به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «مثل هاجر» نوشته مونس عبدیزاده، خاطرات فاطمه سادات علیزاده ثابتی همسر شهیدان رضا و مهران عزیزانی در ۲۴۰ صفحه با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه از سوی انتشارات ۲۷ بعثت چاپ و روانه بازار نشر شد. این کتاب دومین کتاب از همسرانه است که توسط این انتشارات منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
بخاری پذیرایی، گرمای مطبوعی به خانه میداد. محمدرضا با اسباببازیهای ریزودرشت بازی میکرد. سرمای طاقتفرسای دیماه امان همه را بریده بود. دستم را زیر چانه زده بودم و به بازیاش نگاه میکردم. محمدرضا بهتازگی دست به دیوار راه میرفت. در دلم قربانصدقهاش میرفتم. آهی کشیدم. کاش آقا رضا هم بود و این روزها را میدید. جایش بسیار خالی بود. مادرشوهرم مانند پروانه دور نوهاش میچرخید. به هر بهانهای او را میبوسید. با زبان کودکانه با پسرم حرف میزد؛ اما در نگاهش غوغایی بود. نگاهش که به محمدرضا میافتاد، چشمانش نمناک میشد. مادرشوهرم هر روز ساعت ده صبح، یککاسه سیبزمینی یا یک لیوان شیر به او میداد.
در صبحی از روزهای زمستانی، مادرشوهرم مثل همیشه پنجرهها را باز کرد. جارو را نم داد و با هر حرکت، دانههای ریز جارو به روی فرش جا میماند. محمدرضا پابهپای او به دنبالش میرفت. چند لحظه روی زمین نشست. با دست کوچکش چیزی از روی آن برداشت. من هم در حال گردگیری بودم. تا آمدم به خودم بجنبم دستش به طرف دهانش رفت. چیزی نگذشت. چهره محمدرضا سرخ شد. به سرفه افتاد. آب دهانش تمام لباسش را خیس کرد. مادرشوهرم با دیدن این صحنه رنگش پرید. محمدرضا را به پشت خواباند. چند بار محکم به کمرش زد. بالا نمیآورد. صورتش کبود شد. اشک از چشمش میآمد. هنوز نمیدانستم چه چیزی قورت داده است که بالا نمیآورد. مادرشوهرم بهصورتش میزد و میگفت: «بچه داره خفه میشه. رضای من داره از دست میره.»
به او دلداری دادم و گفتم: «نه مامان جان، هیچی نمیشه. نگران نباش.» دستم میلرزید. میخواستم به خودم مسلط باشم؛ اما با دیدن چهرۀ مادرشوهرم ترس به دلم میدوید. لحظهبهلحظه صورت پسرم کبود و کبودتر میشد. نمیدانم چگونه من و مادرشوهرم چادر سر کردیم و راهی بیمارستان لقمان شدیم. خدا را شکر، فاصلۀ زیادی تا بیمارستان نبود. دکتر او را معاینه کرد و گفت: «یه دونۀ جارو ته حلق بچه چسبیده.»
با حرکتی آن را درآورد. محمدرضا نفس راحتی کشید و رنگورویش برگشت. در مسیر خانه، مادرشوهرم نوۀ عزیزتر از جانش را در چادر پیچید. باد سرد دیماه لپهای محمدرضا را برشته کرده بود. مادرشوهرم گفت: «محمدرضا مثل باباش خیلی شیطونه. عجب روزی بود. اصلاً فکر نمیکردم خداوند اون رو به من برگردونه.»
بهصورت مادرشوهرم نگاه کردم. هنوز سرخی سیلی روی چهرهاش مشخص بود. به یاد چند ماه پیش افتادم که در آپارتمان شهرزاد زندگی میکردیم. ماه صفر بود. مادرشوهرم پنج روز اول را روضه میگرفت. در یکی از روزها روضهخوان مرثیه میخواند. محمدرضا سوار روروک میرفت و میآمد. بعضی از خانمها از روی دلسوزی به او نگاه میکردند؛ اما جرئت نداشتند چیزی به او بگویند. مادرشوهرم با چشمانش مراقب او بود. با لذت به شیرینکاریهای نوهاش نگاه میکرد. ناگهان روروک به گوشهای از فرش گیر کرد و محمدرضا با صورت به زمین خورد. لبش چاک برداشت. خون با فشار از گوشه لبش بیرون زد. مادرشوهرم سیلی محکمی به صورتش زد و محمدرضا را بلند کرد و در بغل گرفت. اشک امانش را برید و بیحال شد. خدا را شکر، این حادثه به خیر گذشت.
مادرشوهرم همیشه مانند مادرم بود. اگر کسی بین او و مادرم فرق میگذاشت، خیلی ناراحت میشدم. از فردای آن روز، مثل سایه پسرم را تعقیب کردم. او چند بار از پلههای راهرو بالا رفت. هر بار از بالا به زمین افتاد. پدرشوهرم یک در آهنی برای راهپله درست کرد. میدانستم روزهای سختی در انتظار ما خواهد بود.
انتهای پیام/ 121