گروه استانهای دفاعپرس ـ «سید احمد اصغری نکاح»؛ وقتی سخن از سفر پیش میآید همه مشتاق میشوند و روحیه میگیرند. یکی برای سیر و سیاحت، دیگری جهت کسب تجربه و برخی هم به خاطر عهد و قرار و یاد خاطرات و چه سفری بهتر از تجدید میثاق با شهدا.
پس از پیگیریها به اتفاق دوستان و هماهنگی با امام جمعه و مسئولین شهرستان «بجستان» قرار شد برای زیارت مزار شهید والامقام و غریب «رجب غلامی» سفری دو سه روزه به شهرستان بجستان داشته باشیم. وعده ما با دوستان و خانوادهها از آموزشگاه «الزهرا» واقع در چهارراه خواجه ربیع بود آن هم بعد از اقامه نماز صبح، صبح زود با خانواده به طرف قرار حرکت کردیم.
در آن صبحگاه، شهر آرامش خاصی داشت و جز صدای خشخش جاروی پاکبانان زحمتکش و صدای گنجشکان صدای دیگری شنیده نمیشد. به نزدیکی محل قرار نزدیک میشدیم. از دور وقتی که مینیبوس و ماشینهای پارک شده و ازدحام خانوادهها را دیدم به یاد روزهای اعزام به جبهه افتادم، به یاد روزهای شور و حماسه و به یاد دوستان و همرزمانم که حالا؟ ... . ماشین را در کناری پارک کردم و بعد از حال و احوالی با همسفران و خانوادهها به اتفاق برای اقامه نماز صبح آماده شدیم.
بعد از نماز مهیای حرکت شدیم، قرار شد اول به کاشمر برویم و تا ظهر آنجا باشیم و بعد از ظهر به طرف بجستان حرکت کنیم. ده، یازده خانواده با ماشین بودیم و یک مینیبوس هم که بیشتر خانم بودند. در کل هفتاد، هشتاد نفر میشدیم، با سلام و صلوات به سمت کاشمر حرکت کردیم. در راه، صدای دلنشین مناجات و زیارت و دعا از ماشینها و مینیبوس به گوش میرسید طوری که دیگر وسایل عبوری به ما توجه میکردند و با نگاهشان میشد احساسهایشان را فهمید، حس و حال عجیبی بود و همهی همسفران برای وصال چشم انتظار و لحظه شماری میکردند.
ظهر به کاشمر رسیدیم و بعد از خواندن نماز ظهر و زیارت در امامزاده «سیدمرتضی» به روستای مهدیآباد در نزدیکی کاشمر و بر سر مزار شهید «محمد طاهری» فرمانده تیپ امام صادق (ع) لشکر پنج نصر که سال گذشته به عنوان شهید شاخص هیئت مشخص شده بود، رفتیم و در کنار مزار این فرمانده عارف مراسم دعا و توسل بر پا کردیم که عجیب شور و حالی داشت. نزدیک عصر بود که به طرف بجستان به راه افتادیم در این سفر معنوی از همه سن و سالی با ما همراه بودند از کودک و نوجوان و جوان تا پیرمرد و پیرزن عصا به دست. همه هم اهل دل و عاشق شهدا. هر چه به شهرستان بجستان نزدیکتر میشدیم، مهگرفتگی بیشتر میشد. از همان اول جاده مه بود و چشم چشم را نمیدید. با وجود مهگرفتگی و هوای سرد تعدادی از مسئولین به استقبال ما آمده بودند و پس از زیارت قبر شهید گمنام ما را تا گلزار شهدا و مرقد پاک شهید رجب غلامی همراهی کردند.
لحظه وصال نزدیکتر شد
تاریکی هوا و مه شدید مجال دیدن شهر را به ما نمیداد و در شهر بجستان جز مه و تاریکی چیزی نبود، انگار شهدا چشمان ما را آماده دیدار خودشان کرده بودند تا جز رنگ و بوی شهدا و وصال یار به چیزی فکر نکنیم. کمکم نزدیک گلزار شهدا شدیم همه چیز به بهترین شکل بود و انگار به جهان دیگری رفتیم و یا در خوابی خوش، زیرا زمین بینهایت آسمانی شده بود.
