به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «محمدابراهیم همت» یکی از معروفترین و محبوبترین شهدای دفاع مقدس است که داستانهای زیادی درباره او خوانده و شنیدهایم. روایتی که میخوانید خلاصه داستانی متفاوت از یکی از همخدمتیهای او در دوران سربازی شهید همت است.
در کتاب «معلم فراری» به قلم رحیم مخدومی آمده است:
«سرلشکر پادگان، فردی سگباز، مخالف اسلام و روزه بود. ماه رمضمان که رسید، اجازه نمیداد هیچ سربازی روزه بگیرد. اوایل رمضان موقع ناهار به آشپزخانه آمد و یک قاشق برداشت. قاشق را در دیگ برنج میکرد و برنج را به زور در دهان ما میریخت.
بعد از اینکه خیالش از بچههای آشپزخانه راحت میشد، جلوی در سالن غذا خوری میرفت و مواظب بود همه سربازها ناهارشان را بخورند. بعضیها از ترس روزهشان را میشکستند، بعضیها هم یواشکی غذای خود را گوشهای میریختند و الکی لب میجنباندند.
یک روز یکی از سربازها، غذایش را در کیسهای پلاستیکی ریخت و آن را زیـر پیـراهنش قایم کرد. وقتی میخواست از در برود بیرون، سرلشکر راهش را بست. رنگ از چهره سرباز پرید. سرلشکر یک مشت محکم به شکم او زد! پلاسـتیک غذا ترکید و لکههایی چرب از زیر پیراهن او بیرون زد. سرلشـکر او را در حضور همه به باد کتک گرفت و سپس دستور بازداشتش را صادر کرد. بازداشتگاه پر شده بود از سربازانی که جرمشان فقط روزه گرفتن بود.
ابراهیم، آشپز پادگان بود. از اول ماه رمضان به مرخصی رفته بود و از اوضاع خبر نداشت. روزی که فهمید، بیخیال بقیه مرخصی شد و وسایلش را جمع کرد و به پادگان برگشت. اولین شبی که رسید، زیر دیگ را روشن کرد و برای بچهها سحری بار گذاشت.
فردای آن روز از حرص سحری درست کردن دیشب ابراهیم، سرلشکر همه پادگان را سر ظهر زیر آفتاب نگه داشت. درجهدارها لیوان آب را به دهان ابراهیم چسباندند، دهانش را بست! آنها با شلاق و چماق آنقدر او را زدند تا از هوش رفت. آنگاه دهانش را به زور باز کردند و یـک لیـوان آب گـرم در گلویش ریختند.
به هوش که آمد گفت: او سرلشکر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند برای سرلشکرش آشی بپزد که رویش یک وجب روغن باشد، اصـلاً به درد آشپزی نمیخورد.
نیمه شب شد. ابراهیم، در آشپزخانه را قفل کرد تا سرلشـکر سـرزده وارد نشود. او اجاق را روشن کرده و سحری را بار گذاشت. بقیه سـربازهای آشپز از ترس به آسایشگاهها رفته بودند. فقط من مانده بودم. نمیدانستم ابراهیم میخواهد چه کار کند.
به من گفت کف آشپزخانه را روغنمالی کنم و بعد روی روغنها کف صابون بریزم!
در آشپزخانه را باز کردیم و منتظر سرلشکر ماندیم. ابراهیم در حالی که وضو میگرفت، گفت: حالا کفشور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده. اگر هم آواز بلدی، بهتر است بزنی زیر آواز! این طوری خیالشان راحت است که ما مشغول کار خودمان هستیم.
کفشور را برداشتم و گفتم: چشم قربان.
سرلشکر که رسید، چماق یکی از نظامیها را گرفت و به طرف آشپزخانه راه افتاد. سگ جلوتر از او میدوید. صدای آواز من و مناجات ابراهیم شنیده میشد. لگدی از حرص به سگ زد و وارد آشپزخانه شد.
با دیدن ما غرولندکنان بـه طرفمان حملهور شد: پدرسوختههای عوضی، شما هنوز آدم...
هنوز حرف سرلشکر تمام نشده بود که سر خورده و پاهایش در هوا معلق شده و با کمر و دست به زمین کوبیده شد! وقتی از ته دل آه کشید، نظامیها به سمت آشپزخانه دویدند و یکی پس از دیگری روی سرلشکر افتادند! سرلشکر زیرِ بدن نظامیها گم و صدای آه و نالهاش با آه و ناله نظامیها قاطی شد! ابراهیم هنوز در سجده بود و من تازه فهمیدم آشی که یک وجب روغـن داشته باشد، چگونه آشی است!
موقع سحر سربازها با خیالی آسوده در سالن غذاخوری نشستند و سحری خوردند. یکی از بچهها با خنده از گروهبان پرسید: از سرلشکر چه خبر؟
گروهبان در حالی که لبخند میزد، گفت: خیالتان راحت باشد! بعیـد است تا عید فطر مرخص بشود!»
انتهای پیام/ 112