پدر شهید مدافع حرم «قدیر سرلک»:

قدیر از همان کودکی گلچین شده بود

خودروی روح‌الله قربانی و قدیر سرلک در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار می‌گیرد تا دو تن از مدافعان حرم حضرت زینب(س) روز 13 آبان در مبارزه با تروریست‌های تکفیری به شهادت برسند.
کد خبر: ۶۰۶۵۶
تاریخ انتشار: ۱۰ آذر ۱۳۹۴ - ۱۸:۲۳ - 01December 2015

قدیر از همان کودکی گلچین شده بود

به گزارش گروه سایررسانههای دفاع پرس، خودروی روحالله قربانی و قدیر سرلک در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار میگیرد تا دو تن از مدافعان حرم حضرت زینب(س) روز 13 آبان در مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت برسند. ستوان یکم پاسدار قدیر سرلک سالها به عنوان فرمانده گردان امام حسین(ع) سپاه ناحیه شهید محلاتی مشغول خدمت بود. سرلک از نیروهای سپاه محمد رسول الله(ص) بود و در زمینه آموزشهای نظامی و رزمی تجربه بالایی داشت و  در جریان مأموریت مستشاری  در سوریه حاضر شده بود حالا در مقابلمان عبدالحسین سرلک پدر شهید  قرار دارد و از پسر شهیدش میگوید.

اینطور که دوستان آقا قدیر میگویند ایشان از همان دوران نوجوانی عاشق ائمه بوده و علاقه زیادی به سفر به کربلا و بقاع متبرکه داشته است. میتوان گفت که همین عشق، علاقه و ارادت او را به سوریه برد؟

سال 80 آقا قدیر تازه دیپلم گرفته بود. آمد مغازه و از من سؤال کرد: بابا اگر بخواهم کربلا بروم حلالم میکنی؟ گفتم بله! حلالت میکنم. جوابش را که گرفت خداحافظی کرد و گفت به کربلا میروم. کاروانمان چند ساعت دیگر حرکت میکند. گفتم باباجان حلالت میکنم ولی نگفتم الان به کربلا بروی؛ گفتم الان وضعیت مالیمان هم برای سفر جور نیست. گفت انشاءالله جور میشود. اصلاً فکر نمیکردم بخواهد به کربلا برود. گفتم تازه اول جوانیاش است، دیپلم گرفته و دلش را به دست بیاورم. آن زمان از این صندوقهای محلی داشت که به اسمش درآمده بود و با پول همان به کربلا رفت. پارسال هم اربعین به کربلا رفت و ارادت خاصی به امام حسین(ع) داشت. شهریور امسال قدیر 30 سالش تمام شد. قدیر به اهل بیت علاقه زیادی داشت و یک بچه هیئتی بود. هر جا هیئت برپا بود قدیر یکی از میانداران و علمداران هیئت بود. بیشتر از 15 سال در خانه خودمان هیئتی به نام هیئت حضرت علی اصغر(ع) برپا کرده بود و بچهمحلها از بچه شش ساله تا جوانان را در هیئت جمع میکرد. برای بچهها کادو میخرید و به روحانی هیئت میداد که اینها را به بچهها برای آمدن به هیئت بدهد. تشویقشان میکرد و وضو گرفتن را بهشان یاد میداد. بچهها را به هیئت جذب میکرد. البته بسیاری از این بچه هیئتیها صاحب زن و بچه شدهاند ولی همچنان انس و الفتشان را با هیئت حفظ کردهاند. زمانی که این بچهها پنج، شش ساله بودند با چادر هیئت درست کرده بودند و وارد مدرسه که شدند هیئت راه افتاده بود. آقاقدیر خودش رفت هیئت را ثبت کرد و این هیئت در خانهمان برپا میشد. روحانی برایشان سخنرانی میکرد و الان نسل جوانتر عضو این هیئت شدهاند و راه قدیر را ادامه میدهند.

پس همین عشق و علاقه ایشان را آماده هر کاری برای دفاع از حرم اهل بیت کرده بود؟

قطعاً! هیچ شکی در این نیست که اگر عشق و علاقه به اهل بیت در دلش نبود به سوریه نمیرفت. سال 79 من یک پسر جوان 24 ساله از دست دادم. بعد از فوت او دلمان خیلی شکست. قدیر میدانست که ما دلشکسته هستیم ولی آنقدر عشق و علاقه به انبیا در دلش بود همه اینها را فراموش کرد. حتی مادرش ناراحتی اعصاب گرفت. آن خانه را به مستأجر دادیم و خودمان جای دیگر مستأجر شدیم. با تمام این احوالات قدیر دنبال عشق و علاقهاش بود. یک لحظه هم بدون وضو راه نمیرفت. خیلی به دینش وابسته بود. اصلاً اینگونه نبود که بگوییم چند نفر به سوریه رفتهاند و حالا قدیر را جو گرفته که به سوریه برود. قدیر با عشق پایش را به خاک کشور سوریه گذاشت.

