارت مزار حضرت زهرا (س) رفته‌ام. سر مزار ایشان یک گل سفید روئیده بود که من آن گل سفید را چیدم. چند وقت بعد هم خواب دیدم به کربلا رفته‌ام و زنان عرب دور من جمع شده بودند و کِل می‌کشیدند و بر سرم نْقل و سکه می‌پاشیدند. قبر امام حسین (ع) را زیارت کردم و بعد یک سکه مستطیل نقره به من دادند که روی آن نام حضرت ابوالفضل (ع) حک شده بود. درباره تولد علیرضا فقط این را می‌دانم که خداوند به ما لطف کرد و علیرضا را به من داد و بعد تنها پسرم در راه خدا قربانی شد.

وقتی علیرضا خردسال بود، مادرم می‌گفت: «علیرضا بعد از چهار دختر به دنیا آمده و عزیز دردانه است و پوستت را می‌کَنَد.»، اما علیرضا از کودکی خیلی حجب و حیا داشت و حتی نمی‌گذاشت برایش شلوارک بپوشانم. بسیار بچه قانعی بود. عاشق من بود و خیلی برای من کار می‌کرد. اگر غذا نان و پنیر یا سیب‌زمینی آب‌پز بود، اصلاً غُر نمی‌زد و می‌خورد. یک وقت‌هایی نان‌ بربری می‌خرید و ناهار و شام همان را می‌خورد. اصلاً به فکر لباس و غذای خاص نبود. بعد که به پایگاه بسیج رفت، نورٌ علی نور شد.

دفاع‌پرس: پسرتان چند سالش بود که به پایگاه بسیج رفت و در آنجا چه کار می‌کرد؟

وقتی امام خمینی (ره) به ایران آمدند، علیرضا ۱۰ سالش بود. اما به اندازه یک مرد عاقل و بالغ انقلاب اسلامی را درک می‌کرد. حدود سال ۵۹ در راهپیمایی‌ها و تشییع شهدا حضور داشت. شب‌های زمستان به همراه دیگر بسیجیان در پشت‌بام مسجد پاسبانی می‌دادند. آن‌ها در پایگاه مطالعه می‌کردند و قرآن می‌خواندند و در جلسات و هیئت‌ها حضور داشتند.

پسرم خیلی وقت‌ها که بیدار می‌شد، نماز شب می‌خواند. با اینکه علیرضا به سن تکلیف نرسیده بود، به من می‌گفت: من را برای نماز صبح بیدار کن. دلم نمی‌آمد بیدارش کنم، اما قسمم می‌داد تا بیدارش کنم. وقتی صدایش می‌کردم و بیدار نمی‌شد صبح خیلی ناراحت بود و می‌گفت: آب روی سرم می‌ریختی تا بیدار شوم.

دفاع‌پرس:  چطور شد که علیرضای ۱۳ ساله به جبهه رفت؟

فروردین سال ۶۱ علیرضا و رضا جهازی به کردستان رفته بودند. وقتی علیرضا از بازدید مناطق جنگی آمد، گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم» اول شوکه شدم، اما بعد به شدت مشوقش بودم و می‌خواستم تنها پسرم را در راه خدا بدهم و انقلاب اسلامی تضعیف نشود.

ماجرای هدیه حضرت زهرا (س) به مادر شهید محمودی/ روایتی از عضویت نوجوان 13 ساله در گردان شهادت

علیرضای من و شهید رضا جهازی آخر فروردین ۶۱ عازم جبهه غرب شدند. سه ماه در جبهه بودند و تیر ماه به کرج برگشتند؛ زمانی که علیرضا به خانه برگشت، خیلی لاغر و ضعیف شده بود و یک پوست و استخوان از او مانده بود. چند روز کنار ما ماند و تمام مردم به علیرضا می‌گفتند، نرو! اما من مشوقش بودم.

