به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «از بیرجند تا چزابه گردان ۸۰۹» خاطرات خودنوشت فرمانده گروهان گردان ۸۰۹ امیر سرتیپ دوم ستاد «بهروز اکبری» است.
این کتاب توسط انتشارات «صریر» به سفارش ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان خراسان رضوی در شمارگان هزار نسخه و در ۲۳۰ صفحه به چاپ رسیده است.
امیر «اکبری» در مقدمه کتاب «از بیرجند تا چزابه گردان ۸۰۹» آورده است: تاریخ هشت ساله دفاع مقدس در شهریور ۱۳۵۹ با فرمان دیکتاتور عراق و هجوم ارتش او در شرایطی بسیار نابرابر از هوا، زمین و دریا آغاز شد. نخست، ۱۴۰۰ کیلومتر از مرزهای ایران مورد تهاجم قرار گرفت و بیش از پانزده هزار کیلومتر مربع به اشغال متجاوزان درامد اما در خلال این روزهای تاریخی، خاطرات به یادماندنی بسیاری رقم خورد.
قهرمانان صحنه این مبارزه، شهدای عزیزی هستند که گرامیداشت خانواده آنان و یادآوری شیوه رفتاری، اخلاقی و اعتقادیشان همواره بهترین الگو و راهنمای آیندهگان خواهد بود، جانبازان و ایثارگران عزیزی که از جنگ فارغ شدهاند ولی همچنان درد و تألم باقیمانده ان دوران را با خود به یادگار دارند و با آن درگیرند.
بخشی از کتاب:
سرهنگ ثابت، فرمانده گردان؛ ایشان همیشه در صحبتهای خصوصی خود میگفت: «من هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی حاضر به اسارت نیستم و آرزوی به شهادت رسیدن در جبهههای حق علیه باطل تنها آرزوی زندگی من خواهد بود».
او سالها بعد در جبهه کردستان، به خیل شهدا پیوست اما در همان جبهه پدافندی شرق کارون چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت و باز هم به وظیفهاش عمل کرد. او، قلبی رئوف و مهربان داشت و همیشه برای سربازانش دعا میکرد. بعد از ظهر یکی از روزها، در ستاد گردان در خدمت ایشان بودم که از سوی بهداری اطلاع دادند سرباز مجروحی را از خط مقدم به قسمت بهداری میآورند. هر دوی ما هراسان و با عجله خود را به اورژانس گردان رساندیم تا شاهد مداوایش باشیم. او یکی از سربازان احتیاط و از ترخیصیهای سال 1356 بود که اوایل جنگ بر حسب ضرورت، مجددا به خدمت فراخوانده شده و در یگانهای نظامی سازماندهی و مشغول خدمت بودند. آن سرباز متعهد و با ایمان جمعی گروهان من بود و جایگاه خاصی در نزدم داشت. مجروح شدنش ضربه بدی به من وارد کرد. وقتی دکتر بهزادی مشغول مداوای او بود، سر آن سرباز روی زانوی من قرار داشت.
ناگهان دکتر دست از کار کشید و از او فاصله گرفت. من در حالی که خیلی مضطرب و نگران بودم، پرسیدم: «دکتر چه شد؟» دکتر در حالی که خودش هم پریشان به نظر میرسید، با علامت سر اشاره کرد که کارش تمام است. در آن لحظه نتوانستم جلوی احساساتم را بگیرم و بر خلاف میل باطنیام که باید جلو سربازان و پرسنل تحت امرم، خویشتندار باشم با چشمانی اشکآلود او را رها کردم. آن طرفتر، سرهنگ ثابت را دیدم که رو به قبله ایستاده و دستهای خود را به حالت دعا بالا برده است. نزدیکش ایستادم. با خود زمزمه میکرد: « خداوندا ، به حق مقدسات درگاهت، این جوان را نجات بده. خدایا، بهترین پزشک و بهترین معالج تویی؛ این سرباز مرا شفا بده!» چند لحظه بعد صدای دکتر بلند شد و با فریاد گفت: «جناب سرهنگ، سربازتان زنده است ... آثار و علائم حیاتی در وجودش پیداست.»
ما بلافاصله سرباز را داخل آمبولانس قرار دادیم تا هرچه سریعتر به بیمارستان طالقانی آبادان منتقل شود. فردای آن روز، برای ملاقات او و تعدادی دیگر از مجروحان گروهان به بیمارستان رفتم. در آن جا پرشک معالج از من پرسید: «چه کسی کمکهای اولیه را برای او انجام داده؟ چون من بدون دردسر، ترکش روی قلب او را برداشتم». جواب دادم: «پزشک گردان، دکتر بهزادی، کارهای اولیه پزشکی را انجام می دهد.»
دکتر بیمارستان از من و دکتر بهزادی که در آن جا حضور نداشت، خیلی تشکر و قدردانی کرد. من در آن لحظه به این فکر میکردم که خداوند چه زود به دعاهای سرهنگ ثابت پاسخ داد.
انتهای پیام/