در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح شد؛

نوجوانی که با کتاب‌های درسی به جبهه می‌رفت+ تصاویر

رزمنده نوجوان دفاع مقدس می‌گوید: برای اعزام به جبهه، پولی نداشتم تا کرایه ماشین بدهم. باید از روستا راهی می‌شدم تا به مقر اعزام به جبهه برسم. مادرم دستکشی که بافته بود را فروخت و برای هزینه کرایه به من داد.
کد خبر: ۵۸۱۵۱۵
تاریخ انتشار: ۱۷ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۸:۵۹ - 06April 2023

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، وقتی پای خاطرات رزمندگان نوجوان دوران دفاع مقدس می‌نشینیم، می‌بینیم که آن‌ها به قدری به بلوغ فکری رسیده بودند که دفاع از مملکت و حضور در جبهه را در اولویت خود قرار می‌دادند. آن‌ها هر طوری بود، پدر و مادرشان را راضی می‌کردند که رضایت‌نامه اعزام به جبهه را امضا کنند. گاهی وقت‌ها هم با پول‌توجیبی‌هایشان و حتی با روزمزد کارگری‌شان مخارج اعزام به جبهه را تأمین می‌کردند.

یکی از رزمندگان دانش‌آموز دوران دفاع مقدس، «پرویز حیدری» است. رزمنده ۱۵ ساله‌ای که پدرش کشاورز بود و خودش هم درآمدی نداشت تا بتواند هزینه کرایه ماشین را از روستا تا مقر اعزام به جبهه تأمین کند. اما این نوجوان دست به دامان مادر می‌شود تا از گروه اعزامی به جبهه جا نماند. روایت این رزمنده را در ادامه می‌خوانیم.

حضور در منطقه مرزی سومار

من اهل روستای یلقون آغاج شهرستان تکاب استان آذربایجان غربی هستم. پدرم کشاورزی می‌کرد و من هم در کار کشاورزی کمک‌شان می‌کردم. در کنار کمک به پدر، درس هم می‌خواندم.

نوجوانی که با کتاب‌های درسی به جبهه می‌رفت+ تصاویر

دوم تیرماه ۱۳۶۳ وارد بسیج شدم و سه ماه در بسیج تکاب حضور داشتم. یکی از مأموریت‌هایمان در بسیج، اعزام به مناطق آزاد شده بود. اول مرداد ۱۳۶۴ راهی جبهه‌های غرب و منطقه مرزی سومار شدیم. به همراه هشت نفر از بسیجی‌ها در تپه کانی‌شیخ سومار مستقر بودیم و خطی به مساحت حدود ۹ کیلومتری را باید حفظ می‌کردیم؛ در واقع ما برای تثبت و حفظ خط در سومار بودیم.

گریه‌های مادرم مانع از رفتنم به جبهه نمی‌شد

بعد از مدتی از سومار به شهرمان برگشتیم. من در آبان ماه ۶۴ می‌خواستم عازم جبهه شوم. یک ماه قبل از اعزام، پدر و مادرم مطلع شدند. چون پسر بزرگ خانواده بودم، پدرم می‌گفت: «بمان کمکم کن و من را دست‌تن‌ها نگذار»، اما حفظ انقلاب اسلامی و بیرون راندن دشمن از سرزمین‌مان از همه مسائل برایم مهمتر بود؛ حتی گریه‌های مادرم هم نمی‌توانست مانع از رفتن من به جبهه شود. بالاخره آبان ماه آماده اعزام به جبهه شدم که پدرم دنبالم آمد و من را از مینی‌بوس پیاده کرد. بعد از کلی چانه‌زنی پدر و مادرم را راضی کردم تا در آذرماه به جبهه بروم.

مادرم با فروش بافتنی کرایه اعزامم به جبهه را جور می‌کرد

یکی از خاطرات جالبی که از اعزام به جبهه دارم این است که من حتی کرایه ماشین نداشتم تا از روستا، خودم را به مقر اعزام به جبهه در تکاب برسانم. مادرم دستکشی که بافته بود را فروخت و برای هزینه کرایه به من داد. من در اعزام‌هایم چهره پر از غصه و اشک‌های مادرم را می‌دیدم. حتی نمی‌خواستم برای بدرقه من تا کنار ماشین بیاید.

حضور در عملیات والفجر هشت

قرار شد در آذر ماه سال ۶۴ از طریق بسیج شهرستان تکاب راهی جبهه شوم. ابتدا ما را به پادگان شهید باکری دزفول (منتظران شهادت) منتقل کردند. سن و سال کمی داشتم و قدم کوتاه بود. مسئولان لشکر، نیرو‌های کمتر از ۱۷ سال را به شهرهایشان برمی‌گرداندند. اما با توجه به اینکه من برای دومین بار بود که به جبهه اعزام می‌شدم، با من کاری نداشتند و از این اتفاق خوشحال بودم و به قول معروف کِیف می‌کردم. من در این اعزام وارد گردان خط‌شکن شدم و در عملیات «والفجر هشت» شرکت کردم.

نوجوانی که با کتاب‌های درسی به جبهه می‌رفت+ تصاویر

ساکی پر از کتاب درسی

یکی از نکات جالب در اعزام‌هایمان این بود که باید کتاب‌های درسی‌مان را به جبهه می‌بردیم تا از درس خواندن عقب نمانیم. در هر فرصتی که پیدا می‌کردیم، کتاب درسی‌مان را می‌خواندیم. با توجه به اینکه ما هم به جبهه می‌رفتیم و هم درس می‌خواندیم، ۵ بار فرصت امتحان به ما می‌دادند. من همیشه بار اول در امتحان حضور پیدا می‌کردم و قبول می‌شدم. تا سال چهارم دبیرستان در جبهه درس خواندم. یادم هست سوم راهنمایی امتحان دادم و قبول شدم و ۱۶ آذر سال ۶۴ از لشکر عاشورا راهی جبهه جنوب شدم.

در مجموع هفت بار به جبهه رفتم و هر بار ۳ ـ ۴ ماه در جبهه حضور داشتم؛ و در این ۱۸ ماه حضور در جبهه، در مناطقی از جمله سومار، کردستان و خوزستان بودم. حتی در پایگاه‌های غرب کشور بی‌سیم چی بودم.

بالاخره سال ۶۸ که جنگ هم تمام شده بود، در تربیت معلم (رشته دینی و عربی) قبول شدم و تا امروز در خدمت آموزش و پرورش شهرستان تکاب هستم.

گفت‌وگو از فاطمه ملکی

انتهای پیام/ 112

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار