به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، معصومه خانم میدانست زندگی با این جوان که در سرش شور و حال دیگری دارد، نمیتواند خیلی طولانی باشد، اما ارزشش را داشت حتی اگر فقط چند روزی را کنار چنین آدمی سر میکرد. اسماعیل در جنگ فرمانده بود و لحظهای به جز جنگ به چیز دیگری فکر نمیکرد، اما مدت کوتاه زیستن با او چنان حلاوت داشت که حالا ۳۵ سال است خانم همراهی با همان خاطرات روزگار را بدون اسماعیل دقایقی سپری میکند و دل خوش است به وعده همسرش.
۲۵ دی سال ۱۳۶۵ بعد از ۴۰ روز بیخبری، تماس گرفت و از من خواست به اهواز بروم. قبول نکردم، چون پسرمان امتحان داشت. فردا دوباره تماس گرفت و باز هم اصرار کرد. پیش خودم فکر کردم حتماً زخمی شده یا اتفاقی افتاده. در آن هوای سرد و با کمترین امکانات، خودم را به اهواز رساندم. وقتی برای دیدنمان آمد، گفت قدمت خیر بود. برنامه عوض شده و جلو افتاده و من همین الان باید بروم عملیات. خیلی جا خوردم، اما دیدم اعتراض بیفایده است. فقط از او خواستم اگر نرفت، شب را پیش ما بیاید. همین هم شد. آمد و درباره شهادت خیلی صحبت کردیم.
گفتم: «کاش شهادت نصیب ما هم بشود.» اسماعیل گفت: «دلت میآد من تو خونه بمیرم؟ نگران نباش بیوفا نیستم. اگر شهید شدم توی بهشت منتظرت میمونم.» صبح زود بیدار شد و بعد از خواندن نماز حدود یک ربع با من حرف زد و رفت. ۳ ساعت از رفتنش نگذشته بود که خبر رسید، هنگام شناسایی منطقه جنگی شهید شده است.
تاریخ پای وصیتنامهاش مربوط به ۳ سال قبل بود و خطاب به من نوشته بود: «اگر شهید شدم توی بهشت منتظرت میمانم.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