با توجه به اینکه زمان امتحان خرداد ماه گذشته بود، بچه‌ها شهریور امتحان دادند. این دو رزمنده نوجوان دوباره مهر ۱۳۶۱ از نماز جمعه به جبهه رفتند که در عملیات مسلم‌بن عقیل، «رضا جهازی» به شهادت رسید و پسرم هم به شدت مجروح شد. بعد از مجروحیت علیرضا دیدم همسرم زودتر به منزل آمد و از شدت ناراحتی به خودش می‌پیچید. به همسرم گفتم «چی شده؟» گفت: «علیرضا مجروح شده و منتقل کرده‌اند تبریز؛ رضا جهازی هم شهید شده است».

دفاع‌پرس: وضعیت علیرضا چطور بود؟

نجات فرزند مجروح از بیمارستان ضد انقلاب ها!

ما برای رفتن به تبریز بنزین هم گیر نمی‌آوردیم و باید به بیمارستان سینای تبریز می‌رفتیم. با هر سختی بود به تبریز رفتیم. سر و صورت علیرضا را باندپیچی کرده بودند و از صدایش و جثه کوچکش روی تخت او را شناختم. راه تنفسش گرفته شده بود و به همین خاطر یک لوله به گلویش وصل کرده بودند. باید او را از بیمارستان سینا به بیمارستان دیگری منتقل می‌کردیم. او را به بیمارستان دیگر منتقل کردیم و گفتند تخت خالی نداریم. البته تخت خالی داشتند، اما در را قفل کرده بودند و مجروحان را در آنجا بستری نمی‌کردند. شب تا صبح علیرضا در آن بیمارستان بود و بعد یکی از انقلابیون آمد و گفت: «این‌ها ضدانقلاب هستند اگر می‌توانید پسرتان را از این بیمارستان ببرید.» من هم رضایت دادم و پسرم را از آن بیمارستان بیرون آوردم. با هر سختی بود با هواپیما به تهران آمدیم و علیرضا را به بیمارستان بانک ملی بردیم. چند وقتی در آنجا بستری کردند و حالش خوب شد.

پسرم آنقدر حیا داشت که وقتی پرستار می‌خواست، سوند را از بدنش خارج کند، داد می‌زد که «خانم به من دست نزن!» هر چه گفتم پزشک محرم است قبول نکرد و رفتم پزشک آقا آوردم تا این کار را انجام دهد. علیرضا در بیمارستان سر و صورتش را شسته بود و وقتی من را دید گفت: «مامان جات خالی کلی خاک و خون از سرم شستم، این خون برای خدا ریخته شده و واقعا کیف کردم.»

دفاع‌پرس: بعد از مجروحیت علیرضا مخالفتی به رفتن‌اش به جبهه نداشتید؟

ماجرای هدیه حضرت زهرا (س) به مادر شهید محمودی/ روایتی از عضویت نوجوان 13 ساله در گردان شهادت

 

پدرش اصرار داشت که به مدرسه برود. اما علیرضا از مدرسه هم فرار کرده بود. علیرضا دی ماه ۶۱ گفت: «می‌خواهم بروم جبهه.» گفتم: «چشمم روشن. کی میروی؟» گفت «دوشنبه اعزام است». بعد به من سفارش کرد و گفت: «من می‌روم گریه نکنی‌ها» گفتم «راضی‌ام، اما جگرم می‌سوزد.» دوشنبه به همراه همسرم علیرضا را به سالن آمفی تئاتر کرج بردیم، چون اعزامی‌ها آنجا جمع می‌شدند. مسئول اعزام تأییدیه نداد و گفت: «سنین زیر ۱۵ سال را به جبهه نمی‌فرستیم.» بالاخره اصرار کردم تا پسرم به جبهه برود. از طرفی هم باردار بودم و ساعت‌ها ایستاده بودم تا پسرم اعزام شود. علیرضا مرا بوسید و رفت. دستم به دیوار بود. دل کندن از تنها پسرم برایم سخت بود. کنار اتوبوس رفتم و دیدم دوستانش دست به گردن هم انداخته بودند و می‌خندیدند. تعداد زیادی اتوبوس بودند که بالاخره عازم شدند.

