گروه استانهای دفاعپرس ـ سید حمید مشتاقینیا؛ «سید صاحب» گفت و نوشت اینبار اگر از جبهه برگردم طوری برمیگردم که هیچکس مرا نشناسد.
روز اول مرداد ۶۷، عید قربان بود. عراقیها تک گستردهای داشتند. همراه نیروها پشت کمپرسی از دوکوهه به خط اعزام شد. ۶۵ کیلومتری جاده اهواز خرمشهر نزدیک سهراهی کوشک، گلوله توپی به کمپرسی اصابت کرد. فقط پنج سید آنجا حضور داشتند. از میان سی نفر فقط همان پنج سید شهید شدند. «سید صاحب محمدی» را از روی جوراب و شلوار پلنگیاش شناختند. تکههایی از بدنش در تهران به خاک سپرده شد.
برادرش سید مهدی به تهران آمده بود. نماز عید قربان را که خواند گفت امام پیام داده باید بروم. خبر از برادر نداشت. سه روز بعد از شهادت سید صاحب، سید مهدی هم در غرب شهید شد. منافقین شکنجهاش کرده بودند. مچ دستش قطع شده بود. گلوله توی پایش زده بودند و بدنش را سوزاندند. او را هم از روی دندانها و موی سرش شناسایی کردند.
مادر در مسجد نشسته بود. مراسم شهادت سید صاحب بود. یکی آمد پرسید خبر شهادت سید صاحب را شنیدی چه حالی داشتی؟ گفت فدای سر اسلام. پرسید بگویند سید مهدی زخمی شده چه حالی خواهی داشت؟ مادر لبخندی زد. مکثی کرد و آرام جواب داد: حرفتان را راحت بزنید؛ سید مهدی هم شهید شده.
این مادر، دیروز به رحمت خدا رفت. «سیده رقیه محمدی»، اهل دیوکلای امیرکلای بابل با همسر و پسرعمویش «سید جلال محمدی» سالهای سال در کربلا زندگی کرده و کبوتر حرم ارباب بیکفن بود. غیر از سید صاحب، بقیه فرزندانش متولد کربلا هستند تا اینکه صدام اخراجشان کرد و ساکن تهران شدند.
یک روز پدر، که سیدی اهل دل است، در امامزاده هاشم جاده هراز، رو به همراهانش کرد و گفت زمانی میرسد سید صاحب مثل امامزادهها زائر خواهد داشت.
امروز هم بقعه سادات خمسه کوثر در جاده اهواز و هم مزار او در قطعه چهلم بهشت زهرای تهران و هم منزل پدریاش محل تردد عشاق و زوّار شهدا و دارالشفای دل دردمند مریدان طریقت وصال است.
انتهای پیام/