چند قدمی تا لحظه وصال باقی مانده و حس عجیبی تمام همسفران را فراگرفته بود. پس از انتظار فراوان به لحظهای که همه منتظر آن بودیم رسیدیم و بعد از آغوش گرفتن برادر عزیزمان رجب غلامی صدای ناله و دعا و توسل بالا گرفت و همسفران با برادر جدیدشان هم صحبت شدند، یکی برای مریضش و دیگری برای مشکل بزرگ زندگیاش و خلاصه هر کدام سفره دلشان را برای این شهید افغانستانی باز کردند و کمکم آرامش خاصی بر گلزار شهدا غالب شد و همگی مسرور از اولین زیارت.
کمکم به لحظه اذان مغرب نزدیک شدیم و ما باید برای اقامه نماز و برگزاری مراسم به مسجد جامع قدیمی شهر میرفتیم، آنجا که روزی خلوتگاه شهید رجب غلامی بود. در مسجد به مناسبت سالگرد شهید مراسمی برپا بود و همه مردم شهر دعوت بودند به مهمانی شهید، بعد از اقامه نماز جماعت، نوبت به دعای کمیل رسید و دوستان ما واقعا در این سفر شور و حال خاصی به مراسمات داده بودند. در آخر، به یاد شهید روضهای توسط یکی از ذاکرین اهلبیت خوانده شد و مراسم با پخش نذری بین مردم به پایان رسید.
بعد از استراحت کوتاهی آماده شدیم برای انجام وصیت و سفارش شهید و به سمت گلزار شهدای بجستان حرکت کردیم. در لحظات نورانی شب جمعه دعای کمیل را بر سر مزار شهید رجب غلامی زمزمه کردیم و مطمئناً آن صحنه و آن شور و حال غیرقابل وصف است چون تا این لحظه از عمرم این چنین دعای کمیل خالصانهای آن هم در حضور شهدا ندیده بودم.
شهید رجب غلامی در بجستان به امامزاده شهر و شهید مستجابالدعوه مشهور بود و مزار این شهید حتی با وجود غریب بودنش از همه جا شلوغتر بود. انگار همه شهر پدر و مادر و همچنین برادر و خواهر او شده بودند، مردم بجستان از کرامات این شهید بسیار خاطره داشتند، خانوادهای که شفای مریض صعبالعلاج خود را از شهید خواسته بود تا زن و شوهری که از خداوند طلب فرزند کرده بودند و این شهید واسطه آنها شده و حاجتروا شده بودند، خلاصه این شهید جایگاه خاصی بین مردم بجستان و حتی مردم شهر و شهرستانهای دور و نزدیک داشت.
ما هم در این سفر حضور پررنگ شهید رجب غلامی را لحظهبهلحظه حس کردیم و به حقیقت این وعده الهی که شهدا زندهاند و نزد خدا روزی میخورند بیشتر ایمان پیدا کردیم، البته ناگفته نماند که کرامت شهید شامل حال ما و همسفرانمان هم شد که بازگو کردن آن مجالی دیگر میخواهد فراتر از این سفرنامه.
ثانیهبهثانیه حضور ما در بجستان سرشار از لحظات تکرار نشدنی و خاطرات غیرقابل وصف بود که حقیقتاً اگر کار برای شهدا و مسیر هم شهدایی باشد به درستی باید گفت که «با شهیدان کارها دشوار نیست».
کمکم به لحظه وداع آخر نزدیک میشدیم و همه همسفران برای آخرین بار بر سر مزار شهید رجب غلامی جمع شدیم البته این بار با معرفت بیشتر، با خود عهد بستیم که پای آرمانهای شهدا بمانیم و با افتخار در مسیر شهدا قدم بگذاریم.
در راه برگشت به حال این شهید و شهدای دیگر غبطه میخوردم به جایگاه و مقامی که دست یافتهاند. ای کاش ما هم بتوانیم اینگونه باشیم.
بهترین و بزرگترین سوغاتی این سفر برای ما، پیدا کردن برادری بود که از طرف خداوند به ما هدیه شد آن هم برادری شهید...
مهاجر افغانستانی «رجب غلامی» اواسط دهه ۴۰ در یکی از وُلِسوالیها (شهرستانهای) ولایت (استان) غور به دنیا آمد. سال ۱۳۵۹ از افغانستان به بجستان مهاجرت کرد و مدتی بعد به عنوان بسیجی به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت و ششم اسفند ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۹ در سلیمانیه عراق به شهادت رسید.
انتهای پیام/