به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، آقا مهدی باکری، قلب لشکر ۳۱ عاشورا بود، نیروها عاشقانه دوستش داشتند و این عشق تا به امروز در صحبتها و خاطراتشان بروز و ظهور داشته است. هر زمان نامی از شهید مهدی باکری شنیدم «حاج یعقوب صمدلویی» از رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا در باب بزرگواری و منش شهید باکری روایتهای جذابی دارد که در ادامه میخوانید.
در عملیات مسلم بن عقیل من که فرمانده گردان شهید قاضی بودم به تیپ حضرت رسول اکرم (ص) که هنوز لشکر نشده بود مامور شدم. این ماموریت را آقا مهدی باتوجه به نقاط مهم به بنده سپرد و گفت با توجه به اعتمادی که به تو دارم مامورت میکنم.
با اینکه من مایل بودم با تیپ خودمان کار کنم، اما پیش شهید همت رفتم و با او آشنا شدم. عملیات کردیم و آن عملیات موفقیت آمیز شد. درست است که در آنجا مامور بودم، ولی هنور ارتباطاتی با آقا مهدی و حمید باکری و مرتضی یاغچیان داشتیم.
مدتی بعد با مرتضی یاغچیان حرف زدم و گفتم حالا که عملیات با موفقیت تمام شده من به تیپ خودمان برگردم و کار کنم. آقا مرتضی قبول کرد با آقا مهدی حرف بزند و او هم قبول کرد که برگردم. درباره عملیاتی که انجام شده بود پرسید و گفتم ۲ تانک به غنیمت گرفتیم. چون غنائم گرفتن آن زمان ارزش بسیاری داشت دستور داد تانکها را بیاوریم.
قرار شد توی سنگر مهدی باکری را ببینم. آن زمان قرارگاهها بتونی نبود و هرجا عوارضی طبیعی تشکیل میشد آنجا را جان پناه میکردند، چه فرمانده لشکر بود چه فرمانده تیپ از آنجا فرماندهی میکرد. ذهنیتم این بود که الان در سنگر بزرگ فرماندهی آقا مهدی را میبینم، اما سنگر آنگونه که تصور میکردم هم نبود.
کمی با آقا مهدی شوخی کردیم، کمپوت و کج و کولهای توسط میرآب پیدا شد که به هر زحمتی بود بازش کردیم. آقا مهدی کمپوت را به ما داد و خودش نخورد. قبل این میخواستم مشکلات و کمبودها را به او بگویم، از طرفی خوشحالیم برای گرفتن تانکها را ابراز کنم. پر از حرف بودم، ولی با دیدن منش و بزرگواری آقا مهدی تمام حرفهایم خشکید. تنها نقاط قوت را گفتم.
آقا مهدی نسبت به تلفات حساس بود و نیروهایی را که با بیشترین کار کمترین تلفات داده بودند بسیار تحسین میکردند. همه آمار و گزارشات را دادم. دستی بر شانه ام زد و گفت «باریک الله حالا در مقابل این کار از من چه میخوای؟» گفتم اجازه بده برگردم و در تیپ خودمان خدمت کنم.
به چشمهای آقا مهدی که از شدت خستگی بسته میشد و حالت پژمرده داشت نگاه نکردم، میرآب گفت «آقا مهدی سه شبانه روز است که نخوابیده» موقعیت لشکر به گونهای بود که نمیشد حتی برای چند لحظه خوابید. عراق هم مدام فشار وارد میکرد و تانکها مسیرهای تردد را میزدند.
انتهای پیام/ ۱۴۱