در جبهه، فرمانده‌شان به نام «صیاد محمدی» به علیرضا گفته بود که بی‌سیم‌چی شود، اما علیرضا گفته بود که «من با پول بیت‌المال، لباس و پوتین پوشیدم و بیایم، بی‌سیم‌چی شوم؟ بی‌سیم‌چی چیه؟ به من کار دیگری بدهید.» بالاخره علیرضا را به قسمت تدارکات جبهه فرستادند و به گفته همرزمانش خیلی در آنجا زحمت کشید. اگر زمانی هم لازم بود اسلحه دستش می‌گرفت. بعد از مدتی علیرضا به گردان شهادت پیوسته بود.

دفاع‌پرس: شهید علیرضا محمودی چطور وارد گردان شهادت شد؟

مرحوم آقای «صیاد محمدی» فرمانده پسرم بود که بعد از مجروحیت آقای محمدی به بیمارستان رفتم و جریان حضور علیرضا در گردان شهادت را از او پرسیدم. صیاد محمدی برایم تعریف کرد که «از طرف شهید همت به عنوان فرمانده اعزامی‌ها انتخاب شده بودم. من ۷۰۰ نیرو می‌توانستم اعزام کنم. برای گردان شهادت نیرو‌ها داوطلبانه آمدند. علیرضا هم ابتدا وارد گردان شهادت شد، اما من محل‌اش ندادم. دوباره آمد واصرار کرد. اما به او گفتم: زیر ۱۵ ساله‌ها را در این گردان راه نمی‌دهیم. علیرضا همین‌طور دور وانت پشت سر من راه افتاده بود و اصرار می‌کرد. وقتی که دید راضی نمی‌شوم، یک جلد قرآن از جیبش درآورد و گفت: تو را به این قرآن قسم می‌دهم که اسم من را در گردان شهادت بنویس. من به قدری به علیرضا علاقه داشتم دلم نمی‌آمد او را وارد عملیات کنم. او را بی‌سیم‌چی خودم کردم.»

قرار بود رزمنده‌ها عملیات منظمی داشته باشند، اما عملیات لو رفته بود و غافلگیر شده بودند و در این حمله پسرم از ناحیه شکم مجروح شد. طوری که خمپاره ۶۰ در شکم پسرم منفجر شده بود.

ماجرای هدیه حضرت زهرا (س) به مادر شهید محمودی/ روایتی از عضویت نوجوان 13 ساله در گردان شهادت

 

دفاع‌پرس: شما چطور از شهادت علیرضا مطلع شدید؟

در مسجد بودیم که دخترم آمد و گفت: «علیرضا مجروح شده و او را به اصفهان برده‌اند». به همراه همسرم و داماد و دخترم به بیمارستان اصفهان رفتیم. خیلی دنبال علیرضا گشتم، اما او را پیدا نکردم. پسرم بامداد ۲۹ بهمن به شهادت رسیده بود. یکی از پرستار‌ها آمد و با گریه برایم تعریف کرد که «ساعت ۲ و نیم بامداد دیدم علیرضا دو بار سرش را بلند کرد و گفت: من سربازم! السلام علیک یا اباعبدالله (ع) و بعد به شهادت رسید».

پیکر علیرضا را به سردخانه برده بودند، وقتی کشو را باز کردند، برای آخرین بار پسرم را بوسیدم. به خاطر اینکه خداوند شهادت پسرم را قبول کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.

در مسیر بازگشت از اصفهان به کرج، همسرم خیلی بی‌تابی می‌کرد. در تاریکی شب از شیشه ماشین که بیرون را نگاه می‌کردم فقط بیابان بود و من در تمام بیابان فقط تصویر علیرضا را می‌دیدم. همسرم فقط گریه می‌کرد و می‌گفت: علی جانم علی... شب در تاریکی، خیابان‌های پر پیچ وخم را گذارندیم و دوست داشتم تصادف کنیم و من از این داغ بمیرم. وقتی به منزل رسیدیم، دیدم بچه‌هایم بی‌تاب هستند و با خودم گفتم: تازه رسالتم شروع شده است و باید محکم باشم به بچه‌هایم گفتم: «برای چه گریه کردید؟ بچه من که نمرده گریه می‌کنید؟ پسرم شهید شده» و به همه گفتم کسی حق ندارد برای پسر من لباس مشکی بپوشد.

