به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، نامش شاهرخ بود، لات و پهلوان محل که در کودکی طعم تلخ فقر و یتیمی را چشید. او که در یکی از محلههای جنوب شهر تهران در سال ۱۳۲۸ متولد شد با جثه درشت و روحیه قلدرمآبانهای که داشت در جوانی راهش را گم کرد.
با اینکه در یک دوره به سراغ ورزش کشتی رفت و قهرمانی جوانان و بزرگسالان را در کارنامه خود داشت، اما بعدها به راه خلاف کشیده شد. شجاع بود و قدرتمند، زیر بار حرف زور نمیرفت، رفقیان نااهل و زمانه راهش را کج کردند به سمت الواتی. با این وجود دست به خیر هم داشت، فقیری میدید کمک میکرد، اگر میدید از زنی سوءاستفاده میشد رگ غیرتش باد میکرد. با این حال دعای هر روزه مادرش برای سر به راه شدن شاهرخ تا سن بیست و چند سالگی جواب نداده بود.
زندگی در غفلت و گمراهی شاهرخ ادامه داشت تا انقلاب. انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ به رهبری امام خمینی (ره) روح جدیدی به کالبد یخ زده مردم دمید، شاهرخ نیز در معرض این نفس الهی قرار گرفت. بعد از انقلاب با امام خمینی (ره) آشنا شد و تحول عمیقی در جان بسیاری از مردم از جمله شاهرخ به وجود آورده بود. با اینکه راه و مرام شاهرخ با امام یکی نبود، اما این هنر پیر جماران بود که روح سرکش شاهرخ را در مسیر درست هدایت کند.
پایش به جلسات حاج آقا مجتبی تهرانی باز شد. پا منبری حاج آقا داشت پلههای تحول را یکی یکی طی میکرد. حالا عاشورا هیئت خودش را داشت و حاج آقا مجتبی در چشمهایش حُر دیگری میدید. همه چیز شاهرخ او را یاد طیب حاج رضایی میانداخت که وقتی در ۱۵ خرداد عوامل شاه دستگیرش کردند و شرط آزادی او را دشنام به امام خمینی (ره) گذاشتند لب از لب باز نکرد.
جنگ که شروع شد با گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سید مجتبی هاشمی پیوند خورد. او که حالا توبه کرده و انسان دیگری شده بود. آوازهاش به گوش مردان جنگ هم رسید. به پیشنهاد سید مجتبی هاشمی گروه «پیشرو» را تشکیل داد که در ماههای آغاز جنگ تحمیلی کنار رزمندهها کار اطلاعاتی میکرد. عراقیها برای سرش یازده هزار دینار عراقی جایزه تعیین کرده بودند.
شاهرخ شد یکی از فداییان خمینی، آزاد شدهای به عنایت اباعبدالله الحسین (ع)، کسی که روزی قدمهایش رنگ گناه و معصیت داشت، اما با پا گذاشتن در جبهه به معنای واقعی «حُر» شد.
خواهرش تعریف میکرد که شاهرخ بیشتر مواقع بهانههای الکی میآورد و دیر سر سفره میآمد. نمیدانستم چرا حتی بعضی مواقع خودش را بیخود سرگرم میکرد. وقتی ناهار من، مادر و خواهرها تمام میشد جلو میآمد و حسابی غذا میخورد و سفره را تمیز میکرد. یک بار گفتم: «شاهرخ این چه کاریه که تو دیر میای سر سفره. خب زود بیا و کنار ما غذا بخور». نگاهی به اطراف کرد، مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست، گفت: «خب من صبر میکنم مامان و بچهها غذا بخورن و سیر بشن بعد بیام جلو شاید من خیلی غذا بخوام و غذا برای شما کم باشه برای همین صبر میکنم شما و مامان سیر بشید، اینطوری خیالم راحته و هر چی مونده میخورم» تا آن روز فکر میکردم از روی بی توجهی دیر میآید سر سفره، ولی فهمیدم چقدر به همه مسائل توجه دارد.
انتهای پیام/ ۱۴۱