خاطره ای از غلامرضا احمدی آزاده ی سرافراز دفاع مقدس؛

مهدی سیزده ساله ژنرال عراقی ها را درهم کوبید

ژنرال با حالت تمسخر آمیزی از مهدی پرسید: چه آموزش هایی دیده ای ؟مهدی از آموزش های که دیده بود گفت.از اسلحه هایی که می شناخت و آموزش دیده بودوقتی نام اسلحه ها را می برد چشمان ژنرال بزرگ شد و رنگ از رخسارش پرید.
کد خبر: ۵۸۴۹
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۲ - ۱۴:۵۴ - 13November 2013

مهدی سیزده ساله ژنرال عراقی ها را درهم کوبید

 خبرگزاری دفاع مقدس: غلامرضا احمدی از آزادگان سرافراز جنگ تحمیلی است که در مرحله سوم عملیات بیت المقدس، با حالتی مجروح به اسارت دشمن درآمد و پس از سالها تحمل اردوگاه های متجاوزان بعثی در سال 1369 به میهن اسلامی  بازگشت . خاطره ی ذیل، یک شب سخت از اسارت ایشان است به زبان خودشان که امیدواریم با خواندن آن لحظه ای یاد فداکاری ها و جان نثاری های آن دوران را در شما زنده کنیم.


در نوروز سال  61 برای اولین بار به صورت بسیجی به جبهه رفتم و در مرحله سوم آزادسازی خرمشهر پس از 70 کیلومتر پیشروی و به هنگام پاتک دشمن در پاسگاه شهابی مرز بصره اسیر شدم . آن زمان رزمنده گردان ثارالله تیپ عاشورا بودم . از شهر های مختلفی در این گردان بودند . ترک فارس عرب و ... فرمانده گردان هم برادر تهرانی بود که در همان پاتک شهید شد. بیشتر نیروها ی گردان ما شهید و مجروح شده بودند .


 پس از یک نبرد جانانه در برابر پاتک عراقی ها، حدود یازده نفر که همگی زخمی بودیم به دست نیروهای عراقی اسیر شدیم؛ سید جلال حسینی، محمد تقی هاشمی آهنگر، میرحسین موسوی ( از بچه های نیروی هوایی ارتش که به صورت بسیجی آمده بود) مجید خردمند، یعقوب همراهی و ... . پس از اسارت منتقل شدیم به بصره، شبی را در اتاقی در یکی از پادگان های عراق سپری کردیم. به قدری اسیر در اتاق ریخته بودند که در هم فشرده شده بودیم، توی اتاقی سه در چهار حدود صدنفر بودیم .


 آن شب برما خیلی سخت گذشت .بیشتر بچه ها زخمی بودند و تا صبح آه و ناله می کردند . اوایل خرداد ماه بود و هوا بسیار گرم، هوای داخل اتاق دم کرده بود فقط از شیشه پنجره کوچکی می توانستیم نگهبان عراق را ببینیم. تشنگی و گرسنگی غلبه کرده بود، اسیری بین ما بود که بدنش سوخته بود آتش آرپی جی سوزانده بودش و وضعیت بدی داشت هنگامی که چشمانمان به او افتاد خیلی ناراحت شدیم نه می توانست حرف بزند نه بنشیند .
 درب اتاق باز شد و چند تا از افسران عراقی داخل شدند. خواستند بروند که همین مجروح سوخته از آن ها آب خواست. قبل از او بچه ها چند بار آب خواسته بودند اما عراقی ها توجهی نکرده بودند .

به قدری وضعیت این رزمنده بد بود که عراقی ها تحت تاثیر قرارگرفتند و نصف پارچ آب آوردند. همه تشنه بودند وقتی چشم ها به آب افتاد آه از نهاد ها برآمد . یک لحظه عاشورا جلوی چشمانم مجسم شد، اما احساس کردیم که در بین ما او از همه بیشتر مستحق آب خوردن است .
 