غیر از آقا قدیر و برادر مرحومشان پسر دیگری دارید؟

یک پسر دیگر دارم.

حاجآقا فکر میکنید دلیل این عشق و علاقه وافر آقاقدیر به اهل بیت از همان سن پایین چه بوده است؟

خداوند مهری در دل بعضی از این بچهها میگذارد که از همان زمان که به دنیا میآیند از بقیه آدمها سوا میشوند. به نظرم عشق و محبتی که در دل قدیر بود خدایی بود. خداوند از همان زمان تولد عشق را در دلشان میکارد تا راهشان از بقیه جدا شود. طوری نبود که عشق و علاقهاش به شهادت و اهل بیت یک روزه در دلش بیفتد. میدانید نسل جوان راههای زیادی روبهرویشان است و همین انتخاب را برایشان سخت میکند. برای بعضیهایشان خیلی سخت میشود که راه خدا را انتخاب کنند. خداوند جوانانی مثل قدیر را از قبل انتخاب کرده است.

شما در پیدا کردن مسیر زندگی قدیر کار خاصی انجام دادید؟

بالاخره ما تشویقش کردیم ولی 99 درصد خودش راهش را پیدا کرده بود. قدیر در هفت سالگی جذب بسیج شد. همان زمان درجات معنویاش را از مسجد امام سجاد(ع) به دست آورد نه از داخل کوچه. قبل از آن هم از وقتی زبان باز کرد خودش را داخل مسجد دید. قدیر پای منبر بزرگ شد و یک بچهمنبری بود. همیشه پای سخنرانی روحانی بود. الان اگر از کل شهرک سؤال کنید بچههای من را میشناسند. من سه پسر و دو دختر داشتم و اگر از هممحلیها بپرسید همه بچههایم را از نظر دین و ایمان تأیید میکنند. بچههایم در تشویق و راهنمایی دیگران به دین و مذهب کم نگذاشتند. کل خانواده من پیرو خط امام هستند. حتی بعد از ازدواج مسیرشان را جدا نکردند و با وجود مشغلههای زیاد راهشان را ادامه دادند. روزی که برای آموزشی به تبریز اعزام شد من و مادرش او را تا دم پادگان بردیم. دستش را گرفتم گفتم اگر بخواهی در خدمتت کم بگذاری نمیبخشمت. گفتم برای اسلام خدمت پاک کن. طوری خدمت نکنی که خیانت در امانت شود. خدا را شکر او هم سر به راه بود. اگر از همکارانش بپرسید همهاش در حال کار بوده. در ماه 15، 16 روز مأموریت به استانهای دیگر برای آموزش و راهنمایی میرفت.

وقتی قدیر قصد داشت به عنوان یکی از مدافعان حرم به سوریه برود نظرش را به شما گفت؟

چون میدانست ما دلشکسته هستیم اصلاً حرفی درباره رفتنش به سوریه نگفت. ولی هر زمان که به خانهمان میآمد به مادرش میگفت: برایم دعا کن مرگم با شهادت باشد. به شوخی به او میگفتم عزیز من جنگ تمام شده. میگفت افسوس که در هشت سال جنگ تحمیلی من نبودم. ولی باز خدا را شکر میکنم الان دفاع دیگری هست. میگفت دفاع از کجا؟ میگفت دفاع از حرم زینب. خیلی درباره رفتنش به ما چیزی نمیگفت و اینگونه که دوستانش میگویند برای بار هفدهم یا هجدهم به سوریه رفته بود. در تهران هم چند دوره نظامی گذرانده بود و چند گردان دستش بود و فرمانده گردان امام حسین(ع) بود. مسئولیتش زیاد بود. صبح که به سرکار میرفت 12 شب به خانه میآمد. من به او میگفتم تو چند شیفت حقوق میگیری که تا الان سرکار میمانی؟ میگفت بهخدا حقوق همان یک شیفت را میگیرم. میگفت من در هفته یک روز به دانشگاه برای درس خواندن میروم و باید پنج برابر کار کنم تا این یک روز جبران شود تا لقمهای که برای خانوادهام میآورم حلال باشد و فردا پیش حضرت زهرا شرمنده نباشم.

اگر شما از همان اول میفهمیدید که قدیر به سوریه میرود با رفتنش موافقت میکردید؟

بله!

