ابوحامد گفته بود "اگر ابوسجاد نبود فاطمیونی تشکیل نمی شد" این حرف را قدیمی تر های لشگر فاطمیون به خاطر دارند. همان هایی که در اولین روزهای جنگ سوریه عزم سفر کردند و برای جهاد رهسپار این کشور شدند. سوریه ای که قریب به چهار سال درگیر جنگی خونین است و میدانی برای نبرد حق جویان و لشگریان باطل. "سید علی حسینی عالمی" با نام جهادی "ابوسجاد" جزو اولین نیروهایی بود که به سوریه اعزام می شود. وجود ابوسجاد برکت نیروهای فاطمیون می شود چرا که بعد از او بسیاری از مردان خانواده عالمی به فاطمیون می پیوندند. "سجاد" پسر بزرگ خانواده که تاب و تحمل دوری از پدر را ندارد هم به جمع فاطمیون اضافه می شود.
چند هفته پیش در جریان عملیاتی که با از ابتدای ماه محرم آغاز شده "سید علی حسینی عالمی" معروف به ابوسجاد هم به جمع شهدای بی نشان فاطمیون اضافه و در کنار سه شهید دیگر خانواده در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده می شود. متن زیر مصاحبه ی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با سید سجاد عالمی فرزند سید علی حسینی عالمی است.
فرزندان شهید عالمی چند نفر هستند و کجا زندگی می کنند؟
ما 5 فرزندیم. من، سه خواهر و یک برادر 12 ساله که عاشق فاطمیون است. ساکن گلشهر مشهد هستیم جایی که تقریبا اکثر مهاجرین در این منطقه زندگی می کنند و اولین نفرات فاطمیون از همین منطقه بودند.
از نظر پسر بزرگ خانواده ابوسجاد چگونه پدری بود؟
هم پدر و هم برادر بود. کارگری می کرد و دنبال نان حلال بود. همیشه هم مارا به داشتن نان حلال سفارش می کرد. قبل از اینکه به سوریه برود کارگری می کرد. سال های آخری که به فاطمیون برویم کارمان تغییر کرد و مشغول ساخت و ساز شدیم. ولی پدر بعد از آشنایی با فاطمیون از کار دست کشید. گفت سوریه را پیدا کرده است و میخواهد برای جنگ برود. من هم که ارتباط خوبی با پدر داشتم نتوانستم اینجا را بدون پدر تحمل کنم و رفتم.
خودش می گفت از بچگی کار می کردم و دنبال کسب و کار بودم اهل یک جا ماندن و دست روی دست گذاشتن نبود. اگر در کاری شکست می خورد سریع به دنبال کار دیگری می رفت. نمی نشست خانه و زانوی غم بغل نمی گرفت که چرا ضرر کرده. سریع برای خودش کاری دست و پا می کرد.
ابوسجاد در ایران متولد شده بود؟
بله. پدر و پدربزرگم در ایران به دنیا آمده بودند.
خانواده تان سابقه جهادی نداشتند؟ اینکه مثلا پدر بزرگ یا عموها در جنگ افغانستان حضور داشته باشند.
پدر بزرگم سالهاست از دنیا رفته ولی در جنگ ایران و عراق حضور داشت و جانباز 27 درصد بود، حتی در بنیاد شهید پرونده داشت.
"ابوسجاد" می گفت: کاش می توانستم به ارتش بروم
آنوقت نظر خانواده به خصوص "ابوسجاد" درباره دفاع مقدس چه بود؟
پدرم خیلی فضای جنگ و دفاع مقدس را دوست داشت ولی سنش که آن زمان حدود 12 ساله می شد اجازه نمی داد در جنگ شرکت کند ودر نبود پدر از مادر و خانواده مراقبت می کرد. دلش میخواست به جبهه برود و همیشه می گفت کاش می توانستم به ارتش بروم ولی شرایط برای مهاجرین امکان پذیر نبود. تا اینکه جنگ سوریه اتفاق افتاد.
آشنایی پدر با فاطمیون چگونه آغاز شد؟
دفتر فاطمیون یک دفتر سری بود. اوایل فکر می کردیم شرکت هرمی تاسیس شده ولی بعدا متوجه شدیم قضیه چیست. یک سری از نیروهای سپاه محمد (ص) افغانستان جمع شده بودند و گروهی را پایه گذاری کردند و گفته بود هرکس که می شناسید و صلاحیت دارد را معرفی کنید. دو نفر از دوستان پدرم، فاطمیون را به ما معرفی کردند. اولین باری که از پدرم سوال کرده بودند که آیا میخواهی به سوریه بروی؟ پدر موضوع را به شوخی میگیرد. واقعا فکر نمیکردیم که امکانش باشد.
من به پدر گفتم که اول می روم ولی پدر اجازه نداد. گفت بگذار اگر قرار است اتفاقی بیوفتد من اولین نفر باشم. وقتی رفت مدتی از او بی خبر بودیم. نگران شدیم. 30 روز بعد از اعزام زنگ زد و اطلاع داد که حرم حضرت زینب(س) است. همان اوایل تاسیس فاطمیون پدر عضو شد و جزو گروه سوم به سوریه رفت. من هم بعد مدتی به همراه گروه ششم به فاطمیون پیوستم.
