خاطره؛

نتوانست چون سقای کربلا به هم رزمانش آب برساند

شلمچه دوباره صحنه هایی از ایثار و فداکاری های بندگان مخلص خدا را در ذهن خود ثبت و ضبط می کرد. بچه ها می جنگیدند و شهید می شدند. هر روز خاک شلمچه با خون همسنگرانمان مزین می شد.
کد خبر: ۵۸۲۱
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۲ - ۱۹:۵۵ - 10November 2013

نتوانست چون سقای کربلا به هم رزمانش آب برساند

خبرگزاری دفاع مقدس: اولین بار بود که او را میدیدم. نوجوانی لاغر اندام و تقریباً کوتاه قد با چهره ای بشاش. هنوز جای ریشهایش سبز نشده بود. معلوم بود که از درس و مدرسه بریده و به جبهه آمده است. مثل بیشتر بچهها سر به زیر و کم حرف بود و طراوت از سرو رویش میبارید. گاهی با خودم میگفتم : این نوجوان چگونه توانسته به جبهه بیاید.

گاهی هم فکر میکردم شاید کم سن و سالترین رزمنده لشکر باشد، اما او هم رزمنده بود مثل سایر رزمندهها و کم سن و سال بودنش چیزی از او نمیکاست. با چند برخورد اول دیدم آن طورها هم که فکر میکردم بچه مدرسه ای نیست. به چیز های بزرگی میاندیشد و خیال پردازیهای بلندی میکند.

با آن که از هیچ یک از بچهها شناخت قبلی نداشت اما خیلی زود با انها کنار آمد. نامش مهدی پور جمشیدیان بود بچه خاک پاک تهران و داداش کوچکتر مسئول روابط عمومی لشکر بود. از او پرسیدم چرا از تهران اعزام نشده است؟ برو بچه های تهران که برای خودشان برو رویی دارند و لشکر و تیپی و... گفت: چند بار خواسته از تهران برود جبهه اما هر بار به بسیج مراجعه کرده گفتهاند تو بچه ای برو به درس و مشقت برس. هرچقدر این در و آن در زده فرجی حاصل نشده است.
 
تا اینکه دل به دریا میزند و با برادرش میاید لشکر عاشورا. یادم است یکبار به شوخی گفتم : آقا مهدی از ما ساده ترش و گیر نیاوردی که آمدی اینجا؟ او هم با لهجه شیرینی گفت: از شما آقا تر دستگیرم نشد. از اینکه توانسته بود به جبهه بیاید در پوست خود نمیگنجید. زمزمههایی از خط و عملیات به گوش میخورد. از رفت و آمدها معلوم بود عملیات نزدیک است و این هول و ولا را راه انداخته است.

باید میرفتیم خط. نزدیک ظهر بود. سرو صدای بچهها در محوطه گردان بالا گرفت که یک گروه تئاتر از تهران آمده میخواهند نمایش بدهند. داخل حسینیه هستند. دقایقی بعد بیشتر بچهها برای دیدن نمایش در حسینیه گردان جمع شده بودند. بعد معلوم شد که گروه تئاتر از دوستان مهدی بودند و به برکت وجود ایشان به گردان ما آمده بودند، چند نمایش اجرا کردند و نیم لبخندی بر لبانمان کاشتند. تاکسی شوش، دستگاه دروغ سنج و...

بچهها سوار اتوبوسها شده بودند. مهدی هم داشت با دوستانش که از تهران آمده بودند خداحافظی میکرد. ماشین آرام آرام میرفت بچه های گروه تئاتر هم دنبال ماشین میدویدند و با مهدی صحبت میکردند. یکی از بچهها در حالی که دستش را از دست مهدی جدا میکرد، گفت انشاءالله آبگوشت بخوریم. ماشین سرعت گرفت و مهدی برای دوستانش دستی تکان داد و ساکت روی صندلی نشست.
 
چند روز از عملیات کربلای 8 میگذشت. شلمچه دوباره صحنههایی از ایثار و فداکاریهای بندگان مخلص خدا را در ذهن خود ثبت و ضبط میکرد. بچهها میجنگیدند و شهید میشدند. هر روز خاک شلمچه با خون هم سنگران مان مزین میشد. شهید ناصر مالکی و ... مهدی سالم بود.
 
او مثل سایر نیروهای تخریب چند دفعه در خط مقدم پای کار رفته بود اما سالم برگشته بود. اما جمله همکلاسی وی هنوز در ذهنم بود. صبح بود بچهها نمازهایشان را خوانده بودند داد و فریادی بیرون سنگر به پا شد. سریع دویدم بیرون سرو صدا از کنار تانکر آب بود. چند تا از بچهها قبل از ما آنجا به وند. با چهره های غم گرفته به پیکر غرق خون مهدی خیره مانده بودند. نشستم بالای سرش. چقدر آرام خوابیده بود. جایی برای سؤال نبود. کلمن آب کنارش افتاده بود.

رفته بود برای هم سنگرانش آب بیاورد که توپی نزدیکیهایش به زمین اصابت میکند و بدنش را پر از ترکش میکند. خورشید چشم از خواب گشوده بود و آرام آرام بالا می آمد در حالی که خورشید پر فروغ شلمچه به خواب رفته بود.
نظر شما
پربیننده ها