خاطرات اسارت؛هزار شب و یک شب

ترکش بند پوتین را باز کرد

شاید چیزی حدود دو متر حالا کمتر یا بیشتر، از من دور شد. طوری که درگودالی افتاد. دیگر نارنجک را نمی‌دیدم. همین جور می‌لرزیدم و احساس سرمای شدیدی به من دست داده بود: « اگر منفجر بشود، چطور می‌شوم؟ آیا می‌میرم؟ یا زنده می‌مانم!»
کد خبر: ۶۰۳۶۳
تاریخ انتشار: ۰۹ آذر ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۴ - 30November 2015

ترکش بند پوتین را باز کرد

به گزارش گروه سایررسانههای دفاع پرس، خاطرات اسارت؛ گوشه ای از یادداشت های رزمنده جان بر کف اسلام؛

* در آستانه مرگ
در همین فکرها بودم که یکدفعه با صدای یکی از عراقیها به خود آمدم. حالا دیگر خودم را برای رویارویی با آنها آماده میدیدم. خوب که به من نزدیک شدند و بالای سرم آمدند، منتظر شدم ابتدا آنها چیزی بگویند. قبل از اینکه با من صحبتی بکنند، خودشان کمی با هم حرف زدند. آن یکی که مسنتر بود، راه افتاد و از ما فاصله گرفت. من که چیزی از حرفهای شان نفهمیدم که چه خبر شده و او چرا رفت؟ به هر حال، این یکی که جوان بلند قد و خوش سیمایی هم بود، بالای سرم ایستاد. من خوب نگاهش کردم. اگر چه هنوز به خوبی نمیتوانستم، ببینم. اما یادم است که دوست داشتم ببینم عراقیها چه شکلی اند! اسلحه با خودش نداشت. یک اورکت پلنگی نظامی تنش بود. شلوار گتر کرده بود.

با پوتینهایی که محکم بسته شده بود. یک فانسقه روی اورکت، دور کمرش که یک قمقمه آب بود و دو نارنجک و یک کلاه سیاه هم روی سرش که کمی کج گذاشته بود. خوب که براندازش کردم، متوجه شدم او هم به من نگاه میکند. اما نه نگاه مهربان، از چشمهایش خواندم که از چیزی ناراحت است.


نمیدانم شاید هم کینه به دل داشت. بالاخره لب به صحبت باز کرد و با اولین کلمه گفت:« بسیجی؟!» من هم خیلی سریع جواب دادم:« نعم! ». بلافاصله سوال کرد:« ما اسمک؟» من هم در جواب گفتم:« بیژن!». متوجه نشد. باز هم سوال کرد. من سریع فهمیدم که در زبان عربی حرف « ژ » نیست.
 

برای بار دوم گفتم:« بیجان!». سری تکان داد. قبل از اینکه سوال دیگری بپرسد، من که از شدت تشنگی تاب و توان نداشتم و لب هایم خشکیده بود، گفتم: «ماء، ماء» (آب، آب). نگاهی به اطرافش کرد. قمقمهاش را درآورد و ریخت روی صورتم. بعد از این کار انگار که لذت برده باشد، لبخندی روی لبانش نقش بست. وقتی دید، من دارم او را نگاه میکنم. بالای سرم قرار گرفت. کف پوتیناش را روی پیشانیم قرار داد. کمی فشار داد.سنگهای زیر سرم را به خوبی حس کردم. شاید تاآن لحظه فکر نمیکردم، پس از آن چه رفتاری با من خواهد داشت. یکی از نارنجکهایش را در آورد و همینطور که هنوز پایاش روی پیشانی من بود، آن را توی دستش بالا و پایین انداخت. بعد از چند لحظه پایش را برداشت و کمی از من فاصله گرفت.


«خدایا! چه خیالی داره؟ میخوا هد چکار کنه!؟ » در خیال خودم بودم که بیمقدمه گفت: «ارید اقتلک» (میخواهم بکشمت!) دشمن است دیگر، چه انتظاری غیر از این میتوان داشت. کار خودم را تمام شده دیدم. بهتر دیدم، که خود را دست تقدیر و سرنوشت بدهم. ته دلم دلهره و وحشتی بر پا بود. شروع کردم به زمزمه ی:« اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسولالله و اشهد ان علی ولی الله».

اما هنوز ته دلم میلرزید. از طرفی آن عراقی هم ضامن نارنجک را کشید و بدون این که حرفی بزند(خدایا تو خود شاهد هستی، حالا که دارم این مطالب را مینویسم، انگشتانم می لرزد) نارنجک را به طرف من پرتاب کرد. خیلی سریع هم خودش فرار کرد و از آنجا دور شد. نگاهم نارنجک را دنبال کرد نارنجک بود که کنار ساق پاهایم افتاده بود. (وقتی تیر خوردم و رو به پایین تپه غلت خوردم، جوری توی سراشیبی تپه افتاده بودم که سرم رو به پائین و پاهایم رو به بالای تپه بود) این نارنجک وقتی به زمین افتاد شروع به غلت خوردن کرد. درست در همان جهتی که پرتاب شده بود.
 

باور نمیکنید، شاید چیزی حدود دو متر حالا کمتر یا بیشتر، از من دور شد. طوری که درگودالی افتاد. دیگر نارنجک را نمیدیدم. همین جور میلرزیدم و احساس سرمای شدیدی به من دست داده بود: « اگر منفجر بشود، چطور میشوم؟ آیا میمیرم؟ یا زنده میمانم!» (خدایا آن چه حالی بود که من داشتم و الان نمیتوانم بنویسم).

* ترکش بند پوتین را باز کرد

یکباره احساس کردم، تمام اطرافم داغ شد. انگار یکی از زمین مرا بلند کرد و کمی آن طرفتر به زمین زد. بله! نارنجک منفجر شده بود.


بعد از این، نمیدانم چرا احساس عجیبی در پاهایم، درست همان جایی که بند پوتین به پایم فشار میآورد، وارد شد. احساس راحتی بود. هنوز گیج و منگ بودم. زوزه و وز وز عجیبی توی گوشم به صدا در آمد. تازه متوجه شدم، پایم که شکسته بود و آنقدر ورم کرده بود که پوتین برای آن تنگ شده بود و فشار زیادی به پایم میآورد (پای چپم)، با منفجر شدن نارنجک، ترکشی که روی بند پوتین اصابت کرد،آن را باز نموده، حالا احساس راحتی میکردم! متوجه شدم سمت چپ بدنم داغ شده، انگار که آب داغی روی آن ریخته باشند. بله! چندتایی از ترکشهای نارنجک به بدنم اصابت کرده بود. آن داغی از خونریزی بود. آه و ناله میکردم.
 

 

منبع: روزنامه جمهوری اسلامی

نظر شما
پربیننده ها