وقتی در کنار فاطمیون هستم به خدا نزدیکترم
در حال حاضر شرایط فاطمیون چگونه است؟
کار کردن در کنار فاطمیون بسیار لذت بخش است احساس می کنیم به خدا نزدیکیم به اینجا که برمیگردیم حس خوبمان از بین می رود. پدر هم چنین حسی داشت. هر وقت به ایران بازمی گشت اگر دلتنگی های مادر نبود دلش می خواست بعد از دو یا سه روز برگردد.
ارتباط "ابوسجاد" با ابوحامد چطور بود؟
ارتباط پدر و ابوحامد از طریق دو دوست صمیمی پدرم بود که با ابوحامد آشنا بودند. اوایلی که برای جنگ به فاطمیون پیوسته بود این ارتباط نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور بود ولی بعد از مدتی که هر دو فهمیدند پدربزرگهایشان در افغانستان باهم دوست بودند و در یک منطقه زندگی می کردند این ارتباط نزدیک تر شد.
اوایل ابوحامد به پدر اجازه نمی داد که جلوی خط بیاید و او را در قسمت پشیتبانی نیروها می گذارد پدر مدتی پشتیبانی می ماند تا اینکه جنگ شدت می گیرد و فاطمیون نیرو کم می آورد. 4 تا نیروهای فاطمیون شهید می شوند و در خط می مانند. پدرم با یک فرقون شهدا را بار می زند و به عقب برمیگرداند.
حکمت تیرهایی که به ابوسجاد نمی خورد
ابوحامد تعریف می کرد هر قدمی که ابوسجاد بر میداشت همانجا تیر میزدند ولی به ابوسجاد نمی خورد می گفت نمی دانم چه حکمتی بود از دعای مادرت بود یا چه. چند مرحله می رود و شهدا را به عقب برمی گرداند. هر بار در راه برگشت به خط مقدم مهمات بار می زند و به نیروها می رساند.
اولین مرخصی پدر را من در ایران نبودم. 3 ماه می شد که پدر را ندیده بودم. بعد از مرخصی و برگشت به سوریه، پدر به همراه چندتا از بچه های قدیمی مقری را در سوریه درست کردند. پس از چند ماه کار و آموزش 70 نفر از نیروها بالآخره در عملیات حضرت زینب(س) نیروهای تازه نفس و آموزش دیده به کار گرفته شدند. در طول 9 ماه از تاسیس مقر تا عملیات ابوسجاد کارهای هماهنگی و پشتیبانی را انجام می داد. بعد از این 9 ماه و تمام شدن کار، پسر عمه ام در عملیات قاسمیه در ریف دمشق و پسر عمومیم در منطقه العباده به شهادت می رسند. پیکر پسر عمویم پیش مسلحین می ماند ولی پسر عمه ام را به این دلیل که توسط تک تیرانداز ها در منطقه خودمان شهید شد توانستیم به عقب برگردانیم. تا آن زمان از خانواده ما 3 نفر در سوریه شهید شدند. یک پسر عموی دیگرم در یرموک شهید شد.
ابوحامد می گفت: "اگر ابوسجاد نبود فاطمیونی تشکیل نمی شد"
شهادت سه نفر از خانواده برای پدر سخت نبود؟
پدر از این ناراحت بود که می گفت این ها بعد از من آمدند ولی زودتر شهید شدند. چون پدر اولین کسی بود که در خانواده به سوریه رفت. می گفت چرا قبل از من شهید شدند و اگر قرار به شهادت است من که اولین نفر رفتم باید شهید می شدم. اولین پسر عمویم و اولین شهید فامیل 20 محرم سال 92 به شهادت رسید. پسر عمه ام بهمن 92 و پسر عموی دیگر اواخر سال گذشته بعد از شهادت ابوحامد شهید شد.
شما که خودتان در جبهه های سوریه حضور داشتید نظر ابوحامد را نسبت به پدر چگونه دیدید؟
ابوحامد پدر را دوست داشت چون زحمت او را دیده بود. همه جا از او تعریف می کرد و مثل پدر و برادر بزرگ پشت پدر بود و خیلی حمایت می کرد. می گفت "اگر ابوسجاد نبود فاطمیونی تشکیل نمی شد" بچه های قدیمی تر که ابوحامد را دیده اند این حرف برایشان آشناست.
در میان صحبت ها از دلتنگی مادر گفتید، خانواده مخالف رفتن پدر به سوریه نبودند؟
اوایل مادر مخالف بود. خیلی از همسایه ها حرفهایی می زدند که مادر را ناراحت می کرد. آدم ها دو دسته اند؛ آن هایی که از جریان سوریه باخبر بودند و آن هایی که به این موضوع آگاهی نداشتند. آن ها که نمی دانستند مادرم را با حرفهایشان اذیت می کردند و می گفتند همسرت برای پول و مقام به سوریه رفته در حالی که به لطف امام رضا(ع) الآن دو نسل از ما و من که از نسل سوم هستم ، مشکل مالی و درسی و کاری نداشته ایم . اما عده ای تا ذره ای فشار مالی بهشان وارد می شود از اعتقاداتشان فاصله می گیرند ما اینطور نبودیم و نیستیم.