 عراقی نصف لیوان آب ریخت و داد به همان مجروح اما به قدری ضعیف شده بود که نتوانست لیوان را بگیرد و آب سرازیر شد. با همین وضع که همه به احوال او دل می سوزاندند، لیوان آب را گرفت طرف مجروح دیگری که نشسته بود. از حیرت چشمانمان از حدقه بیرون زده بود . این ها به قدری به هم تعارف کردند که آخر سر همین مجروح موفق شد به کنار دستش بفهماند آب را او بخورد.عراقی وقتی دید او آب را نخورد دوباره لیوان را پر از آب کرد و داد به همان مجروح. اما این بار هم آب را نخورد و به مجروح دیگری داد. مامور عراقی عصبانی شد و با غیض گفت خودت بخور برای تو آوردم ! با سوم هم بی توجه به تهدید عراقی آب را به یک نفر دیگر داد و آب تمام شد.
 

 در نهایت تشنگی خودش آب نخورد .انگار به زبان بی زبانی به دیگران فهماند که اگر من آب بخواهم می آورند. اما برای شما آب نمی آورند. بعد از این هرچقدر آب خواست و خواستیم دیگر نیاوردند.این ایثار و از خود خودگذشتگی او خیلی در ما تاثیر گذاشت و تا پایان اسارت در من منشاء خیلی کارها شد. بعد از آن ماجرا ما را از اتاق بیرون آوردند و از ما فیلم تبلیغاتی فیلمبرداری کردند .همان روز منتقل شدیم به شهر ناصریه در محلی شبیه آمفی تئاتر تمام اسرای بیت المقدس را برای بازجویی جمع کرده بودند. همه آنجا بودند اعم از زخمی ، سالم ، ارتشی ، بسیجی و... .زخم بسیاری از بچه ها عفونت کرده بودو هیچ کس توجهی نداشت.
 

 در این جا عراقی ها اکیپی از بچه های کم سن و سال را از بین اسرا جدا کردند. یک نفر سیزده ساله بود و بقیه هم چهارده، پانزده و شانزده ساله . هدف از این کار هم تبلیغات در بین نیروهای عراقی بود که ببینند این ها ( بچه ها) با شما می جنگند . چون در عملیات بیت المقدس واقعا روحیه ی نظامی دشمن تحلیل رفته بود. یک بار هم من جزء اکیپ کم سن و سالان انتخاب شدم .چون شانزده ساله بودم.اکیپ ما را از ناصریه به یکی از پادگان های بصره بردند . نیروهای عراقی در سمتی ایستاده بودند وژنرالی عراقی برای آن ها صحبت می کرد. ما از حرفهایش چیزی نفهمیدیم اما خیلی تند و آتشین حرف می زد. وقتی به نام صدام می رسید سربازان صوت می کشیدندو دست می زدند و هلهله می کردند.
 

 از حال و هوای نیروهای عراقی معلوم بود که صحبت های ژنرال آن ها را سر حال آورده است . بعد ژنرال به طرف ما آمد . مترجمی هم بود که گفته های ما را برای آنها ترجمه می کرد. نوجوان سیزده ساله ای بین ما بود به نام مهدی اردستانی . لباس چیریک پوشیده بود و خیلی فرزو اماده به نظر می رسید. از مهدی چند سوال کردند .نیروهای عراقی به دقت به گفته های مهدی گوش سپرده بودند .
 

 از قیافه ها معلوم بود که جواب های مهدی کار خودش را می کند و به عبارتی گفته های ژنرال را خنثی می کرد. ژنرال با حالتی تمسخر آمیزی از مهدی پرسید: چه آموزش هایی دیده ای ؟مهدی از آموزش های که دیده بود گفت.از اسلحه هایی که می شناخت و آموزش دیده بود وقتی نام اسلحه ها را می برد چشمان ژنرال بزرگ تر شد و رنگ از رخسارش پرید. بعد مهدی با حالتی پیروزمندانه گفت: اگر تانک هم بدهید می توانم برانم. وقتی حرف به اینجا کشیددیگر روند کار از دست ژنرال در رفت و هر کس شروع کرد با دیگری به صحبت کردن.
 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار