به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، احمد چلداوی از رزمندگان آزادگان دوران دفاع مقدس رد خاطرات خود از روزهای اسارت در اردوگاههای رژیم بعث عراق روایت کرده است که در ادامه میخوانید.
کی از روزهای گرم تابستان برق اردوگاه بهطور کامل رفت. هوای آسایشگاه حسابی داغ شده بود؛ گویا برقکار کل پایگاه نیز به مرخصی رفته بود و عراقیها به شدت کلافه شده بودند، این بود که صدایم کردند و از من خواستند مشکل را حل کنم.
چراغهای بیرون اردوگاه روشن بود، لذا حدس زدم خرابی از ترانس فشار قوی داخل اردوگاه باشد. با نائب عريف عبدالکریم رفتیم پشت بند یک. تا آن موقع آن جا را ندیده بودم. از آن جا نگهبانهای بیرون اردوگاه دیده میشدند. آنجا تعداد زیادی پست نگهبانی با مسلسل و تیربار مستقر کرده بودند. به نگهبان گفتم من نباید بدون تجهیزات ایمنی نزدیک این ترانس بشم. او گفت: «حالا برو؛ هر کاری میتونی بکن. کمی جلوتر رفتم و نزدیک ترانس شدم. اولش خیلی ترسیدم ولی با خودم گفتم تنها کاری که میتوانم بکنم چک کردن فیوز قسمت فشار ضعیف است. بهتر است همین کار را بکنم و بیش از این نزدیک آن نشوم. جعبه فیوز را باز کردم و دیدم بله، فیوز سوخته است. یک سیم لخت را با انبردست توی فیوز گذاشتم ولی بلافاصله ذوب شد. احتمالاً یک جایی از سیم کشی آسایشگاهها اتصالی کرده بود و پیدا کردن آن خیلی مشکل بود. هیچ ابزاری هم به جز یک انبردست و یک فاز متر نداشتم. نگاهی به اطرافم انداختم. روی زمین یک میله فولادی ده پانزده سانتی به قطر حدود یک و نیم سانتی متر پیدا کردم و به جای سیم توی فیوز گذاشتم برق وصل شد. میله بلافاصله سرخ شد، اما خوشبختانه قطع نشد. نگهبانهای داخل بند با خوشحالی فریاد زدند: «برق آمد، برق آمد. نگهبان هم با خوشحالی به من گفت: برق آمد، خیلی خوب کار کردی. من هم بادی به غبغب انداختم و گفتم این فقط یک راه حل موقتی بود. باید فیوزش تعویض بشه و برگشتیم. بعد از آن قضیه تا مدتی شکنجههای من کمتر شد ولی دیری نپایید که به قول خودشان، «صديق الملك كراكب الاسد» یعنی «دوستی با پادشاه مثل سوارکاری بر پشت شیر است» و اوضاع به حالت اول بازگشت.
انتهای پیام/ 141