اگر روز قیامت مادرم زهرا(س) را ببینم چطور به صورتش نگاه کنم؟!
البته نگرانی ها و دلتنگی های مادر در دوره های بعدی که پدر به سوریه رفت کمتر شد. پدر هم همیشه برای دلداری مادر داستان اسارت حضرت زینب را می گفت و اینکه اگر روزی مادرم زهرا(س) در روز قیامت سر راه ما را بگیرد چه جوابی می خواهی به او بگویی؟ چطور می توانم توی صورت مادرم نگاه کنم؟! با این حرف ها سعی داشت مادر را قانع کند.
آخرین دیدارتان با پدر را به خاطر دارید؟
آخرین بار که به ایران برگشته بود مادر می گفت دلم خیلی می لرزد. بیشتر از قبل برایم عزیز شده بود. اکثر فامیل، دوستان و آشنایان هم این حرف را می زدند.
زمان شهادت پدر، من در منطقه بودم. روز شهادت باهم تماس می گیریم و چند ساعت بعد از تماس خبردار می شویم که شهید شده. من در حلب بودم و قرار بود پدر محموله ای را به دستم برساند. چون راه حلب بسته بود نمی توانستم بروم. چند روزی می شد که او را ندیده بودم و نگرانم شده بود. تماس گرفت و پرسید که اگر می توانم ساعت چهار همدیگر را بینیم که گفتم راه بسته است اگر باز شد به روی چشم. گفت یادت هست عملیات بود و 8 شهید توی خط مانده بودند؟ الان راه باز شده و باید شهدا را برگردانم و ادامه داد که یک ساعت دیگر می روم خط ، تا شهدا را بیاورم. بعد از این هم برمی گردم ایران می خواهم تا غروب خودت را برسانی تو را ببینم و برگردم ایران.
همان پشت تلفن وقتی پرسیدم می خواهی چه کار کنی گفت: این شهدا غریبند و اینجا محور حزب الله است. گفتم خب حزب الله که می تواند شهدا را برگرداند. گفت هرکس برای خانواده خودش بهتر کار می کند. حس عجیبی داشت. ساعت 2 خبردار شدیم که شهید شده. رفته بود شهیدی را از منطقه عقب بکشد، بار اول توانسته بود، ولی شهید دوم را که می خواست برگرداند تیر به پهلویش می خورد و با همان سنگینی روی دوشش با صورت به زمین می افتد. بعد از اینکه تیر می خورد دو ساعتی زنده بود و با همان حال ، اول از تیررس مسلحین خارج می شود و بعد به هر صورتی که بود خودش را به بهداری می رساند اما چون بهداری در منطقه کامل نیست به شهادت می رسد.
وصیت خاصی نداشت؟
پدر یاد داده بود من و تو باید جوری باشیم که اگر شهید شدیم برای هم گریه نکنیم، می گفتم تو عزیز مایی چطور می توانم گریه نکنم؟! گفت از الان سعی و تمرین کن. می گفت اگر شهید شدم دوست ندارم جلوی خانواده گریه کنی. ولی خب نتوانستم به این وصیتش عمل کنم. و اینکه تاکید داشت جوری باشم که اگر فشار زندگی کمرم را خم کرد هیچ وقت زیر بار ظلم و ستم نروم.
پدرمان سید علی خامنه ای و برادرمان سردار سلیمانی ست
آینده فاطمیون را چطور می بینید؟
همه دارند شبانه روز تلاش می کنند کسانی مثل ابوحامد. شهید مهدی صابری و فاتح توانستند مارا به اینجایی که هستیم برسانند. اگر حضرت زینب(س) کمک کند می توانیم دفاع مقتدرتری در مقابل دشمنان اسلام داشته باشیم و قطعا پیروز میدان می شویم. خداراشکر یک پدر و برادر خوب بالای سرمان هست. پدرمان مقام معظم رهبری و برادران سردار سلیمانی هستند که همیشه پشت ما بوده اند و حمایت کردند. اگر این حمایت ها ادامه پیدا کند قدرتمندتر می توانیم ظاهر شویم.
سوریه دریچه ای شد تا انسان هایی را ببینیم که زیر بار ظلم فریاد می زنند و کسی آن ها را نمی بیند. ما هستیم تا به داد این مظلومان برسیم.
کمی در آخر از ویژگی های پدر بگویید.
بسیار مردم دار بود. توی دوست و آشنا و فامیل رفقای زیادی داشت با همین اخلاق خوبش همه او را مثل یک برادر دوست داشتند بعضی وقت ها به خاطر این اخلاق پدر ناراحت می شدم ولی می گفت اگر با مردم باشی فردا اگر اتفاقی برایت بیوفتند همین ها به کمکت می آیند یا اینکه اگر از دنیا رفتی یک خدا بیامرز می گویند.
انتهای پیام/