دفاع‌پرس: شهید «رضا جهازی» و علیرضا رابطه خیلی صمیمانه‌ای باهم داشتند، طوری که علیرضا بعد از شهادت «رضا جهازی» آرام و قرار نداشت و حتی وصیت کرده بود بعد از شهادتش پیکرش را کنار مزار رضا دفن کنند. این رابطه صمیمانه از چه زمانی شکل گرفت؟

ما و خانواده شهید جهازی در محله گوهردشت زندگی می‌کردیم و خوب همدیگر را می‌شناختیم و هر چقدر از خوبی پدر و مادر و خانواده شهید جهازی بگویم، کم گفتم. رضا جهازی متولد ۴۷ بود و علیرضا هم متولد ۴۸، رابطه دوستی این دو نوجوان در مسجد محله و پایگاه بسیج صمیمانه‌تر شد. یعنی جان‌شان برای هم می‌رفت. رضا جهازی در بسیج قرآن درس می‌داد. رضا و علیرضا فروردین ۶۱ باهم به بازدید مناطق جنگی رفتند. آخر فروردین هم باهم به جبهه رفتند و سه ماه خدمت کردند.

آن‌ها در مهرماه سال ۶۱ باهم به جبهه رفتند و در عملیات مسلم‌بن عقیل علیرضا مجروح شد و رضا جهازی هم به شهادت رسید. علیرضا اشک می‌ریخت و می‌گفت: «مامان! دیدم رضا افتاد و داشت دست و پا میزد. به فرمانده مان گفتم: رضا دارد شهید می‌شود! او گفت: فقط از اینجا برو» بعد از شهادت رضا جهازی، علیرضا خیلی بی‌تابی می‌کرد. او گریه می‌کرد و می‌گفت: «رضا، رضای جانم ... معلم قرآنم.» بعد هم که علیرضا به شهادت رسید، طبق وصیتش، پسرم را کنار مزار رضا به خاک سپردیم.

دفاع‌پرس: شنیده‌ایم زمانی که می‌خواستند، قبری برای علیرضا بکنند، گوشه‌ای از قبر شهید رضا جهازی هم باز شده بود. در این باره چیزی خاطرتان است؟

مزار پسرم و رضا جهازی در امامزاده محمد (ع) در حصارک کرج است. رضا جهازی ۴ ماه زودتر از پسرم شهید شده بود و مزارشان کنار هم قرار دارد. زمانی که می‌خواستند قبر برای علیرضا بکنند، به اندازه ۲۰ سانتی‌متر از قبر رضا جهازی فرو ریخت. حتی کفن رضا مشخص بود. در آن لحظه بوی عطر تمام فضا را پر کرد و این یک نشانه از حقانیت انقلاب اسلامی و مسیری است که فرزندان‌مان رفتند. بلافاصله بعد از آن قبر رضا را پوشاندند.

ماجرای هدیه حضرت زهرا (س) به مادر شهید محمودی/ روایتی از عضویت نوجوان 13 ساله در گردان شهادت

دفاع‌پرس: از روزگار بعد از شهادت تنها پسرتان برایمان بگویید.

روح من واقعا برای علیرضا پر می‌زند، هوایش به سرم می‌زند و فقط خدا را شکر می‌کنم که شهادتِ تنها پسرم را قبول کرد. من در مجالس شهادت علیرضا هم گریه نکردم تا مردم ببینند و صبور باشند. یک وقت‌هایی که بغض گلویم را می‌گرفت، خودم را از زیر چادر نیشگون می‌گرفتم تا گریه نکنم. بعداً هم در تنهایی گریه می‌کردم.

اگر الان پسرم شهید نشده بود، ۵۳ سال سن داشت. اما اکنون که فکرش را می‌کنم، من پیش خدا سربلند هستم که فرزندم را در راهش قربانی کردم. من فقط از خداوند رضایت می‌خواهم. واقعا خدا را شاکرم که اکنون بچه‌ام واسطه میشود و حاجت مردم را می‌گیرد. این‌ها زیبایی‌هایی غیر قابل وصف از حالات مادر شهید بودن است.

گفت‌وگو از فاطمه ملکی

انتهای پیام/ 112

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربیننده ها
آخرین اخبار