یعنی مشکلی با شهادت و از دست دادن پسر دیگرتان نداشتید؟

هیچ مشکلی نداشتم. خون بچه من از خون بچههای مردم که رنگینتر نبود. مگر کسی که سه، چهار بچه به جبهه فرستاده یا تک فرزندش به سوریه رفته با من فرق میکند. دلهایمان یکی است. شهادت با مرگ تفاوتش از زمین تا آسمان است. من داغ دیده بودم و دوست داشتم پسرم دور و برم باشد ولی قدیر هدف داشت و دنبال هدفش بود. سال 80 که به کربلا رفت چهار نفر از تشنگی و شدت گرما جانشان را از دست دادند. آن زمان تازه راه کربلا باز شده بود و میدانستم که رفتن قدیر چه خطراتی دارد ولی چون میدانستم راه بچهام راه خوبی است با رفتنش موافقت کردم. در راه خدا چه زنده بمانی چه شهید شوی باز هم پیروز خواهی بود.

با اینکه متأهل بود و شرایط شما و مادرش را هم میدانست رفتن به سوریه برای خودش سخت نبود؟

قدیر کلاً از مسائل دنیوی دل کنده بود. با وجود اینکه یک حقوقبگیر بود من بارها حرکتهایی از او دیده بودم که برای من که پدرش هستم در توانم نبود چنین کارهایی انجام دهم. خودش را فدای دین کرده بود. راه و هدفش مشخص بود. مال دنیا برایش ارزشی نداشت. لقمهای هم که داشت دوست داشت با دوست و آشنا تقسیم کند. بگذارید از امانتداریاش بگویم. یک روز تلفن خانهمان زنگ خورد و من دنبال خودکار برای یادداشت میگشتم و پیدا نکردم. سه خودکار داخل کیف قدیر بود و او خودکارها را به من نداد تا شمارهها را یادداشت کنم. میگفت اینها امانت پایگاه است. گفتم طرف میلیاردی میبرد بعد تو فکر خودکار هستی. گفت هر کس را داخل قبر خودش میگذارند. گفت اگر فردا پیش حضرت زهرا(س) میآیی و جواب میدهی من سه خودکار را به شما میدهم. خداوند این بچهها را گلچین میکند. من اگر 10 پسر دیگر مانند قدیر داشته باشم باز هم در راه خدا میدهم.

از شهادتش چطور باخبر شدید؟

آقا قدیر چون مسئول هیئت بود قرار بود اول محرم برای هیئتش بیاید. وقتی به او زنگ زدیم گفت چند تا از بچهها آمدهاند و باید آموزششان بدهیم. همان موقع آقاقدیر تیری به دستش میخورد و مجروح میشود و به تهران برنمیگردد. ما از مجروحیتش اطلاع نداشتیم. سهشنبه عکسش را با گوشیهای جدید برای خانمش فرستاد و گفت من پیش آقااباالفضل(ع) شرمندهام، آقا اباالفضل دو دستش را از دست داد و من یک دستم را. فردایش به شهادت میرسد و پنجشنبه خبر شهادتش را به ما دادند. چند عکس با شهید همدانی گرفته بود و پیغام داده بود سردار همدانی به من یک مأموریت داده تا تمامش نکنم برنمیگردم تهران. فقط همسرش در جریان بعضی از سفرهایش به سوریه بود. یکی از یاران سردار همدانی بود.

نبودش با این پرکاری و تلاش خیلی محسوس است؟

جانشین لشکر وقتی به اینجا آمد گفت من میدانستم بالاخره آقاقدیر یک روز شهید میشود فقط ایکاش آقاقدیر سه، چهار سال بیشتر میماند و برای مملکتش کار میکرد. همکارانش میگفتند قدیر کارهای فرهنگی زیادی در منطقه یافتآباد انجام داده است. ماه رمضان اینجا بوده و روزههایش را اینجا گرفت. یک روز آپاندیسش عود کرد و ما او را در بیمارستان بستری کردیم و عمل شد. یکی از همتختیهای آقاقدیر از رزمندگان زمان جنگ بود و آمده بود کمرش را عمل کند. صحبت از هیئت و جنگ میکرد و آقاقدیر هم لذت میبرد. من کنار آقاقدیر نشسته بودم به آقاقدیر گفت شما کارتان چی هست؟ تا من آمدم بگویم پسرم سپاهی است گفت من در سپاه پیمانکار و گچکار هستم. آن بنده خدا خندید و پیشانی قدیر را بوس کرد و گفت من هم در سپاه گچکار بودم.

منبع : روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار