وقتی شهید باکری و شهید همت یکدیگر را ساواکی فرض کردند!

حمید باکری به برادرش مهدی گفت: نزدیک مرز ایران بودم که چشمم به جوان لاغر و چشم درشتی افتاد. فکر کردم نکند ساواکی باشد!
کد خبر: ۶۰۸۰۵۰
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۴۰۲ - ۲۱:۵۰ - 05August 2023

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، برخی شهدا در دوران حیات دنیوی‌شان روابطی با هم داشتند که مرور آن‌ها خالی از لطف نیست. داستانی که می‌خوانید خلاصه روایتی از کتاب «آقای شهردار» نوشته داوود امیریان است که با محوریت سه شهید مهدی باکری، حمید باکری و ابراهیم همت به رشته تحریر در آمده است:

«مهدی نزدیک مرز ترکیه چشم به راه حمید ایستاده بود و دلش شور دیر کردن برادر را می‌زد. قرار بود به یه کوله اسلحه و مهمات برای تظاهرات ضدپهلوی از مرز رد شود و به ایران بیاید. سایه حمید را که دید نفس راحتی کشید و به سمتش دوید.

بعد از اینکه یک دل سیر همدیگر را بغل کردند، حمید گفت: مهدی! کم مونده بود گیر ساواکی‌ها بیفتم!

رنگ از صورت مهدی پرید! حمید شروع کرد: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به جوان لاغر و چشم درشتی افتاد که به من خیره شده بود. یکریز مرا می‌پایید. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکنه ساواکی باشه ... خلاصه نزدیک مرز اتوبوس جلو رستوران ترمز کرد، منم بی‌سروصدا بار و بندیلمو برداشتم و زدم به چاک. تا اینجا یک نفس اومدم. دیگه پیرم در اومد!

وقتی شهید باکری و شهید همت یکدیگر را ساواکی فرض کردند!
شهید ابراهیم همت

چند سال گذشت و جنگ شروع شد. مهدی فرمانده لشکر بود و حمید معاونش. قرار بود حمید به جلسه‌ای برود که فرمانده‌هان لشکر‌های سپاه و ارتش دور هم جمع می‌شوند و می‌خواست برای اولین بار فرمانده لشکر محمد رسول‌الله (ص) یعنی ابراهیم همت را ببیند.

وقتی رسید بیشتر فرماندهان را می‌شناخت. گوشه‌ای نشست و از حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) پرسید: حاج حسین، پس این برادر همت کجاست؟

حاج حسین گفت: دیگه سروکلش پیدا می‌شه.

در اتاق به صدا در آمد و همت وارد جلسه شد. همه بلند شدند. همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید از دیدن او از تعجب گرد شد! همت به حمید رسید. چشمش که به حمید افتا، د مات و متحیر بر جا ماند! هر دو چند لحظه به هم خیره ماندند و بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند! حاج حسین پرسید: چی شد آقا حمید؟ تو که حاج همت رو نمی‌شناختی؟

حمید خندید و حرفی نزد.

آخر جلسه بود که مهدی آمد. سلام کرد و کنار حمید نشست. اما دید حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه می‌کنند و زیرجُلکی می‌خندند. مهدی تعجب کرد. جلسه که تمام شد، مهدی گفت: شما دوتا به چی می‌خندید؟

حمید با خنده گفت: آقا مهدی قضیه اومدنم از ترکیه به ایران رو یادته؟ همون موقع که گفتم یک ساواکی تعقیبم می‌کرد؟

مهدی چینی به پیشانی انداخت و گفت: آهان، یادم اومد ... خب؟

حمید دست بر شانه همت گذاشت و با خنده گفت: اون ساواکی ایشان بودند!

مهدی جا خورد! همت خندید و گفت: «اتفاقاً منم خیال می‌کردم شما ساواکی هستید و منو تعقیب می‌کنید! به خاطر همین از رستوران نزدیک مرز پیاده به سمت مرز فرار کردم!

مهدی خندید و گفت: قیافه جفتتون هم به ساواکی‌ها می‌خوره!»

منبع: فارس

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها